خــــــــــودنویس
-
«بَشّاش»
یا رب وه از این کاسهٔ وه! داغتر از آش
در پرده بگویم چو بدانی تو خودت فاشحق کی قد علم کرد که من حقم و من حق
با زور نیاریش به دست ای ید کلّاش
ای کاش در اندیشه نپویی که خدایی
در آینه بینی تو درون دل خود کاش
صورتگر هستی نکشیدهست رخم را
ای کاش که لبخند کشد حضرت نقّاش
زخمی تن خود بیهُده دیدم چو بدیدم
زخمینتنِ من سود، نمک بود به پاداش
هیچم گلهای نیست که قلبم بشکستید
خود جمع کنم تکه به تکه چو به منقاش
با صورتِ خود نقش زمین گشتم و لٰکن
نقشی به زمین است، یکی صورتِ بشّاش
۲۴ آذر ۱۴٠۲ -
آه....
پروانه ام ماه هاست که در پیله به خود می پیچد...و من در پشتِ مشبکِ روان و لغزان پلک هایم، تنها اورا می نگرم
و نفس هایمان را که یکی شده است می شمرم.
و صعب تر بر او، بر من می گذرد.عقل و دل را میانه آشوبی تنگاتنگ می بینم...
عقل فریاد برآورده؛ تا پروانه ام در پیله بماند و بسازد خویش را.
و دل اشک می ریزد که منتهای ساختنش، سوختن خواهد بود.
دل من،
سال ها پیش، پروانه اش با شعله های شمع یکی شد...
و او دید و چشید سوختن را...
و حال، باز، دلِ دلسوخته ام می گرید...ر.ح
-
یاد گرفتهام که بعضی چیزها را باید با مداد نوشت.
شاید بعدا بخواهیم بعضی چیزها را از زندگیمان پاک کنیم... -
مآه
تا مختصر بگویم، آنجا که گشت راهی
اشکم نداد مهلت، حتی کنم نگاهی
گفتم که غربتم را، درمان به عشق یابم
حالا ولی فتادم، از چالهای به چاهی
اکنون که روزنی شد، سهمم ز دیدنیها
در خاطرت بماند، گفتم مرا چو ماهی
دیدار تو دلم را، خوش میکند به دیدن
حتی اگر به یک دم، ثانیهای، به گاهی
هر شب در این سیاهی، در فکر روشنایت
جانا سپیدگشتِ این مویها گواهی
چون ماه آسمانی، صبحم ندای مرگست
چشم ترم ببندم، تا میرسد پگاهی
«ترسم چو باز گردی، از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی، بر گور من گیاهی»
شکوه ز خوبرویان از خیل ما به دورست
شاید بسنده دارم، در انتها به آهی
آخر همین غزلها، دستان من بگیرد
من شهریار شعرم، کو لشکر و سپاهی؟
تا میکشد مرا هم، با خویش تیرهبختی
رنگی مباد یا رب، تیرهتر از سیاهی
لٰکن به هر طریقی، بیهیچ سرپناهی
در منتهای ظلمت، در قعر هر تباهی
آتش به سینه دارم، بویت نگاهدارم
چون نیست دور چندین، از ماه تا به ماهی
۳ اسفند ۱۴٠۲ -
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ..
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎﯼ ﺑﯽﻭﻗﻔﻪ، ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﯽِ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ، ﻧﺎﺯ ﻭ ﮐﺮﺷﻤﻪﯼ ﻣﻦ ﻭﺁﯾﯿﻨﻪ.. ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻭ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ.. ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻣﻬﺎﺭ ﻧﺸﺪﻧﯽ ...
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ... ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽِ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﯽﻫﻮﺍ ﺍﯾﻦﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ..
ﭼﻪ ﻗﺪﯼ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻃﺎﻗﺘﻢ ..
ﺿﺮﺏ ﺁﻫﻨﮓِ ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ میزند!...
ﭼﻪ ﺷﯿﺸﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﯼ، ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺖ ﺷﺪﻥ ﻫﻢ ﺭﺿﺎیت نمیدهم، ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ..
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻧﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ .
ﺟﺎﯼ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﯾﺨﯽﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥِ ﮐﻮﺩﮐﯽاﻡ ﺭﺍ،
ﻗﻬﻮﻩﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﻭ ﭘﺮاز ﺳﮑﻮﺕِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻟﺤﻦِ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﻢ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﺪﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ، ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺎﺏ میبرم ...
ﺩﺭ ﺍﻭﺝِ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﻢ دیگر ﻗﻬﻘﻬﻪ ﺳﺮ نمیدهم ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﮐﺘﻔﺎ میکنم .
ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻮﻧﺪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻠﻤﻪی ﺧﺎﻧﻢ؛
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺶِ ﺍﺳﻤﺖ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﺪ، ﺗﻤﺎﻡِ
ﺳﺮﺧﻮﺷﯽ ﻭ ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﯿﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ میگیرد
ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﻭﺯﻧﻪﯼ ﻭﻗﺎﺭ ﻭ ﻣﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪﺍﺕ میگذارد... نه ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ،
ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭﺯﻧﺸﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻧﺸﻮﺩ
ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦِ ﺩﺭﻭﻧﻢ
ﺯﯾﺮِ سنگینیِ آن ﺑﻤﯿﺮﺩ.! -
شوق و ذوق تک تک سلولها بافت ها و ریز مولکول های این پیکر و تماما این سیستم فقط به هدف بقا در همه لحظات زندگی کنار ما آرام گرفته وگرنه بدون اونها در کنجی از این دنیا هیچ وقت با بقا دست صلحی نمیدادیم ، چه میانجی گر ماهری است ! اما کل این حیات و کل این تلاش اعضای این کالبد برای چیست ؟ در پس پایان عمر قرن ۱۴۰۰ هیچ کدوم از ما در آمار بازماندگان دنیا نیستیم مگر خاطراتی که اون هم مجهول است که زنده باشه یا نه ، مثل میلیارد ها بشری که قدم در این زندگی گذاشتند ولی ما بازمانده ها دریغ اندک اطلاعاتی که از آنها آگاه باشیم.
این عمر فانی زودگذر آخر قرار است با تلاطم خاطرات در یک مقصد ، خواه روزی جایی به مجهول زمانی برسد که پایان این دفتر باشد ، تکلیف ردپای از پیش رسیدگان یه همان نقطه ختم شده ؟ یا آخر این همه رشد و سختی و تعالی و تلاش و زندگی و لذت و خوشی و بدی و غم و خوشحالی و... واقعا به کجا میرود ؟ پس آن ابدیتی که وعده اش میدهی را با جوهر ناب توفیقت هماهنگ کن ، طعم دیدار تو تنیده در شناخت ماهیتی است که حقیقت دنیا را میطلبد و همراه میسازد ، به راستی معرفت حقیقی تو چیست ؟ در کوچیکترین لحظه ها نیز ما را به حال خودمان واگذار نکن این بنده تو در این اقیانوس نامتناهی به فانوس محبتت نیاز دارد..بی تو غرق در سردرگمی های خود جان میدهد ، من در کوشش رهایی از غرق شدن و حرکت در این اقیانوس باشم و تو نیز مرا در آغوش پناهت تا ساحل حقیقتت همراهیم کن که من بی تو هیچ نیستم و این را بدان دوستار بهترین صلاح هایت هستم اما چه کنم که خود آگاه شدن بر من سخت است و راحت غرق در فرعیات این کوچک دنیایت میشوم هرگز مرا به فراموشی واگذار مکن ، کاش میشد این حس های نوجوانانه پا به پای ما تا آخر این جاده دنیا بیایند تا طعم حقیقت دنیاست همیشه زیر زبانهایمان باشد