خــــــــــودنویس
-
خیلی وقته واسه خودم چیزی ننوشتم...
نوشته هایی که رنگ و بوی تجربه درشون نهفتس ، نوشته هایی که بوی درد میدن
خب ، هرکسی تو زندگیش قطعا روزای سختی داره ، روزایی که توان زندگی کردن نداره ، روزایی که قلبش از اعماق وجود تیکه تیکه میشه ...
اما فقط میخوام یه چیزی بگم ..
من جنگیدم که تغییر بدم ، که تغییر کنم ، تمامه زوره خودمو زدم ، به هر دری زدم تا اینی که الان هست نشه اما نشد که نشد و درجوابه همه ی این نشد ها تنها چیزی که شنیدم اینه که حتما حکمتی توشه ، یه خیریتی هست ....
من در نمیدونم ترین حالت ممکنم ، پر از سوال ، پر از خستگی ، خستگیه این همه راهی که اومدمو خوردم به بن بست ...
اما یه چیزو خوب میدونم و بهش یقین دارم اونم اینکه اگر اینجام و تو این شرایطم فقط و فقط خواستِ توِ . خواسته ی تویی که منو به این دنیا آوردی، خواسته ی تویی که خدای منی ...
و من تسلیمم، تسلیم تو و خواست تو .
اگه این مسیریه که تو میخوای توش باشم ، اگه این سرنوشتو قصه ایه که تو برام نوشتی ، باشه قبوله اما حواست به دلم ، به آرزوهام ، به رویاهام ، باشه
که جز خودت پناهی ندارم ........[ دست نوشته های مغز گنگ من ]
♡ حوالیه دی /
-
%(#ff0073)[ خب خب!]
به رسمِ قدیم هدف این پست معرفیِ یه سری از اهالیِ اتاق فرمانه..
اتاقِ فرمان جاییه که برای تخریب همدیگه ساخته شده و تا بحال شمایلات محبت و عشق رو به خودش ندیده،چون یه سری پلشت عضوش شدن و قراره به ترتیبِ میزان پلشتیتشون معرفی شن..!
.
مدیر اینجا شارلوته
این %(#ff0073)[سحره]
Sharllot
%(#156e73)[ مارسل پروست]
واقف بر امور گروه و تنها جنبه ی تهدید کردناش اخراج از گروهاست
بحث مطرح شده در پیوی سحر جوابش برمیگرده به اواسط قرنِ موجود با وجودِ اینکه حرفات باهاش تمومی نداره
سحر و عاطفه که پایین تر بررسیش میکنیم کلمات موثق المعنی خودشونو دارن و کم پیش میاد پارسی رو پاس بدارن
سحر یاداور تولد عاطفه به خودِ عاطفه بوده و معتقده که غم خسته میشه اگه بشینه رو لب ادم و باید دراز بکشهamir ahmadi
این %(#ff0073)[زکریاست؛]
%(#156e73)[داییِ] انجمن قدیم و جدید
زکریاست چون شیمی زیر ۱۰۰به دیدگانش ندیده
امیر تنها کسیه که میشه برا فیلم دیدن و یه دلِ سیر حرف زدن روش حساب کرد
فیلم ترسناک نصفه شب که خودش یه همچین ورژنی رو داره
تنها کسیه که واژه واژه از احساساتم به کباب و پیتزا و شیرکاکائو رو درک میکنه
پایه ی هر گند کاریه و تنها شرطشم اینه که حتما باید گند کاری درش واقف باشه
امیر تنهااا خوبیی که داره و میشه ازش یاد کرد وجودِشهاین %(#ff0073)[ ساقیه]
@Señorita
%(#156e73)[پلشتِ پاکدامن،]
ساقی مهربونه
تایپیست تندی داره و تا بخوای جوابشو بدی آخر بحثو نوشته و رفته آشپز ماهریه و قراره بشینه صندلی جلوی پیکان
اون تنها شمالییه که بهش میاد شمالی باشه
و قراره باهم بریم قوزک اباد و مخارج سفر بر عهده خودش باشه
ساقی اولین یقین دارنده ی دانشجو بودن من بوداینم %(#ff0073)[ مشکینِ]
@Infinitie-A
%(#156e73)[اَبوف] اولین داوطلبِ ارسال عکس برای نمایان کردن رُخ زیبا و عزت نفسشه ساعت ۱۲ نصفه شبم یه عکس برای خاتمه بحثِ گروه،میفرسته
اولین دیدارنده ی عکس و صدا توسط اتاق فرمانیا مختص مشکینه
میره خوابگاه که درس بخونه و معدلِ الف دانشگاست
با نظرات منم همیشه مخالفه و اگه بگم ماست سفیده سناریو مشکی بودنِ ماستو میچینهاین %(#ff0073)[ سانیاست]
@Alba
%(#156e73)[ناظمِ قشنگِ فروم] که از دار دنیا فقط عینکاشو داره،چون هری دوست داره میزان پلشتیتش کمتره
اگه کلاسای دانشگاش رنج ۵ساعت باشه اون روز پستی ازتون حدف نخواهد شد و اگه بیشتراز ۵ ساعت وقتشو بگیرن اون روز،روزیه که فروم اخراجی میده
سانیا تنها کسیه که میشه درمقابلش کلوچه نادری خورد اون تنها ادمیه که رازای همدیگه رو یادمون میره،و قراره بریم کوروشاین %(#ff0073)[ سجاده]
اهورا
%(#156e73)[اهورا] بیشتر میاد بهش چون قافیه متناسب تری به نسبتِ واژه ی پلشتیت داره
کسی بهش نگفته که چقدر صدای قشنگی داره چون خودش کلهم اهالی فرومو از خصلت های نیکی که نداره با خبر کرده
جنابِ ملحد دوتا خواهر داره که به نوبه ی هرکدوم لاکِ روی انگشتو تجربه کرده
سجاد میخواد زن پولدار بگیره ولی معتقده به خاطرِ پولش نیست،طلاقش میده و داراییشو میکشه بالا و به همراه یه بچه ولش میکنه میره،گفته بود بین خودمون بمونه،شما هم به کسی نگید
سجاد تا این لحظه هیچ تجربه ای از برخورد جزوه،امثال جزوه، نداشته،واسش دعا میکنیماینم %(#ff0073)[عاطفه ست]
@Miss-Joker
بهش میگن عاطی
ملقب به بیگ پلشت%(#156e73)[(پلشتِ اعظم)]
عاطفه دختر خوشگلیه
برخلاف گفتاراتش و پنداراتش و کرداراتی که داره
علامت تعجب های عاطفه خیلی قشنگن
چون شعرای قشنگی میگه و صدای نازی دارهاین %(#ff0073)[ عَسلشِ]
-Dr_Ugger-
%(#156e73)[دکتر ماست] تنها کسیه که بر امور و من و هوشنگم واقفه و قول انجام یه سری کارارو داده🧿
ماهی دو سه بار اسامی کردی رو شرح میده و دعوا راه میندازه
مبین فلسفه دوستِ ولی فلسفه اونو دوست نداره و هر بیتو ۱۵ بار میخونه تا بفهمه
تا الان مبین تنها آدمی بوده که تونسته حرص بدهاینم %(#ff0073)[ دوصفره]
0-0ftm
%(#156e73)[خانومِ اُ]
اطلعاتی از فامیل این جانبِ در دسترس نیست و قراره روزی که فامیلشو کشف کنیم فروم رو ترک کنیم
دوصفر،به خاطرِ من آیدیشو همچنان دوصفر گذاشته بمونه
فاطمه تنها فاطمه ایه که "فاطی"بهش نمیاد چون فیس کیوت و قشنگی داره
سعادت نشستن جلو پیکانو از آن خودش کرده چون به نسبت بقیه شون میزان پلشتیت کمتری دارهاینا همگی همو دوست دارن و ابراز این حسشون یه نَمه از احساسِ مخلوقات دیگه برتری گرفته،دلیل تخریب همدیگه هم یه همچین توصیفی داره..که تابحال کشف نشده
پست صرفا شوخی بود.
•دوستون ندارممم -
این پست پاک شده!
-
VID_20230113_211200_397.mp4
گاهی فقط باید باشیم
گاهی فقط باید باشیم
گاهی فقط باید باشیم -
اگر میخواهی گذر عمر را درک کنی
بنشین به پای فیلم های عروسی
و به احتمال زیاد
تو ان کسی هستی که با هیجان سعی میکند چهره ی دیگران را تشخیص دهد
اما گاهی هم نگاهی به چهره ی پر از افسوس و غم دیگران بینداز
که چطور از سال های گذشته یاد میکنند...
اینطور
گذر عمر
را
درک
خواهی کرد. -
فرهادم و
خداوند را شاکرم که زندگی همچنان پس از آن رخداد غم انگیز همچنان جریان دارد و باشد که چنین باشد ........
اما چه بگویم که ابرهای سیاه نومیدی ، خورشید ، مادر سرزندگی من را پوشانده اند و مرا همچون برگی خزان از نهال تازه رشد پایین انداخته اند ........
پروردگارا ........ نمیدانم روز رسیدن روزی گام که خواهد بود ....... ولی چشم امید ، همچنان ناظر بر رویایی ست که من در آن به ابتهاج مانسته ام ........
تلالو خورشید امید هست اما چنان که هوای این سرزمین خشکی و قحطی روشن شود نه !
خداوندا فرهاد مدت هاست خنده بر لب نداشته و شوریده حال است و این واقعه جان کاه ، دگرباره داغ بر داغ افزود و بازوی توانستن فرهاد دگرباره از تنها فعل خویش باز ماند ...........
خود کمک حالمان باش........... -
در گوشه ای از خیال ناآرامم آرام گرفته ام...
آرام،چون بیماری در حال احتضار
خیره به افکار در هم تنیده و مشوشم!
ناگزیر...
اما ز دست این پریشان آزرده خاطر هیچ برنیامده و نیاید...
تقدیر افسار گسیخته اما؛ لگام از دست برکشیده و به هر سو سر میکشد...
چه میشود کرد جز تماشا؟! -
%(#d10707)[| count blessings, not problems] -
آدم های مهربون هزار زخم رو تحمل می کنن ولی وقتی دلشون بشکنه ...
دیگه نه ناز می کشن
نه انتظار
نه آه می کشن
نه فریاد
فقط دست می کشن و میرن -
خرم آنـ کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
پروین -
خاک می کنم!
خودم!
با دستانم!
در گورستان سرد و تاریک خیال....
همان به اصطلاح انسان های انسان نمای متزور دورو را!
و اینگونه
ادمهای زنده را به خاک خیال می سپارم... -
بگو ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم روا داشتهاید
از رحمت خدا نومید نشوید -
-
زهرا عزیزی 0 @azerimatah
سلام وقتتون بخیر
برای فرستادن شعر و متن ادبی باید داخل تاپیک شعردانه و کافه میم فعالیت کنید.
اینجا مختص نوشته های خود افراده -
آنچه بر ورق دل نگاشته میشود
زاییده خرد است!
و آنچه خرد ارائه می دهد
چیزی نیست جز آنچه روح آن را لمس کرده است...! -
در این میان...!
در این جدال نابرابر!
میان من و من، میان من و زندگی و میان مرگ و زندگی
چه کسی می داند؟! که پیروزِ این کارزارِ نفس گیر که خواهد بود؟
بی شک زندگانی جام پیروزی را با کراهت به مرگ خواهد داد!
اما من در مقابل من...
من خسته تر و نحیف تر از آن است که بتواند در مقابل من دوام آورد...
سرنوشت من و زندگی؟!
آن را زمان هویدا خواهد کرد... -
در مقال نگنجد شرح دردمندی.............
در مقال نگنجد شرح آن روز که نومیدی غالب گشت و زخمی جان کاه بر پیکر روان نشست ......
همچنان که در نگارش این متن به سر می برم ، ضماد بر این زخم نیافته ام .. اما امید دارم که به استمرار این درد ، پایان خواهم بخشید .......
ارغوانم ....در حضیض اندوه ، در پی طناب آرامشم تا نجات یابم.......
طلیعه آن دارم که دگرباره همچو اسب سرکشی به مقصود رسم ........
اما سپر پشتکار، توان حفظ مرا از تیر های غیب ندارد........
کورسویی از دور پیداست .....
دنبال خواهم کرد تا از این ظلمت رهایی یابم .......فرهاد..... همایون باشد روزهایی چنین پیشگوی ایام فرح بخش را .........
-
حاشیه ی بنفش رنگ
خستگی چشمانم بسیار درد آور است. رگه های قرمز و درختچه مانند درون چشم هایم اثری پریشان خلق کرده اند. به راستی مرحم این درد چیست؟ از درون، از بیرون خسته اند. هوا گویی مجال آرامش نمی دهد، خفه و ابری است؛همه چیز در مقابل دوگوی به خون نشسته ی صورتم تیره و خاکستری به نظر می آید. سیاهی قلم، تیرگی افکار افرادی که در اطراف هستند و تاری مناظر زیبا همگی بد و زننده اند.
دکتر تازگی ها برایم عینک زیبایی با حاشیه ی بنفش رنگ همان رنگ مورد علاقه ام به همراه دو پروانه ی زیبا بر روی آن ساخته بود. روزها،هفته ها و ماه ها آن را بر چشمانم زده بودم؛ در تابستان در هوایی گرم و نفس گیر یادم می آید همه چیز با آن عینک رنگ داشت،عشق داشت،طراوت داشت...
اما امروز که از خواب پاییزی ام برخاستم هنگاهی که عینکم را بر چشمانم زدم و در مقابل آیینه ایستادم، تا به خودم و روز جدیدی که به آن قدم گذاشته بودم خوش آمد بگویم چیزعجیبی توجه مرا به خودش جلب کرد؛با دیدنش اول صدای شکستن قلبم و بعد خستگی نگاهم را حس کردم. عجیب بود! دو پروانه ی زیبا از حاشیه ی عینک پر زده و رفته بودند اما مگر آنها چیزی جز دو پراونه ی کریستالی بودند؟
به سمت کمد لباس هایم رفت،در آن را باز کردم، لباس های رنگ روشن من چرا حالا تیره و گرفته به نظر می آمدند؟ در مقابل این تیرگی قلبم گرفت،دست بردم تا لطیف ترین آنها را بردارم اما دستم از ضخامت بی رحمانه اش خراش برداشت! امروز همه چیز بسیار عجیب است. لباس هایم را به تن کردم عینک بدون پروانه ام را به چشمان غمگینم زدم و از خانه بیرون رفتم.
درست است پاییز دلگیر است اما آیا تا این حد؟! چرا حتی آسمان هم نمی خواست با آن ابر های پشمکی اش حالم را کمی بهتر کند؟
در ماشین را باز کردم، سوار آن شدم و به سمت مطب دکتر به راه افتادم؛ در راه بودم که ناگهان کودکی در قابل ماشین به چشمانم خورد به سرعت ایستادم؛ از ماشین پیاده شدم و به سمتش دویدم خداروشکر هیچ آسیبی ندیده بود.طفلکی کودک کار بود؛ لباس هایش رنگ و رو رفته بودند. در فکر کودک مقابلم بودم که ناگهان چشمم به ساک دستی اش افتاد؛ پر بود از عینک های رنگارنگ...
پسرک را که نشسته بود بلند کردم، مروارید های رقصان روی گونه هایش را پاک کردم و هزینه ی تمام کیف دستی پر از عینکش را پرداخت کردم و همه ی آنها را از او خریدم، برگشتم و سوار ماشین شدم. در راه بودم که صدا های پر از جوش و خروش مردم را شنیدم با ماشین به سمت آن اصوات نامفهوم رفتم؛ دوباره قلبم در گرفت خیلی ها آسیب دیده بودند.سر و صورتشان پر از خون بود گویی نغمه ی آزادی می سرودند. جای خود را در میان آنها خالی میدیدم اما تصمیم گرفتم عینکم را بردارم و به هر آدمی که رسیدم عینکی از عینک های آن بچه بدهم خودم هم نیز از آن عینک ها برداشتم و به چشمانم زدم. دنیا رنگ دیگری گرفت چنان که وارد رویایی دور از انتظار شدم! همه در حال خندیدن بودند، لباس ها رنگین ترین حال خود را داشتند، کودکان و بزرگان، زنان و دختران، مرد ها و پسر ها همگی در کنار هم شادی می کردند.
دستی از پشت به سمتم دراز شد، همان پسرک بود که در مقابل ماشین ایستاده بود؛ لبخندی زیبا بر لب داشت چشمان زیبای آبی رنگش شوق خاصی داشتند دست او که به سمتم دراز شده بود توجه مرا جب کرد، عینک قدیمی ام را در دستانش دیدم. تعجب کردم( عینکم در دست او چکار می کند؟!) اما نتوانستم سوالی از او بپرسم و فقط عینک را گرفتم و دوباره به چشمانم زدم. دو پروانه ی زیبا به سمتم می آمدند هر چه نزدیک تر می شدند کوچک و کوچک تر میشدند و در آخر در گوشه ی عینکم جای گرفتند...
حال همه چیز زیبا بود چرا که
آزادی زیباست!این متنو اوایل پاییز همین امسال نوشتم سال دهم حداقل برای من تجربه ی عجیبیه
و جالب بود که آخر شب شروع کردم به نوشتن و انگار من کسی نبودم که داشت مینوشت ...
با آرزوی بهترین ها