خــــــــــودنویس
-
این پست پاک شده!
-
..........................................بنام خدا.....................................
.........................یکی بود؛ یکی نبود؛ خداکه خیلی بالاترازگنبدکبوده!.............................
زیرگنبدکبود؛خلق خدابود,,,
.
.
.
ولی نه!اولش درست نیست!درستش اینه:یکی بود؛اون یکیم بود...
زمان گذشت,سیب زندگی چرخید,سکه تقدیر رو شیر فروداومد,یکی اون یکی شد,اون یکی؛یکی شد,عشق اومدباهاشون یکی شد,یه شبه همه چی عالی شد!
امادنیا چشم دیدن نداشت,دعواشد,درگیری شد,ظالم اومد,مظلوم پیداشد,زوج قصه ما بیتاب شد,یکی که هنوزخییییلی جوون بود امااون یکی دست به کارشد,زمان زیادی نگذشت,سیب زندگی چرخید,دنیاچرخوندش به زور,سکه روخط اومد,توآسمون ردخون افتاد,یکی تنهاشد,,,
دنیا ذوق میکرد,دوباره اول داستانش جورشد,بازم خوندیکی بود,یکی نبود...
یکی یه شبه پیرشد,,,ولی تسلیم؛نه!تسلیم نشد...
توکل کرد؛صبرکرد؛کمی بزرگترشد؛دیگه ننشست؛رفت دنبال راه که یهو تومسیر ردپای آشنایی پیداشد!ردپای اون یکی بود!قدم هاشوچه عاشقانه برداشته بود!یکی ذوق کرد,خوشحال شد, خواست پاجای پاش بزاره ولی نشد,,,هنوزباید بزرگترمیشد!
دلش شکست,شب رفت پشت پنجره به آسمون شکوه کرد:عادلانه نیست!من اول داستان بودم اما زندگیم همونجاتمام شد,,,
دادزد :سیرم ازصدای دنیا وقتی میخونه یکی بود یکی نبود,,,توکه شاهدی دروغه!توکه دیدی اون یکیم بود! حالام خودت درستش کن,یکاری کن دنیاحقیقتو بگه!بگه یکی بود اون یکیم بود!وگرنه یکاری میکنم مجبورشه بگه هیشکی نبود,,,
اون یکی توآسمون بود؛درست پشت ماه دلتنگ نشسته بود ویواشکی یکیو میدید واشک میریخت,حرفای یکیو که شنید بیتاب شد!
صبح اومد؛
.
.
.
.
.
ادامه دارد... -
بتی دارم در این جَنَت ز زیباییِ رویِ او
روان کردم کوثَر را به اَشعارِ ثنایِ او
خدا را بعد از آن هر دم دمی یک دم قسم دادم
که تا جان در بدن دارم همه یکجا فدایِ او
بتی دارم که مَهوَش باشد و مِهرِ دو چشمانش
بِدید آن چَشمِ تاریکَم وَ شد اینَک،گدایِ او
خدایا دِل مَکُن دست دست،که دستم در دلِ دستت
دعایی میکند هر دم،که دستانَم قَبایِ او
خدایا تا لبِ حوری بر این لُعبَت نظر دارد
نیازِ قصرِ حورَالعین ندارم در لِقایِ او
خدایا جانِ من بِستان، زمانی را که ماهِ من،نباشد پشتِ ابر اینک
چو حدِاَقَلَش دانم شوَد ایمِن وَرایِ او
و
شعر:حاج رامسس
نقاشیِ رنگِ روغن:بازم حاجی
و اینکه کمی کسری داشت به بزرگواری ببخشید و یه لایکم تقدیم کنید تا حداقل این روح غم زده امون شاد بشه
با تشکر
@دانش-آموزان-آلاء -
بیچاره دیگر نا نداشت
جیکوب ، تنِ لشش را میکشید
و لنگان و خندان جلو میرفت
آری میخندید
گاهی
حتی شاید بیشتر ساعاتش را
اما زمان از چشم جیکوب، با زمان از نظر ساعت دیواری متفاوت بود
زمان از نظر جیکوب ، هر یک ساعت خنده اش یه دقیقه بود
و هر یک دقیقه غمش یک ساعت
جیکوب نا نداشت دیگر
میخندید و فراموش میکرد
تا که غم خرش را میگفت
جیکوب نفس نفس میزد
جیکوب خسته میشد
جیکوب وحشی بود
جیکوب !
همان بهتر که ساخته و پرداخته ی ذهن منی
و وجود خارجی نداری
چون اگر داشتی ، درد میکشیدی
ببخشید دیگر ، اینجوری تو را نوشتم
با عشق ، نویسنده و خالق تو
سجاد -
جیکوب کوچک قصه ی من
در دنیای نوشته شده در دستانم
راه میرفت و در و دیوار را نگاه میکرد
رو کرد به ناکجاآباد و گفت
من همینجا هِیبَتَم میشکند
همینجا بغلم کن
جیکوب ، دوباره عذر میخواهم که
کسی بغلت نکرد
اما خب ، تو که ساخته ی فکر منی
وجود خارجی نداری که واقعا ناراحت شوی
بگذار داستانم پرفروش شود
دوباره ؛
دوستدار تو ؛ سجاد -
وقتی که تحمل حقیقت برامون سخت میشه
شروع میکنیم به دروغ گفتن به خودمون و اطرافیانمون
اونقدر این دروغ گفتنو ادامه میدیم تا خودمونم دروغامونو باور میکنیم
ولی یه روزی بهای این دروغ گفتنامونو میبینیم -
جیکوب ، به بهشت نرفته بود
فقط چرت زده بود
در کالسکه
کالسکه چی نعره زد که جیکوب را بیدار کند
جیکوب بیدار شده بود ، اما بدنش سر بود
قفل شده بود
نتوانست پیاده شود
کلسکه چی عصبی شد
پیاده شد
سرش را داخل اتاقک کالسکه کرد
و مثل سگ ، بازوی دست چپ جیکوب را لای دندانش گرفته بود
و فشار میداد و میکشید
خون دست جیکوب به زمین ریخت
چشمانش سیاهی رفت
با پشت دست راست زد در گوش کالسکه چی
کالسکه چی دستش را ول کرد
جیکوب پیاده شد
و همان لحظه شروع کرد به رقصیدن
انقدر رقصید و خونش رفت
تا بیهوش شد
به هوش آمد
در دنیای آهو های سخنگوی
خیلی سوال ها برای جیکوب پیش آمده بود
مثلا اینکه آهو ها چطور اورا معاینه کرده اند
چطور حرف میزنند
چطور لباس دکتر پوشیده یکی شان
شروع به پرسش کرد
و فقط فهمید گوزن ، شوهر آهو نیست
خب ، جیکوب خواست راه برود
دید فقط 4 پا میتواند اینکار را بکند
درمان آهو ها او را هم آهو کرده بود
همینجا شکارچی رسید
شکارچی جیکوب را کشت
جیکوب دیگر بیدار نشد
شاید رفت بهشت
شاید هم جهنم -
Dr-acula میم نوشته بود
در بازی "باسرعت پسرخاله شو" تبحـر خاصی داشت؛ من اما دختر خاله ے تازه کارے که پیش از آزمـودن، اعتماد را خطا می دانست
او به شیطان درس می داد و من درس مولا علـی را پس!...دقیقا همان هنگامی که ذهن به یاد می آورد فرموده ی مولاجان را که به اندازه ای که طاقت عذاب داری گناه کن!!!
و هیچ نفهمید کسی حال مرا وقتی هرروز طاقتم برای عذاب کمتر از قبل میشد...هذا من فضل ربی
خدایا شکرت -
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
یه پشت کنکوری از دیدگاه بقیه 2 جوره.
اولیش:وقتی قبلا نشد چرا فکر میکنه الان میشه؟
دومیش:چه اراده ای داره حتما خیلی هدفشو دوست داره
از دیدگاه خودش چی؟
نه اولی نه دومی
غرق تو عالم خودش و آدمای خیالی توی ذهنش که بعضیاشون طرف دیدگاه اولن و بعضیاشونم دیدگاه دوم!
چه شغل سختیه پشت کنکوری بودن -
نمیدانم در خیالت میگنجد یا نه،باور میکنی یا نه اما هنوز خیالت را در سر میپرورانم...هنوز شبهایم با تو سپری میشود... درعالم رویا دستانت را میفشارم درست عکس واقعیت... واقعیتی که در آن همیشه دیواری ناپیدا بینمان بود و اجازه نمیداد بهم نزدیک شویم... واقعیتی ظاهرا کوتاه اما عجین شده با تمام عمر من.اری در خیالم فقط تو هستی و تاریکی... تاریکی که نور وجود تو آنرا نورانی کرده و هیچکس جز من و تو یا بهتر است بگویم ما آنرا نمیبیند... شاید نباشی اما قلب من هیچوقت از مهرت خالی نمیشود...مهرت عشقت خیالت همچون خون به رگ هایم تزریق شده و در آن جریان دارد. در ذهنت بگنجد یا نه من تورا باور کرده ام ای ستاره دنباله دار آسمان دل من... آری ستاره ی دنباله داری هستی که تا چشم دلم تورا دید تنها و تنها وجودت را آرزو کرد...ای کاش میدانستم کجایی و یا از کدامین جهان بر قلب من فرود آمدی... آرزویت را دارم آرزوی ثانیه ای دیدارت را... ای ماندگارترین ماندگار تو را در کجا جست و جو کنم درحالی که پاهایم بدون تو توان پیشروی ندارد.ای همه کس روزهای بی کسی ام تورا چه خطاب کنم هنگامی که در کلام نمیگنجی... از آن روز که چهره ات را به من نشان دادی درست از ثانیه ای که با حضورت تنهایی هایم را پر کردی از مرز کلام گذشتی و بی انتها شدی... بی انتهایی که بی پایان بودنش را به رخ من و دنیا میکشید... ژرف نگاهت را به هیچ اقیانوسی نمیتوانم شبیه کنم و شیوایی کلامت مانند آتشی بود که بر خرمن دل من افتاد تا آنرا از تاریکی و سردی نجات دهد... تا نگذارد روحم یخ بزند و همانند مرده ای متحرک زندگی شیرین پیش رویم را بگذرانم... ای قرار بی قراری هایم نام تورا چه بگذارم درحالی که هیچ نامی نمیتواند تورا وصف کند... نمیدانم در خیالت بگنجد یا نه... تو گویی نوازنده ای بودی که به آهنگ مرگ پایان دادی و شور زندگی را نواختی... با هر فراز و فرود نت های جادویی موسیقی ات بذر امیدی در بیابان بی انتهای زندگی ام کاشته شد... ای مهربان باغبان زندگی ام کجایی که بی تو تمام بذرهایی که خودت آنها را کاشتی از بی مهری خشک شده اند و یکصدا تورا میخوانند کجایی که تک تک غروب های بی هدف زندگی ام به امید دیدن آن نگاه گیرایت سپری میشود کجایی که بی تو کودک نوپای زندگی ام راه رفتن را از یاد برده و غزل زندگی به نوای بی روح مرگ تبدیل شده است کجایی که...
️️اولین پست... غزل... -
ی روز افکارم از دستم در رفت،و داشتم حرفایی مبزدم ک نباید.
توی کوه بودم هوا خیلی سرد بود،باد شدیدی بود.چشمم افتاد به این سنگ و دو گیاهی ک توشه....
شاید اگ گیاهه احساس داشت داد میزد خدایا اخه از وقت تولد توی اسارت و تاریکی؟این همه گیاه اطراف.
این گیاه بیرون بود اون باد نابودش میکرد....
اروم باش بنده خدا.توی هرشرایطی هستی....
اروم باش ک خدا حواسش بهت هست.
اروم باش که حتی جایی واسهت نذاشته باشن واست ی تختع سنگ رو سوراخ میکنه،خاک میریزه و آب و رشدت میده
اروم باش،شاید بقیه رشدت رو نبینن ولی وقتی سر بیرون میاری ک ریشه های قوی داری ک دیک ب راحتی اسیب نمیخوری
اروم باش،این مرحله سخت ترینشه تا اماده شی،سنگو جا بذاری دیگ چی میتونه متوقفت کنه
آروم باش به سمت نور و دریچه بیا..... -
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ!
باور ناید که عاقل گشته ام..!