لذت تلخ (قسمت1)
-
صدای بوق ماشینا منو از فکر دراورد. چراغ سبز شده بود. نمیدونم چقدر تو خودم بودم. اومدم ماشینو حرکت بدم که یکی از ماشینایی که پشتم مونده بود، از بغلم رد شد و گفت : تو کف چی موندی اسگل!!
سر همین چهارراه بود. درست زمانی که کنکورمو دادم و داشتم برمیگشتم خونه.....
چند سال قبل
-امیر اون سوالو یادته؟ گفته بود تصعید چیه؟ سوالو که دیدم هنگ کردم من! عینکمو چندبار تمیز کردم ببینم درست میبینم یانه!!
-داداشِ من خب کنکوره دیگه! پارسالم اومده بود تو رشته ی ریاضیا که گازای نجیب تو چه گروهی...
وسط حرفم خوردم به یکی. عینکم افتاد. آرمین عینکمو بهم داد و بعد از اینکه با گوشه ی تیشرتم تمیزش کردم، زدم به چشمام.
-هوییییییییییییی!!! حواست کجاس؟!سرت تو کجای مردم بود که خوردی به من هاااا؟!
خورده بودم به یه دختری که انگار دست فروش بود. بَدَم خورده بودم بهش! تمام وسایلاش ریخته بود رو زمین. از حرفش عصبانی شدم حسابی و مثل یه گوجه فرنگی قرمز! آخه من رو این حرفا خیلی حساسم. اومدم یه چیزی بگم یهو آرمین دستشو گذاشت رو دهنم و با چشماش اشاره کرد اروم باشم. منم یه نفس عمیق کشیدم و خم شدم که کمکش کنم تو جمع کردن وسایلاش.
-من عذر میخوام. ندیدمتون. داشتم با رفیقم حرف میزدم. شرمنده.
-شرمنده و چی چی! تو غلط کردی حواست نبود! نگا وسایلامو به ...
بقیه حرفشو خورد. من که خودمو به زور خودمو نگه داشتم که نترکم. یه تیکه از وسایلاش افتاده بود سمت آرمین.
-آرمین، داداش اونم بده دمت گرم.
دیدم آرمین برنمیگرده. با دستم زدم به شونش. صورتشو برگردوند سمت من. چون آرمین پسر شکمو و چاقی بود، وقتی صورتشو برگردوند، از شدت خندش یه لبوی داغ دیدم!!! ولش میکردی صداش تا عرش میرفت!
-این به چی چی میخنده؟ آدم ندیدی تو؟
-هیچی، یاد این افتاد که تو سر جلسه کنکور من همش میرفتم دسشویی!!!
دختره یه پوزخند غلیظی زد بهم.دم مغزم گرم! یه تقلب خوب رسوند بهم که منطقیم بود تقریبا!
-حالا هرچی! ببین داش من، دوتا از گلدونام شکسته، هرکدومش 10 تومنه. وقتم ندارم باید برم.
همین حرفو که زد، چهره آرمین از لبو به شلغم پخته تغییر شکل داد!
با اشاره چشام به آرمین گفتم که پول همرات هست یا نه! چشاشو یجوری درشت کرد که انگار قبل این ماجرا مغول حمله کرده بهش!
یکم مِن مِن کردم و آخرش بهش گفتم
-خانوم ببخشید ما پول همرامون نیست.
-من نمیفهمم این حرفارو. من الان خسارتم میخوام.20 تومن میشه.لطفا زود بِسُلف بیاد من برم رد کارم.
-بخدا قسم پول ندارم، بیا همه جامو بگرد، هرچی پیدا کردی مال خودت.
-گند زدی تو بساطم، بعد میگی هیچی ندارم.خاک بر سرت.
دیگه داشتم کنترلمو از دست میدادم و میخواستم یچیزی بهش بگم. ولی خب به خودم گفتم مقصر من بودم.
-خب اگه مایه تیله نداری، خودتو بِسُلف!
-ببخشید، ینی چی؟
-ینی بیا کمکم کن امروز تو بساط.
-آخه من که..
-امیر برو داداش. من میرم به بابات میگم نگران نشه. پولم که نداری. اینطوری هم که گفت این خانوم بهتره. برو هم خسارتش جبران میشه هم اینکه مدیون نمیمونی!
-وقتی که داشت اینارو میگفت ارمین، تو دلم هر چی بلد بودم یه مشتقی ازش درست میکردم و به چهره ی در آرامش رفته ی آرمین نثار میکردم!!
-تزول داش، بیا بریم راه درازه.
دیگه مثل گوسفندی که میخوان قربونیش کنن، تسلیم شدم و قبول کردم.
-باشه پس، فقط به بابام بگو میرم انقلاب برای کار.
-باشه امیر، مراقب خودت باش. خدافظ داداش.
-حق نگهدارت.
-بین شما دوتا یچیزایی هست؟؟
-جانممم؟!
-هیچی بابا.
-ببخشید کجا میخوایم بریم؟
-میدون آزادی!
-تو دلم گفتم پسر امروز قراره زیر آفتاب بسوزی حسابی! آخه تهران اونم ساعت 1 بعدازظهر! تازه تو تیرماه مگه میشه نری و آفتاب سوخته برنگردی خونه! یهو یاد کارتم افتادم ولی بهش چیزی نگفتم.
-ببخشید میشه یه چند لحظه صبر کنین؟
-ای بابا، کجا؟
همین که داشتم میرفتم سمت یه عابر بانک گفتم
-فقط چند دیقه!
رسیدم به عابر بانک و دیدم روش نوشتن که خرابه!! یه هوففففففففففففف گفتم و رفتم یه سفره خونه که بغل عابر بانک بود.
همین که اومدم برم تو کلی دود جلو چشامو گرفت! یکمی توی دلم خالی شد و ترسیدم!
از بین اون دودا یه صدایی گفت
-داداش دوسیب، لیمو، سیب سبز ؟ چی میزنی برات چاق کنم؟
-ببخشید برا قلیون نیومدم، 10 تومن نقد داری از کارتم بکشی؟
-کارتتو بده بینم.
کارتمو از جیب پشتم دراوردم و دادم بهش.
-رمز؟
-1347
وقتی داشت کارشو میکرد یه نگا به بقیه انداختم! همه داشتن قلیون میکشیدن و حرف میزدن. فقط اون یکی از یادم نمیره که وقتی دیدمش یاد اون غولی که نقی تو هواپیما کنارش نشست، افتادم!
-بیا داداش این 10 تومن. اینم رسیدت.
-خیلی ممنون.
سریع از سفره خونه اومدم بیرون. رفتم همونجایی که دختره واستاده بود. دیدم نیستش. هرچی گشتم دیدم نیس. کلی خوشحال شدم که از خیر من گذشته و رفته.
+عه عجب آدمی هستی توها میخوای همینطوری بری؟ تو مدیونش میشی
-خب چیکار کنه؟ اون که رفته آدرس و نشونیم که ازش نداره! بیفته تو این شهر بزرگ دنبال یه دختر!
+خب اون گف میره میدون آزادی!
گیر کرده بودم که چیکار کنم. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که از دور اتوبوس آزادی اومد. ناخواسته دستمو نگه داشتم که واستاده! رفتم سوار شدم.
تو راه همش داشتم به این فکر میکردم که اگه پیداش نکردم دیگه برگردم خونه. پولمم کمه.
اتوبوس رسید به میدون آزادی. داشتم پیاده میشدم که یه دستی رو شونم اومد. برگشتم دیدم عه! یکی از همکلاسیامه!
-به به داداش امیر. خوبی سلامتی؟
-قربون خرخون کلاسمون برم من! خوبی داداش سلامتی؟
-گمشو خرخون که خودتی اولا، دوما خوبم ممنون.
همینطوری که از ته اتوبوس داشتیم میومدیم جلو، کلی به هم تیکه انداخیتم و کلا یادم رفت قضیه دختره رو.
-بفرمایین.
یه 5 تومنی دادم به راننده ای که بهش میخورد از اوناییه که ازش بپرسی عشقت کیه؟! میگه ما کلا با جاده ازدواج میکنیم!
-یه نفری؟!
-نه دو نفر!
دیگه تو رودربایستی با علی مجبور شدم بگم دو نفر!
-نه آقا یه نفر حساب کن!
-عه علی چی میگی؟بذار حسابت میکنم.
-نه داداش ممنون. هرکی خودشو حساب کنه اینطوری بهتره.
تو دلم که یه جشنی گرفته بودم با همین حرفش! به راننده گفتم
-همون یه نفر حساب کن آقا.
بقیه پولو بهم برگردوند و رفتم پایین. منتظر علی موندم تا بیاد.
-خب امیر داداش اینجا برا چی اومدی؟ داری میری جایی؟
-نه والا قضیش طولانیه.
-خب میشنوم.
ریزو درشت قضیه رو برای علی تعریف کردم -
صدای بوق ماشینا منو از فکر دراورد. چراغ سبز شده بود. نمیدونم چقدر تو خودم بودم. اومدم ماشینو حرکت بدم که یکی از ماشینایی که پشتم مونده بود، از بغلم رد شد و گفت : تو کف چی موندی اسگل!!
سر همین چهارراه بود. درست زمانی که کنکورمو دادم و داشتم برمیگشتم خونه.....
چند سال قبل
-امیر اون سوالو یادته؟ گفته بود تصعید چیه؟ سوالو که دیدم هنگ کردم من! عینکمو چندبار تمیز کردم ببینم درست میبینم یانه!!
-داداشِ من خب کنکوره دیگه! پارسالم اومده بود تو رشته ی ریاضیا که گازای نجیب تو چه گروهی...
وسط حرفم خوردم به یکی. عینکم افتاد. آرمین عینکمو بهم داد و بعد از اینکه با گوشه ی تیشرتم تمیزش کردم، زدم به چشمام.
-هوییییییییییییی!!! حواست کجاس؟!سرت تو کجای مردم بود که خوردی به من هاااا؟!
خورده بودم به یه دختری که انگار دست فروش بود. بَدَم خورده بودم بهش! تمام وسایلاش ریخته بود رو زمین. از حرفش عصبانی شدم حسابی و مثل یه گوجه فرنگی قرمز! آخه من رو این حرفا خیلی حساسم. اومدم یه چیزی بگم یهو آرمین دستشو گذاشت رو دهنم و با چشماش اشاره کرد اروم باشم. منم یه نفس عمیق کشیدم و خم شدم که کمکش کنم تو جمع کردن وسایلاش.
-من عذر میخوام. ندیدمتون. داشتم با رفیقم حرف میزدم. شرمنده.
-شرمنده و چی چی! تو غلط کردی حواست نبود! نگا وسایلامو به ...
بقیه حرفشو خورد. من که خودمو به زور خودمو نگه داشتم که نترکم. یه تیکه از وسایلاش افتاده بود سمت آرمین.
-آرمین، داداش اونم بده دمت گرم.
دیدم آرمین برنمیگرده. با دستم زدم به شونش. صورتشو برگردوند سمت من. چون آرمین پسر شکمو و چاقی بود، وقتی صورتشو برگردوند، از شدت خندش یه لبوی داغ دیدم!!! ولش میکردی صداش تا عرش میرفت!
-این به چی چی میخنده؟ آدم ندیدی تو؟
-هیچی، یاد این افتاد که تو سر جلسه کنکور من همش میرفتم دسشویی!!!
دختره یه پوزخند غلیظی زد بهم.دم مغزم گرم! یه تقلب خوب رسوند بهم که منطقیم بود تقریبا!
-حالا هرچی! ببین داش من، دوتا از گلدونام شکسته، هرکدومش 10 تومنه. وقتم ندارم باید برم.
همین حرفو که زد، چهره آرمین از لبو به شلغم پخته تغییر شکل داد!
با اشاره چشام به آرمین گفتم که پول همرات هست یا نه! چشاشو یجوری درشت کرد که انگار قبل این ماجرا مغول حمله کرده بهش!
یکم مِن مِن کردم و آخرش بهش گفتم
-خانوم ببخشید ما پول همرامون نیست.
-من نمیفهمم این حرفارو. من الان خسارتم میخوام.20 تومن میشه.لطفا زود بِسُلف بیاد من برم رد کارم.
-بخدا قسم پول ندارم، بیا همه جامو بگرد، هرچی پیدا کردی مال خودت.
-گند زدی تو بساطم، بعد میگی هیچی ندارم.خاک بر سرت.
دیگه داشتم کنترلمو از دست میدادم و میخواستم یچیزی بهش بگم. ولی خب به خودم گفتم مقصر من بودم.
-خب اگه مایه تیله نداری، خودتو بِسُلف!
-ببخشید، ینی چی؟
-ینی بیا کمکم کن امروز تو بساط.
-آخه من که..
-امیر برو داداش. من میرم به بابات میگم نگران نشه. پولم که نداری. اینطوری هم که گفت این خانوم بهتره. برو هم خسارتش جبران میشه هم اینکه مدیون نمیمونی!
-وقتی که داشت اینارو میگفت ارمین، تو دلم هر چی بلد بودم یه مشتقی ازش درست میکردم و به چهره ی در آرامش رفته ی آرمین نثار میکردم!!
-تزول داش، بیا بریم راه درازه.
دیگه مثل گوسفندی که میخوان قربونیش کنن، تسلیم شدم و قبول کردم.
-باشه پس، فقط به بابام بگو میرم انقلاب برای کار.
-باشه امیر، مراقب خودت باش. خدافظ داداش.
-حق نگهدارت.
-بین شما دوتا یچیزایی هست؟؟
-جانممم؟!
-هیچی بابا.
-ببخشید کجا میخوایم بریم؟
-میدون آزادی!
-تو دلم گفتم پسر امروز قراره زیر آفتاب بسوزی حسابی! آخه تهران اونم ساعت 1 بعدازظهر! تازه تو تیرماه مگه میشه نری و آفتاب سوخته برنگردی خونه! یهو یاد کارتم افتادم ولی بهش چیزی نگفتم.
-ببخشید میشه یه چند لحظه صبر کنین؟
-ای بابا، کجا؟
همین که داشتم میرفتم سمت یه عابر بانک گفتم
-فقط چند دیقه!
رسیدم به عابر بانک و دیدم روش نوشتن که خرابه!! یه هوففففففففففففف گفتم و رفتم یه سفره خونه که بغل عابر بانک بود.
همین که اومدم برم تو کلی دود جلو چشامو گرفت! یکمی توی دلم خالی شد و ترسیدم!
از بین اون دودا یه صدایی گفت
-داداش دوسیب، لیمو، سیب سبز ؟ چی میزنی برات چاق کنم؟
-ببخشید برا قلیون نیومدم، 10 تومن نقد داری از کارتم بکشی؟
-کارتتو بده بینم.
کارتمو از جیب پشتم دراوردم و دادم بهش.
-رمز؟
-1347
وقتی داشت کارشو میکرد یه نگا به بقیه انداختم! همه داشتن قلیون میکشیدن و حرف میزدن. فقط اون یکی از یادم نمیره که وقتی دیدمش یاد اون غولی که نقی تو هواپیما کنارش نشست، افتادم!
-بیا داداش این 10 تومن. اینم رسیدت.
-خیلی ممنون.
سریع از سفره خونه اومدم بیرون. رفتم همونجایی که دختره واستاده بود. دیدم نیستش. هرچی گشتم دیدم نیس. کلی خوشحال شدم که از خیر من گذشته و رفته.
+عه عجب آدمی هستی توها میخوای همینطوری بری؟ تو مدیونش میشی
-خب چیکار کنه؟ اون که رفته آدرس و نشونیم که ازش نداره! بیفته تو این شهر بزرگ دنبال یه دختر!
+خب اون گف میره میدون آزادی!
گیر کرده بودم که چیکار کنم. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که از دور اتوبوس آزادی اومد. ناخواسته دستمو نگه داشتم که واستاده! رفتم سوار شدم.
تو راه همش داشتم به این فکر میکردم که اگه پیداش نکردم دیگه برگردم خونه. پولمم کمه.
اتوبوس رسید به میدون آزادی. داشتم پیاده میشدم که یه دستی رو شونم اومد. برگشتم دیدم عه! یکی از همکلاسیامه!
-به به داداش امیر. خوبی سلامتی؟
-قربون خرخون کلاسمون برم من! خوبی داداش سلامتی؟
-گمشو خرخون که خودتی اولا، دوما خوبم ممنون.
همینطوری که از ته اتوبوس داشتیم میومدیم جلو، کلی به هم تیکه انداخیتم و کلا یادم رفت قضیه دختره رو.
-بفرمایین.
یه 5 تومنی دادم به راننده ای که بهش میخورد از اوناییه که ازش بپرسی عشقت کیه؟! میگه ما کلا با جاده ازدواج میکنیم!
-یه نفری؟!
-نه دو نفر!
دیگه تو رودربایستی با علی مجبور شدم بگم دو نفر!
-نه آقا یه نفر حساب کن!
-عه علی چی میگی؟بذار حسابت میکنم.
-نه داداش ممنون. هرکی خودشو حساب کنه اینطوری بهتره.
تو دلم که یه جشنی گرفته بودم با همین حرفش! به راننده گفتم
-همون یه نفر حساب کن آقا.
بقیه پولو بهم برگردوند و رفتم پایین. منتظر علی موندم تا بیاد.
-خب امیر داداش اینجا برا چی اومدی؟ داری میری جایی؟
-نه والا قضیش طولانیه.
-خب میشنوم.
ریزو درشت قضیه رو برای علی تعریف کردم -
هنوز قسمت اولشه
خوشحال میشم نظرتون رو درموردش بگین و بگین چطوری دوس دارین تموم بشه و هرچیز دیگه ایدکتر علی وای داستان بود فقط؟؟؟
اینقدر قشنگ بود و طبیعی
من فکر کردم واقعیه
اخ همین الان دقت کردم شخصیت اصلی امیر هست و شما علی
فک کردم خاطره خودتونه
عالی بود از نظرم
من دوست دارم مثلا تو فکر این باشه که بره دختره رو پیدا کنه و تو راه گشتن به دنبالش یهو دختره جلو چشمش ظاهر شه و بتونه جبران کنه کارش رو..به نظرم جالب و قشنگ میشه
اما باز نویسنده شمایین -
romisa در لذت تلخ (قسمت1) گفته است:
حس میکنم نوشته هاتون یه جور واقعیته
فقط اگه میشه دختر داستان یکم مودب تر باشه ....همینمی دونید؛ من به عنوان یه خواننده می گم... این دختر دست فروشه! آداب معاشرت و با وجود بلد بودن رعایت نمی کنه که کسی شاخش نزنه! برای همین یه همچین لحنی خیلی براش بهتره... نه؟
-
romisa در لذت تلخ (قسمت1) گفته است:
حس میکنم نوشته هاتون یه جور واقعیته
فقط اگه میشه دختر داستان یکم مودب تر باشه ....همینمی دونید؛ من به عنوان یه خواننده می گم... این دختر دست فروشه! آداب معاشرت و با وجود بلد بودن رعایت نمی کنه که کسی شاخش نزنه! برای همین یه همچین لحنی خیلی براش بهتره... نه؟