خــــــــــودنویس
-
دل به احتمالات نبندیم
اگه بستیم هم زیاد درگیرش نشیم
اگه درگیرش شدیم هم باهاش هیجانی برخورد نکنیم
اگه هیجانی برخورد کردیم هم بهتره واسه یه مقطع کوتاه باشه
چون اون هنوز یه احتماله
یه احتمال که بهش دل بستیم
بعضی وقتا گذر زمان باید بهمون بفهمونه اون احتمال شدنیه یا نه
حالا این به این معنی نیست که امید نبندیم بهش
چون کلا آدم به امید زندهست
فقط اینکه بهترین کار اینه آروم پیش بریم
وقتی آرامش داشته باشیم بهتر فکر میکنیم
منطقی تر فکر میکنیم
ذهن و دلمون مدام تو جنگ نیست -
ای خفتگان!
دوش کلبه احزانِ قلب، میهمان سماع ماه و ستاره باران پایاپای اختران و گردش و بزم خورشید شررانگیز
و شمع ها به دور پروانه ها
و چمن ها در آغوش بلبلان
و فرهادها چشم در چشم شیرینشان
و دست لیلی و مجنون به هم پیچیده
و کنعانیان، در گفت و گو با گمگشته شان
و می در قدح لبریز، گشته بود.
دوش، شبی روشن بود که روز های تاریک بر او رشک بردند...
.
ر.ح -
«بَشّاش»
یا رب وه از این کاسهٔ وه! داغتر از آش
در پرده بگویم چو بدانی تو خودت فاشحق کی قد علم کرد که من حقم و من حق
با زور نیاریش به دست ای ید کلّاش
ای کاش در اندیشه نپویی که خدایی
در آینه بینی تو درون دل خود کاش
صورتگر هستی نکشیدهست رخم را
ای کاش که لبخند کشد حضرت نقّاش
زخمی تن خود بیهُده دیدم چو بدیدم
زخمینتنِ من سود، نمک بود به پاداش
هیچم گلهای نیست که قلبم بشکستید
خود جمع کنم تکه به تکه چو به منقاش
با صورتِ خود نقش زمین گشتم و لٰکن
نقشی به زمین است، یکی صورتِ بشّاش
۲۴ آذر ۱۴٠۲ -
آه....
پروانه ام ماه هاست که در پیله به خود می پیچد...و من در پشتِ مشبکِ روان و لغزان پلک هایم، تنها اورا می نگرم
و نفس هایمان را که یکی شده است می شمرم.
و صعب تر بر او، بر من می گذرد.عقل و دل را میانه آشوبی تنگاتنگ می بینم...
عقل فریاد برآورده؛ تا پروانه ام در پیله بماند و بسازد خویش را.
و دل اشک می ریزد که منتهای ساختنش، سوختن خواهد بود.
دل من،
سال ها پیش، پروانه اش با شعله های شمع یکی شد...
و او دید و چشید سوختن را...
و حال، باز، دلِ دلسوخته ام می گرید...ر.ح
-
یاد گرفتهام که بعضی چیزها را باید با مداد نوشت.
شاید بعدا بخواهیم بعضی چیزها را از زندگیمان پاک کنیم... -
مآه
تا مختصر بگویم، آنجا که گشت راهی
اشکم نداد مهلت، حتی کنم نگاهی
گفتم که غربتم را، درمان به عشق یابم
حالا ولی فتادم، از چالهای به چاهی
اکنون که روزنی شد، سهمم ز دیدنیها
در خاطرت بماند، گفتم مرا چو ماهی
دیدار تو دلم را، خوش میکند به دیدن
حتی اگر به یک دم، ثانیهای، به گاهی
هر شب در این سیاهی، در فکر روشنایت
جانا سپیدگشتِ این مویها گواهی
چون ماه آسمانی، صبحم ندای مرگست
چشم ترم ببندم، تا میرسد پگاهی
«ترسم چو باز گردی، از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی، بر گور من گیاهی»
شکوه ز خوبرویان از خیل ما به دورست
شاید بسنده دارم، در انتها به آهی
آخر همین غزلها، دستان من بگیرد
من شهریار شعرم، کو لشکر و سپاهی؟
تا میکشد مرا هم، با خویش تیرهبختی
رنگی مباد یا رب، تیرهتر از سیاهی
لٰکن به هر طریقی، بیهیچ سرپناهی
در منتهای ظلمت، در قعر هر تباهی
آتش به سینه دارم، بویت نگاهدارم
چون نیست دور چندین، از ماه تا به ماهی
۳ اسفند ۱۴٠۲