خــــــــــودنویس
-
-
استان فارس.شهرستان اقلید(حاجی آباد)
-
سالگرد کودتا بود...
آمدی بر این زمین...
گویی تقدیر بود کودتا چی بشوی...
آمدی...
کردی کودتا...
شدی دیکتاتور قلب بی مصدق من...
ناگهان نمی دانم چه شد؟...
گویی خمینی آمده....
رفتی برون از قلب من...
ماند قلب و زخم هایش فقط...
دل آبادی داشتم...
ویرانش کردی و رفتی...
حال باید بگذارند روزها...
جنگ ها...
سختی ها...
تا مگر فراموش شود...
جای آسیب ها... -
دادگاهِ جمهوری شعبه ۱
-حاجی؟
چرا چشاشو تو لیست مواد مخدر قرار ندادین؟
عجیب اعتیاد آورن،
تازه مست هم که میکنن
اصا چشاشو که میبینم مست میفتم تو چالِ گونه هاش،
ا بس عمیقن گم میشم؛
بعد صدام میزنه: گم شدی؟نجاتت بدم؟
و بعد...
یه طناب میفرسته تا قعر چاه،
میگیرمش و به خیالم دیگه آزاد شدم
اما یهو
میبینم توی زلفاش گیر افتادم
الانم که به قید وثیقه آزاد شدم
اومدم شکایت زلفاشو کنم و برم
متاسفانه مدرکی هم دال بر گناهکار بودنش ندارم
اون مدرکی هم که داشتیم،گذاشتیمش برا وثیقه
-یه لحظه میشه بپرسم مدرکتون چی بوده؟
-دلم بوده حاجی، فعلا پیشم نیست اما هر وقتی از گرو دراوردمش میبینی چقد پیر شده
-پیر شده؟
-آره حاجی چون این دل وقتی ا گرو در میاد که اون رفته باشه....
#....... -
《و تو پیامبر نازنین من بودی
و من بی جبرائیل و موسی و عیسی
مومن شدم به اعجازِ آغوشِ تو》
و حی علی الشراب لبِ سرخِ تو ای غزل
می خواند مرا
به نمازی که
به قبله گاهش کعبه نیز رَشک میبَرد...
و بر پیشانی تو سجده میکنم
تا شاید
با محو شدنِ چشمانت
قطره ای از رشک های حجر الاسود را کمتر کنم
و در انتهای نماز
از خدا شِکوه میکنم
که چرا《شقّ القمر》؟؟
صورت ماهش کافی است
تا همگان مسلمان شوند
#بی مخاطب -
این پست پاک شده!
-
امیدوارم هرکس به اینجای زندگی رسید هیچ اضطرابی نداشته باشه و بهترین لحظه های زندگیشو تجربه کنه
پ ن : عکس حدودن یک هفته و نیم پیش
پیام قبلی یکم از اطلاعاتم داخل عکس بود مجبور به ویرایش شدم
️
-
یک دو
یک دو سه
حاجی!
صدامو داری؟
جنگ تموم نشده ها
پاشو برا هدفات بجنگ
هم رزماتو دیدی؟
دیدی چند تا تیر خوردن؟
گیریم تو هم تو یکی از این جنگا تیر خوردی...
چیزی که ازت کم نمیشه
تازه
فردا وقتی جنگ تموم شد
میتونی خاطراتشو واسه اطرافیات تعریف کنی
بگی
من همونیم
که تیر خورد
ولی جا نزد
جانزد تو بیابون
تا سرنوشتشو چند تا کفتار بنویسن....
جنگ تموم نشده
پاشو برا هدفات بجنگ...
@دانش-آموزان-آلاء -
غریبه زنگ زد
بی مهابا ، پرسید :" چه میبینی؟"
پرسیدم "آنجا ساعت چند است"
گفت"چطور؟"
شرح حال کردم:
" سحر ، عشق را میبینم، آخر عده ای خفته و پرندگان در آواز
طلوع ،بهار را میبینم؛ تجدید حیات
7 تا 9 ، شروع را میبینم
10 تا 12 خوشی ها را میبینم که ذره ذره نابود میشوند
12 تا 2 میانسالی ام را میبینم ؛ نیمی بر باد شده و نیمی مانده
2 ؛ ساعت 2!
ضعف را میبینم
غروب هنگام ، اضطراب را میبینم
اضطراب از آن جنس که کسی دیرکرده باشد و تلفنش خاموش
اواخر غروب ، غم را میبینم
تا 9و نیم، آرامش را میبینم
تا 12 تنهایی را میبینم
آنجور که چه حسودانه شخصی را در بغل دارد و رهایش نمیکند
تا مبادا برود پی دیگری
12 تا 2 ؛ آرامش سکوت آغشته با غم
2 تا 4؛آرامش سکوت
تا 5؛ آخرین قطرات آرامش شبانه
5 تا 6 ؛ بهار"
پرسید:" اینجایی که هستم ،ساعت چند است"
پررسیدم چه میبینی؟
گفت:
" سیاهی غم آغشته به سفیدی آرمانگرایی در اعماق ذهن بشر، جهان خاکستری است؛ مردمانم گویی مشتی حیوان با انگیزه های انسانی ؛
خواص از ترس انحراف جمع، به کتمان راز مشغول و در انزوا ، خفقان را میچشند؛
سودجو ها ادعای خواص دارند؛
عوام مدعی علوم هستند؛
ارزش ها بی ارزش و بی ارزش ها ارزشمندند
حال بگو ؛ اینجا که من هستم ساعت چند است؟"ساعت مچی ام را نگاه کردم و گفتم:
"آنطور که تو میگویی ، آنجا ساعت 25 روز 32 از ماه 13 است
آنطور که تو گفتی ، ساعت همه ساعت است و هیچ ساعتی نیست"من باب احترام صدای تشکری خشک و خالی آمد و بعد هم چند صدای بوق
از ساعتم پرسیدم
" واقعا ساعت چند است؟"
جواب داد :
" وقتی عقربه نداشته باشم چه تفاوتی است که ساعت چند است؟"
گفتم:"برای تو تفاوت ندارد ؛ برای من چرا"
راستی
برای ما چه تفاوتی دارد ساعت چند است؟
@دانش-آموزان-آلاء -
من عاشق ستاره ها هستم ؛
بیچاره ها روی زمین آنقدر غریبند ...
آنقدر که لای عوام الناس گم میشوند.
آنقدر غریبند که به مزاح گرفته میشوند.
آنقدر مظلومند که قربانی میشوند.
زیر تیزی چنگ و دندان بقیه، زیر تیزی نگاه بقیه ، قیمه قیمه میشوند
اما خرد نمیشوند ؛ درخشنده تر می شوند
بیچاره ستاره ها
کمتر کسی ازشان خبر دارد
آسمان ، خیلی عجیب است
با اینکه اقیانوسی است از ستاره ها ، اما بیشترش سیاه است -
حسن یوسف گل با احساسیست... -
چقد این لحظات پر از حسم!..
پر از حس غریبه بودنم با خود،
دورترینم
و
تنهاترین!
حالتی پیش امده ک عمیقا تفال!میزنم در جای جای درونم..
چقدر سوت و کور!
چقدر خالی!
چقدر ناشناخته و
پر از حسِ...؟؟
اره حسایی ک علامت سوال بزرگی کنارشونه
و داشته هایی ک ندارمشون!!
میفهمی ان حس غریبگی ک گفتم؟
حالا ی وحشت زدگی هم تکرار کن!
انقدر ناشناخته بودن درونم زجر اور است ک وحشت افتاده جانم
از لرزش دستانم
ضربان کوبنده قلبم
تبِ بی سر و ته
سردیِ ب مانند سردی یک جنازه!ک میپاشد ب تنم...
چ بگویم؟!
من مدام از خویش میگریزم....
این گریختن
با هی رفتن از خویش و ب خود امدن،همراه است
...
همینقدر غریبه ام
همینقدر زجر اور است غریبه بودن!
اگر در دیاری جز دیار اندرون غریبه ایی،
خوشبحالت!
فرصت بیشتری داری غریبگی درونت را بفهمی...
#تراوشات _ذهن_یک_غریبه! -