خــــــــــودنویس
-
یاد گرفتهام که بعضی چیزها را باید با مداد نوشت.
شاید بعدا بخواهیم بعضی چیزها را از زندگیمان پاک کنیم... -
مآه
تا مختصر بگویم، آنجا که گشت راهی
اشکم نداد مهلت، حتی کنم نگاهی
گفتم که غربتم را، درمان به عشق یابم
حالا ولی فتادم، از چالهای به چاهی
اکنون که روزنی شد، سهمم ز دیدنیها
در خاطرت بماند، گفتم مرا چو ماهی
دیدار تو دلم را، خوش میکند به دیدن
حتی اگر به یک دم، ثانیهای، به گاهی
هر شب در این سیاهی، در فکر روشنایت
جانا سپیدگشتِ این مویها گواهی
چون ماه آسمانی، صبحم ندای مرگست
چشم ترم ببندم، تا میرسد پگاهی
«ترسم چو باز گردی، از دست رفته باشم
وز رستنی نبینی، بر گور من گیاهی»
شکوه ز خوبرویان از خیل ما به دورست
شاید بسنده دارم، در انتها به آهی
آخر همین غزلها، دستان من بگیرد
من شهریار شعرم، کو لشکر و سپاهی؟
تا میکشد مرا هم، با خویش تیرهبختی
رنگی مباد یا رب، تیرهتر از سیاهی
لٰکن به هر طریقی، بیهیچ سرپناهی
در منتهای ظلمت، در قعر هر تباهی
آتش به سینه دارم، بویت نگاهدارم
چون نیست دور چندین، از ماه تا به ماهی
۳ اسفند ۱۴٠۲ -
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ..
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎﯼ ﺑﯽﻭﻗﻔﻪ، ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﯽِ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ، ﻧﺎﺯ ﻭ ﮐﺮﺷﻤﻪﯼ ﻣﻦ ﻭﺁﯾﯿﻨﻪ.. ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻭ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ.. ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻣﻬﺎﺭ ﻧﺸﺪﻧﯽ ...
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ... ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽِ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﯽﻫﻮﺍ ﺍﯾﻦﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ..
ﭼﻪ ﻗﺪﯼ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻃﺎﻗﺘﻢ ..
ﺿﺮﺏ ﺁﻫﻨﮓِ ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ میزند!...
ﭼﻪ ﺷﯿﺸﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﯼ، ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺖ ﺷﺪﻥ ﻫﻢ ﺭﺿﺎیت نمیدهم، ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ..
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻧﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ .
ﺟﺎﯼ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﯾﺨﯽﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥِ ﮐﻮﺩﮐﯽاﻡ ﺭﺍ،
ﻗﻬﻮﻩﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﻭ ﭘﺮاز ﺳﮑﻮﺕِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻟﺤﻦِ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﻢ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﺪﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ، ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺎﺏ میبرم ...
ﺩﺭ ﺍﻭﺝِ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﻢ دیگر ﻗﻬﻘﻬﻪ ﺳﺮ نمیدهم ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﮐﺘﻔﺎ میکنم .
ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻮﻧﺪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻠﻤﻪی ﺧﺎﻧﻢ؛
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺶِ ﺍﺳﻤﺖ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﺪ، ﺗﻤﺎﻡِ
ﺳﺮﺧﻮﺷﯽ ﻭ ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﯿﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ میگیرد
ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﻭﺯﻧﻪﯼ ﻭﻗﺎﺭ ﻭ ﻣﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪﺍﺕ میگذارد... نه ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ،
ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭﺯﻧﺸﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻧﺸﻮﺩ
ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦِ ﺩﺭﻭﻧﻢ
ﺯﯾﺮِ سنگینیِ آن ﺑﻤﯿﺮﺩ.! -
شوق و ذوق تک تک سلولها بافت ها و ریز مولکول های این پیکر و تماما این سیستم فقط به هدف بقا در همه لحظات زندگی کنار ما آرام گرفته وگرنه بدون اونها در کنجی از این دنیا هیچ وقت با بقا دست صلحی نمیدادیم ، چه میانجی گر ماهری است ! اما کل این حیات و کل این تلاش اعضای این کالبد برای چیست ؟ در پس پایان عمر قرن ۱۴۰۰ هیچ کدوم از ما در آمار بازماندگان دنیا نیستیم مگر خاطراتی که اون هم مجهول است که زنده باشه یا نه ، مثل میلیارد ها بشری که قدم در این زندگی گذاشتند ولی ما بازمانده ها دریغ اندک اطلاعاتی که از آنها آگاه باشیم.
این عمر فانی زودگذر آخر قرار است با تلاطم خاطرات در یک مقصد ، خواه روزی جایی به مجهول زمانی برسد که پایان این دفتر باشد ، تکلیف ردپای از پیش رسیدگان یه همان نقطه ختم شده ؟ یا آخر این همه رشد و سختی و تعالی و تلاش و زندگی و لذت و خوشی و بدی و غم و خوشحالی و... واقعا به کجا میرود ؟ پس آن ابدیتی که وعده اش میدهی را با جوهر ناب توفیقت هماهنگ کن ، طعم دیدار تو تنیده در شناخت ماهیتی است که حقیقت دنیا را میطلبد و همراه میسازد ، به راستی معرفت حقیقی تو چیست ؟ در کوچیکترین لحظه ها نیز ما را به حال خودمان واگذار نکن این بنده تو در این اقیانوس نامتناهی به فانوس محبتت نیاز دارد..بی تو غرق در سردرگمی های خود جان میدهد ، من در کوشش رهایی از غرق شدن و حرکت در این اقیانوس باشم و تو نیز مرا در آغوش پناهت تا ساحل حقیقتت همراهیم کن که من بی تو هیچ نیستم و این را بدان دوستار بهترین صلاح هایت هستم اما چه کنم که خود آگاه شدن بر من سخت است و راحت غرق در فرعیات این کوچک دنیایت میشوم هرگز مرا به فراموشی واگذار مکن ، کاش میشد این حس های نوجوانانه پا به پای ما تا آخر این جاده دنیا بیایند تا طعم حقیقت دنیاست همیشه زیر زبانهایمان باشد -
گاهی یک بغل محکم می تواند به همه ی آنچه به تو آسیب می رساند پایان دهد!
گاهی فقط نیاز داری صدایی بامحبت اسمت را بگوید و دستانت را بگیرد و تو را به آغوش بکشد
صدایی که به تو آسیب نزند و تو را عزیز کرده خطاب کند محبتی عمیق از اعماق وجود
گاهی نوشتن سخت است دلت یا آنقدر پر است یا آنقدر خالی که سکوت بلند ترین صدا برای بیان توست فریادی عمیق از پاره پاره های قلبت که برای بودن، تو را صدا میزنند
خوانده بودم زخم ها از بین نمیروند فقط با به وجود آمدن زخمی جدید درد قبلی کم و کم تر میشود و خاطره ی وجودش از ذهنمان محو
بی آنکه بدانیم زخم هنوز به اندازه ی اولین آسیب باز است...Narges_
گاهی یک بغل محکم می تواند به همه ی آنچه به تو آسیب می رساند پایان دهد!
گاهی فقط نیاز داری صدایی بامحبت اسمت را بگوید و دستانت را بگیرد و تو را به آغوش بکشد
صدایی که به تو آسیب نزند و تو را عزیز کرده خطاب کند محبتی عمیق از اعماق وجود
گاهی نوشتن سخت است دلت یا آنقدر پر است یا آنقدر خالی که سکوت بلند ترین صدا برای بیان توست فریادی عمیق از پاره پاره های قلبت که برای بودن، تو را صدا میزنند
خوانده بودم زخم ها از بین نمیروند فقط با به وجود آمدن زخمی جدید درد قبلی کم و کم تر میشود و خاطره ی وجودش از ذهنمان محو
بی آنکه بدانیم زخم هنوز به اندازه ی اولین آسیب باز است...
زندگی کردن رنج کشیدن است.... -
دختر تابستون به خورشید نگاه کرد.
خورشید بهش گفت:«من برای تو میسوزم پریزاد. چرا اینقدر سردته؟ چرا از من قایم شدی و توی سایه ها خودت رو از دست میدی؟»
دخترک قلب پژمرده اش رو سمت خورشید گرفت و گفت:« ولی من از دستش دادم»
و غم دیوارش رو گسترده تر کرد. حالا سایه همه جارو احاطه کرده بود و صدای خورشید به دخترش نمی رسید.
نمیتونست قلب پژمرده دخترکش رو بغل کنه و باز مثل همیشه به دروغ بگه فردا بهتر میشه... -
«بیقدر»
دیوان بنوشتیم و یک واژه که خواندند
گفتند کفافست، کسی قدر ندانست
از خویش نوشتیم و از خویش بگفتیم
گفتند که لافست، کسی قدر ندانست
صد راه نشان داده، دو صد پند نوشتیم
گفتند گزافست، کسی قدر ندانست
گفتیم دو صد پند، به آسان نگرفتیم
سوغاتی قافست، کسی قدر ندانست
ما رقصکنان در حرم شعلهٔ یک شمع
گفتیم طوافست، کسی قدر ندانست
مستانه به رقص آمده بودیم که گفتند
«مستید؟ خلافست»، کسی قدر ندانست
۸ مرداد ۱۴٠۳ -
آسمان شبم کوچک تر شد
حیاط خانه ی قبلیمان می گذاشت روی هاله ی طلایی رنگ ستاره ی پرنور خودم بنشینم و با او به سفر های کوتاه شبانه بروم
صدای موزون موسیقی روحم را نوازش میکرد
عجیب است به نظر می آید آزادم اما کلافی نامرئی و پر از گره به انگشت کوچک دست راستم بسته شده
سرم را پایین می اندازم می دوم از نفس می افتم و حالا وقت آن است که سرم را بالا بگیرم
حس میکنم رسیده ام
سرم را آرام بالا می آورم
اما اما من دوباره به جایی بازگشتم که از آنجا حرکت کرده بودم...
آسمانم کوچک شده
چشمانم را می بندم آرام آرام همه چیز محو می شود و من بیدارم. -
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ..
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﯿﻄﻨﺖﻫﺎﯼ ﺑﯽﻭﻗﻔﻪ، ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﯽِ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ، ﻧﺎﺯ ﻭ ﮐﺮﺷﻤﻪﯼ ﻣﻦ ﻭﺁﯾﯿﻨﻪ.. ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﻭ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ.. ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻣﻬﺎﺭ ﻧﺸﺪﻧﯽ ...
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ... ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽِ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﯽﻫﻮﺍ ﺍﯾﻦﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ..
ﭼﻪ ﻗﺪﯼ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻃﺎﻗﺘﻢ ..
ﺿﺮﺏ ﺁﻫﻨﮓِ ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ میزند!...
ﭼﻪ ﺷﯿﺸﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﯼ، ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺖ ﺷﺪﻥ ﻫﻢ ﺭﺿﺎیت نمیدهم، ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ..
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻧﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ .
ﺟﺎﯼ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﯾﺨﯽﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥِ ﮐﻮﺩﮐﯽاﻡ ﺭﺍ،
ﻗﻬﻮﻩﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﻭ ﭘﺮاز ﺳﮑﻮﺕِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻟﺤﻦِ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﻢ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺟﺪﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ، ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺎﺏ میبرم ...
ﺩﺭ ﺍﻭﺝِ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﻢ دیگر ﻗﻬﻘﻬﻪ ﺳﺮ نمیدهم ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﮐﺘﻔﺎ میکنم .
ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻮﻧﺪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻠﻤﻪی ﺧﺎﻧﻢ؛
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﭘﯿﺶِ ﺍﺳﻤﺖ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﺪ، ﺗﻤﺎﻡِ
ﺳﺮﺧﻮﺷﯽ ﻭ ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﯿﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ میگیرد
ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﺶ ﻭﺯﻧﻪﯼ ﻭﻗﺎﺭ ﻭ ﻣﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪﺍﺕ میگذارد... نه ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ،
ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭﺯﻧﺸﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻧﺸﻮﺩ
ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦِ ﺩﺭﻭﻧﻢ
ﺯﯾﺮِ سنگینیِ آن ﺑﻤﯿﺮﺩ.!حالا اینجا نشسته ام ..در میان هیاهوی ناباورانه ی ذهنم ..
از دخترک درونم می پرسی ؟خوب است ..
شاید این دفعه دیگر تمام تلاشش رو کرده بود
این دفعه اما خسته بود ،خسته تر از قبل
از ضرب آهنگ قلبش می پرسی ؟شاید این دفعه به تقلای ماندن ..آری ..همین است
به تقلای ماندن
حالا اما او از پسِ صبر ها برگشته ،آنچنان صبور و قوی که حتی در مخیله اش نمی گنجند این همه صبر ..راستی(:
خواستم بگویم شاید همه چیز خوب که نه ..ولی قابل تحمل است
صبر برایش عجیب تنها راه شده
پیش پایش دریچه ای پیدا نیست ..از کجا معلوم ؟!شاید چند قدم آن طرف تر -
در کودکی گمان میکردم کسانی که گریه نمیکنند، خیلی قوی و محکم هستند؛
اما اکنون که نمیتوانم گریه کنم، میفهمم کسانی که هنگامِ غم، گریه نمیکنند، در اوجِ درماندگی هستند. زیرا انسان ها زمانی گریه میکنند که میدانند راه نجاتی هم هست یا کسی هست که اشک هایشان را دیده و کمکشان میکند... یا شاید زمانی گریه می کنند که میدانند چارهی دردشان در جهان بیرون است، نه در درونِ خود... یا میدانند گریه همان "چاره" ی دردشان است.جانانم،
روزی گفتی خندیدن هم آرزوست...
اکنون من به تو میگویم،
گریه کردن هم آرزوست!
و چه خوش گفت سایه،
« که گمان داشت که هست این همه درد،
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟ » -
_"مادرم!
صدایم را میشنوی؟
تو را صدا میزنم...
چشمانم در تمنای خواباند اما روحم فراری از آن... روحم بیزار از آن زیرا میداند باید بعدِ بیداری روزِ تاریکِ دیگری را آغاز کند...
میگویم کاش میشد کوچ کرد؛
رفت به جایی دور...
جایی که حتی دور تر از دوریِ میانِ 'من' و 'زندگی' است...
خستهام!
روزی که هیچکس این خستگی را حتی با وجود فریاد زدن و اشک ریختنم باور نکرد،
خواستم خود را رها کنم؛ از هر آنچه که من و این آدم های بیشعور را به هم ربط میداد، خود را رها کنم...
اما نشد!
نمیدانم این اعتقادات بود که کار خودش را کرد؛
یا ترس از دردِ مرگ...
یا شاید اندک امیدی هنوز باقی مانده بود ، در دل خونین من!
نشد... نتوانستم رها کنم!
قدرتش بود... اما گمان کنم هنوز امیدی هم بود!
و من هنوز اسیر دنیایِ این آدم های بیشعورم...
دنیایی که هنوز هم آدم هایش بیشعورند... حتی بیشعور تر از آن زمانی که خواستم خود را از آنها خلاص کنم...
دنیایی که اگر آدم هایش شعور داشتند، بهشت میشد!
واقعا میگویم...
بهشت میشد!
و آنوقت نیازی به رها کردن نبود...
نیازی به کوچ کردن نبود...
نیازی به رفتن به جایی دور نبود!
اکنون که نیاز هست، این منم که نمیتوانم...
نمیتوانم کوچ کنم...
حتی نمیتوانم بار دیگر بلند شوم؛ بلند شوم و ادامه دهم به این زندگی!
نمیتوانم ادامه دهم؛
چون بال های درنایِ امید من شکسته است...
در عینِ نخواستن،
محکوم است به انقراض!" -
_"مادرم!
صدایم را میشنوی؟
تو را صدا میزنم...
چشمانم در تمنای خواباند اما روحم فراری از آن... روحم بیزار از آن زیرا میداند باید بعدِ بیداری روزِ تاریکِ دیگری را آغاز کند...
میگویم کاش میشد کوچ کرد؛
رفت به جایی دور...
جایی که حتی دور تر از دوریِ میانِ 'من' و 'زندگی' است...
خستهام!
روزی که هیچکس این خستگی را حتی با وجود فریاد زدن و اشک ریختنم باور نکرد،
خواستم خود را رها کنم؛ از هر آنچه که من و این آدم های بیشعور را به هم ربط میداد، خود را رها کنم...
اما نشد!
نمیدانم این اعتقادات بود که کار خودش را کرد؛
یا ترس از دردِ مرگ...
یا شاید اندک امیدی هنوز باقی مانده بود ، در دل خونین من!
نشد... نتوانستم رها کنم!
قدرتش بود... اما گمان کنم هنوز امیدی هم بود!
و من هنوز اسیر دنیایِ این آدم های بیشعورم...
دنیایی که هنوز هم آدم هایش بیشعورند... حتی بیشعور تر از آن زمانی که خواستم خود را از آنها خلاص کنم...
دنیایی که اگر آدم هایش شعور داشتند، بهشت میشد!
واقعا میگویم...
بهشت میشد!
و آنوقت نیازی به رها کردن نبود...
نیازی به کوچ کردن نبود...
نیازی به رفتن به جایی دور نبود!
اکنون که نیاز هست، این منم که نمیتوانم...
نمیتوانم کوچ کنم...
حتی نمیتوانم بار دیگر بلند شوم؛ بلند شوم و ادامه دهم به این زندگی!
نمیتوانم ادامه دهم؛
چون بال های درنایِ امید من شکسته است...
در عینِ نخواستن،
محکوم است به انقراض!"@مهدا
"_دخترم!
صدایم را میشنوی؟
تو را صدا میزنم...
بخواب، دخترِ کوچک من!
روزی تو را سخت در آغوش خواهم گرفت...
و با تو ترک خواهم کرد... ترک خواهم کرد هر آنچه که آزارت داد!
بال های درنایت را خودم خواهم بست...
پروازی که هیچگاه از کسی یاد نگرفت، یادش خواهم داد!
بخواب، دخترِ کوچک من!
خودم تو را با کسانی آشنا خواهم کرد که با شعورند...
خودم همان آدمِ با شعورِ زندگیات خواهم شد...
بخواب، دخترِ خستهی من!
که من خودم غنچه های پژمرده را دور خواهم ریخت... و در خزانی دیگر،خودم یادت خواهم داد چگونه زمانی که همه چیز میخشکد، غنچه هایت را شکوفا کنی!
اگر نتوانستی، تو را با بهار آشنا خواهم کرد...
خودم تو را به جایی خواهم برد که بیشتر روز هایش بهار است...
خودم بهارت خواهم شد تا بتوانی شکوفا شوی!
بخواب؛
دخترِ تنهایِ من!
بخواب که خودم بیدارت خواهم کرد...
و روز روشن تری را نشانت خواهم داد!
بخواب...
که من حتی از آنکه تو را به دنیا آورد، بیشتر درکت میکنم!"