خــــــــــودنویس
-
در کنارش مینشینم. به نشانه ی ارادت دست راستم را بر روی قلبم میگذارم و سلام میدهم. از ته دل لبخند بر روی لبانم نشسته است.
چشمانم را میبندم و هرچه که در دل دارم را میگویم. سکوتش با لبخند بر روی لبانش معنایی دارد که هزاران کلمه نمیتواند این حالتش را وصف کند.
سفارش اطرافیانم را به او میکنم. همچنان چیزی نمیگوید و به من لبخند میزند.
اشک در چشمانم جمع میشود و آرام آرام راه خود را بر روی صورتم باز میکنند و تا لبانم می آیند.
آرام آرام آماده ی رفتن میشوم. بر روی مزارش بوسه میزنم و از او خداحافظی میکنم.
پای مصنوعی ام را جا میزنم و با کمک نرده های مزار بر روی پایم می ایستم و قدم زنان به سوی ماشینم حرکت میکنم. -
به افق مینگرم
به خیال خوشِ فردای دگر
کاش این خاطره ها،
همگی یکدفعه از سر بپَرد
کاش آزاد و رها گردم من
مثل یک قاصدکِ بی مقصد
به طوافِ همه گلها بروم
کاش بیدار شوم
از سیاهیِ شبِ بی پایان
یا که با مرهمِ شیرینِ دعا
کاش تیمار شوم
حضرت عشق دلم طوفانیست
پای من لغزیده ست
دلم اندر نگهِ یک رویا
اندکی لرزیده ست
کاش بازم بِبَری پیش خودت
کاش پرواز کنم رقص کنان
بال بگشایم و سویت آیم
کاش آن دخترِ سابق گردم!
از همه بارِ گُنَه یکدفعه فارغ گردم
کاش نزدیک شوم
بِوَزی بر قلبم
حال حیرانِ مرا چاره کنی
کاش اعمال بدم را به نظر پاره کنی
کاش در مأمنِ تو سجده کنم
گرهِ زندگیم با نفسی پاره کنی
دلم امروز خدا میخواهد
در زمین چاره ی دردم مخفیست
یک نفر روی زمین حال دلم میداند
او امامَم مهدیست(ع)
که خودش از نسَب خورشید است
مالِ این دنیا نیست
حال من صاحبِ حالم داند
و فقط غیر خدا
حجتش باز مرا میخواند
جز امامَم چه کسی میخواهم
همگی راهِ مجزا شده شان پیمایند
حالِ من بسته به حال دلِ مولایم هست
کاش وقتی به منِ بی سر و پا مینگرند
دلشان شاد شود
و برایم سبدی از گلِ لبخند عنایت بکنند
کاش عاشق بشوم
مست شوم
بروم مجلسِ شیدا زدگان
بکِشَم رخت از این مهلکه بیرون و خدایی گردم
کاش دلتنگی امروز مرا صاحبِ غم ها ببرد
کاش اندوه دلم را گلِ زهرا ببرد
کاهش میلاد تجلی یابد
دلم از نو به جهان زاده شود
کاشکی بد نشو آخر این قصه بد(تضمین!) -
به افق مینگرم
به خیال خوشِ فردای دگر
کاش این خاطره ها،
همگی یکدفعه از سر بپَرد
کاش آزاد و رها گردم من
مثل یک قاصدکِ بی مقصد
به طوافِ همه گلها بروم
کاش بیدار شوم
از سیاهیِ شبِ بی پایان
یا که با مرهمِ شیرینِ دعا
کاش تیمار شوم
حضرت عشق دلم طوفانیست
پای من لغزیده ست
دلم اندر نگهِ یک رویا
اندکی لرزیده ست
کاش بازم بِبَری پیش خودت
کاش پرواز کنم رقص کنان
بال بگشایم و سویت آیم
کاش آن دخترِ سابق گردم!
از همه بارِ گُنَه یکدفعه فارغ گردم
کاش نزدیک شوم
بِوَزی بر قلبم
حال حیرانِ مرا چاره کنی
کاش اعمال بدم را به نظر پاره کنی
کاش در مأمنِ تو سجده کنم
گرهِ زندگیم با نفسی پاره کنی
دلم امروز خدا میخواهد
در زمین چاره ی دردم مخفیست
یک نفر روی زمین حال دلم میداند
او امامَم مهدیست(ع)
که خودش از نسَب خورشید است
مالِ این دنیا نیست
حال من صاحبِ حالم داند
و فقط غیر خدا
حجتش باز مرا میخواند
جز امامَم چه کسی میخواهم
همگی راهِ مجزا شده شان پیمایند
حالِ من بسته به حال دلِ مولایم هست
کاش وقتی به منِ بی سر و پا مینگرند
دلشان شاد شود
و برایم سبدی از گلِ لبخند عنایت بکنند
کاش عاشق بشوم
مست شوم
بروم مجلسِ شیدا زدگان
بکِشَم رخت از این مهلکه بیرون و خدایی گردم
کاش دلتنگی امروز مرا صاحبِ غم ها ببرد
کاش اندوه دلم را گلِ زهرا ببرد
کاهش میلاد تجلی یابد
دلم از نو به جهان زاده شود
کاشکی بد نشو آخر این قصه بد(تضمین!)کاش میلاد تجلی یابد(غلط تایپی!)
دلم از نو به جهان زاده شود
کاشکی بد نشو آخر این قصه بد(تضمین!) -
بُردم باخت رو تو باختن...روز از نو ساختن...چشم ب فردا دوختن...حال رو با سال سوختن....
زخمم با نمک خوردن!!!نفت رُ احساسم ریختن!!!دودش تو چشمم کردن!!!ب سیاهیش خندیدن
آنلاینم ولی رو اون لاینم یعنی ؛دل مریضِ عادت،عقل پایمالِ احساس،ایمان مُهرِ ریا،عقل خامِ قلبکله هست مغز نی،مغز هست سفیدی نی،سفیدی هست معنیش نی....
عاقا!هوش هست،حوصله نی
-
من خوشبخت ترین دخترِ روی زمینم
صبح زود از خواب بیدارشی
انگار نه انگار که چند روزه خواب نداری
آقای پدربزرگ که بابام باشه، هوس کنه نوه ی دلبرشو که برادرزاده م باشه، برسونه مدرسه
بعد رو کنه به دخترش که من باشم، بگه توعم بپر حاضر شو حال و هوات عوض میشه
بری دختر خوابالوی پف کرده رو برسونی و براش آرزوی موفقیت کنی
به بابات بگی گازشو بگیره که دلت داره ضعف میره
بگه بشین بریم کله پزیِ محبوبت:face_savouring_delicious_food: :
روکنی به بابات بگی بریم مامان عم ببریم
بابات بگه نخیر امروز پدر دختریه
حالیت باشه منظورش اینه که واسه مامانت سمه
ولی قند تو دلت آب شه
بری پیش رفیق قدیمی بابات کلپچ بزنی:face_savouring_delicious_food:
عموعباست هی قربون صدقه ت بره بگه چه خانومی شدی (فک کنم پسرش هنو ازدواج نکرده)
باباتو رفیقش کلی خاطره بازی کنن
بعد با آقای بابا بری بیست دقیقه ای تو پارک قدم بزنی که هضم بشه
با بابات از برنامه هات حرف بزنیو بابات محل نده
وسط حرفات تو صد متری ماشین، یهو بگه هرکی زودتر رسید
بگی هرکی زودتر رسید میشینه پشت فرمون
منتظر اوکی بابات باشی که نامرد شروع کنه به دویدن
بابات با اون شکمش ازت جلو بزنه
یه الاغ وقت نشناسی گوشی باباتو بگیره وسط خنده هات بابات بگه ساکت
بگه زود باید بره دفتر
بابام بگه خونواده بیرونن برسونمشون میام(غیرتی نمیگه دخترم)
بعد دلت گرم شه که بابات با همه ی اخلاقای خاصش مث کوه پشتته
من خوشبخت ترین دخترِ روی زمینم
پ.ن 1: خدا گر ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید درِ دیگری
پ.ن 2:بابا شما که بلدی همیشه همینجوری باش خو
پ.ن 3: فاطمه ـ بوشهر شب مودمو میدم دست بابام اصن -
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
این پست پاک شده!
-
فکر میکردم حریم انجمن امن است و مختارم
اگر گاهی کسی را در غبار غم حزین دیدم
به یادش آورم قدر خودش را بیش از این داند
نمیدانستم این رفتار تعبیری دگر دارد
چرا یاد کسی کردن بدین سان دردسر دارد؟
گمان کردم محبت بر رفیقانم اثر دارد
دلم میخواست اینجا محفل رشد و گذر باشد
نه اینکه پیکر رویا مفقودالاثر باشد
نه اینکه دور باشیم از هرآنچه پیش ازین بودیم
نمیدانستم این یادآوری جرم است
ملالی نیست
اگر شعری برای عضوی از این خانه گفتن واقعا انقدر نافرم:| است
به روی چشم
از این پس
نه خود را میکنم مملوِّ از آزرم
نه بعضی از خیالات کج و ناراست را سرگرم
محبت گر ز حد خود فزون گردد
گروهی فکرشان بیراهه پیماید
روم روزی به کلی از کنار دوستان شاید
نمیدانم
کمی باید به اعمالم بیندیشم
کمی باید بفهمم سادگی چیز قشنگی نیست
خدایی درس خوبی بود
دم استادهایش گرم!پ.ن: بعضی ها از حد گذرانده اند! ما را به خیر آنها را به سلامت!
#آخرین پست خودنویس -
کم کم پله ها رو میای پایین و میرسی به نقطه مقابل تصورت از خودت ، کنار میای که توان بالا رفتن رو از دست دادی ، آروم پات رو پس میکشی .. و .. پله قبل ...
دقیقا میشی همون وجودی که یه عمر ازش بیزار بودی و قویا اعتقاد داشتی که در هر شرایطی متفاوت از این خواهی شد .. ولی سیاهی شخصیت خیالیت مثل یه قطره جوهر ک توی لیوان وجودت چکیده شده ، خیلی بی سر و صدا و چشم نواز منبسط میشه و لا به لای همه ذراتت قرار میگیره .. و .. قطره بعد ...
به ریشه ها نگاه میکنی و خفه شدن تدریجی شون رو توی حجم خنده های مستگونه و بغض های بی دلیل میبینی .. تبر توی دست شاخه هاست و لبه هاش جز ریشه به جایی ساییده نمیشه .. و .. ضربه بعد ...
پ ن : حال یک صبح غبارآلود -
عقاب ما کور بود،پلنگ ما موش بود
پرنده ام پر نداشت،طوطی ما نای نداشتعقل همش دکور بود،هوس فرمانروا بود
علم ما جهل داشت،همش اِدِّعاااااا داشتپا همش تو گِل بود،گِل همش وهم بود
ویلچر ما چرخ نداشت،دویدناش تو خواب داشRevival ما vain بود،همش تو start بود
حالِ بدش ته نداشت،اما لبخندشو جا نذاشت : )(Revival:احیا
Vain;عبث،بیهوده) -
در حال بررسی پرونده های بیماران هستم. عینکم را در می آورم و چشم هایم را میمالم. در اتاق به آرامی باز میشود.
-آقای دکتر، یه مریض دیگه هم هست. بیاد؟
ساعتم را نگاه میکنم. دیروقت شده و خسته هستم. یک نفس عمیق میکشم.
در حالی که سرم را به نشانه ی "اره" تکان میدهم، میگویم
-باشه، فقط این آخریش باشه ها!
لبخند بر روی لبانش می آید و به بیرون میرود. بعد از چند ثانیه به در زده میشود.
-بفرمایین.
یک پیرمرد که در دستش یک پلاستیک گرفته وارد اتاق میشود. به نشانه ی احترام از جایم بلند میشوم و صندلی را به او نشان میدهم.
-پدر جان بفرمایین بشینین.
ارام مینشیند.
-خب، در خدمتم. مشکلتون چیه؟
-دکتر، سینم هر روز میسوزه، هر روز که از خواب بلند میشم، میسوزه سینم.
استتوسکوپ را از روی میزم برمیدارم و به گوشم میزنم.
-میشه بیاین رو این صندلی؟
دستای پیر و پینه زده اش را بر روی دسته های صندلی فشار میدهد و به ارامی بلند میشود و می آید رو به رویم.
-نفس عمیق بکش پدرجان.
صداهای نامنظم قلبش در گوشم میپیچد.
-شما کارتون چیه؟
-من نجّارم
-کارای سنگینم میکنین؟
-وقتی پسرم نباشه، مجبور میشم الوار رو تنهایی جابجا کنم.
-تو خانوادتون بیماری قلبی بوده؟
-نه والا پسرم
-بیمه ای پدر؟
از توی پلاستیک در دستش، دفترچه اش را درمی آورد و میگذارد بر روی میز.
خودکار بیک را از روی میزم برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن.
-برای شما سی تی اسکن نوشتم. برین انجامش بدین، بعد نتیجشو بیارین.
مهر نظام پزشکی را هم میزنم و دفترچه را در جلویش میگذارم.
-سی تی اسکن کجا هست؟
-تو همینجا، طبقه ی دوم. اینم کارتش. زنگ بزنین نوبت بگیرین.
-خیلی ممنون پسرم. خدا عاقبت به خیرت کنه.
از جمله اش به وجد می آیم و لبخند عمیقی میزنم.
-وظیفس پدر.
در را که بست، وسایلم را جمع میکنم و در کیفم میگذارم. گوشیم را پیدا نمیکنم. با صدای ویبره اش به سویش هدایت میشوم.
-الو
-سلام آرمین، خوبی داداش؟
-بَه رضا! ممنون تو خوبی؟
-اره داداش، میخواستم بگم فرداشب با بچه های دانشگاه داریم جمع میشم کافه گّل، توهم بیا که یه خاطراتی زنده کنیم.
-اِ! چه خوب، اره حتما میام
......
لبخند در تمام مدت از لبام محو نمیشد، بلکه بیشتر و لذت بخش تر هم میشد.
+آرمین تو باید خیلی بیشتر تلاش کنیا! میبینی چقدر خوبه؟
-معلومه، بیشترم تلاش میکنم داداش، چی فکر کردی؟
زیست پیش را باز میکنم و شروع میکنم به خواندن فصل رفتارشناسی. خیلی پر انرژی تر از قبل شروع میکنم. -
در حال بررسی پرونده های بیماران هستم. عینکم را در می آورم و چشم هایم را میمالم. در اتاق به آرامی باز میشود.
-آقای دکتر، یه مریض دیگه هم هست. بیاد؟
ساعتم را نگاه میکنم. دیروقت شده و خسته هستم. یک نفس عمیق میکشم.
در حالی که سرم را به نشانه ی "اره" تکان میدهم، میگویم
-باشه، فقط این آخریش باشه ها!
لبخند بر روی لبانش می آید و به بیرون میرود. بعد از چند ثانیه به در زده میشود.
-بفرمایین.
یک پیرمرد که در دستش یک پلاستیک گرفته وارد اتاق میشود. به نشانه ی احترام از جایم بلند میشوم و صندلی را به او نشان میدهم.
-پدر جان بفرمایین بشینین.
ارام مینشیند.
-خب، در خدمتم. مشکلتون چیه؟
-دکتر، سینم هر روز میسوزه، هر روز که از خواب بلند میشم، میسوزه سینم.
استتوسکوپ را از روی میزم برمیدارم و به گوشم میزنم.
-میشه بیاین رو این صندلی؟
دستای پیر و پینه زده اش را بر روی دسته های صندلی فشار میدهد و به ارامی بلند میشود و می آید رو به رویم.
-نفس عمیق بکش پدرجان.
صداهای نامنظم قلبش در گوشم میپیچد.
-شما کارتون چیه؟
-من نجّارم
-کارای سنگینم میکنین؟
-وقتی پسرم نباشه، مجبور میشم الوار رو تنهایی جابجا کنم.
-تو خانوادتون بیماری قلبی بوده؟
-نه والا پسرم
-بیمه ای پدر؟
از توی پلاستیک در دستش، دفترچه اش را درمی آورد و میگذارد بر روی میز.
خودکار بیک را از روی میزم برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن.
-برای شما سی تی اسکن نوشتم. برین انجامش بدین، بعد نتیجشو بیارین.
مهر نظام پزشکی را هم میزنم و دفترچه را در جلویش میگذارم.
-سی تی اسکن کجا هست؟
-تو همینجا، طبقه ی دوم. اینم کارتش. زنگ بزنین نوبت بگیرین.
-خیلی ممنون پسرم. خدا عاقبت به خیرت کنه.
از جمله اش به وجد می آیم و لبخند عمیقی میزنم.
-وظیفس پدر.
در را که بست، وسایلم را جمع میکنم و در کیفم میگذارم. گوشیم را پیدا نمیکنم. با صدای ویبره اش به سویش هدایت میشوم.
-الو
-سلام آرمین، خوبی داداش؟
-بَه رضا! ممنون تو خوبی؟
-اره داداش، میخواستم بگم فرداشب با بچه های دانشگاه داریم جمع میشم کافه گّل، توهم بیا که یه خاطراتی زنده کنیم.
-اِ! چه خوب، اره حتما میام
......
لبخند در تمام مدت از لبام محو نمیشد، بلکه بیشتر و لذت بخش تر هم میشد.
+آرمین تو باید خیلی بیشتر تلاش کنیا! میبینی چقدر خوبه؟
-معلومه، بیشترم تلاش میکنم داداش، چی فکر کردی؟
زیست پیش را باز میکنم و شروع میکنم به خواندن فصل رفتارشناسی. خیلی پر انرژی تر از قبل شروع میکنم. -
بنا به درخواستهای مکرر هوادارانم به این تاپیک برگشتم
انگار اولین باری است که خواسته ام بلند شوم...
هیچگاه اینگونه نخواسته بودم
آنقدر از خواستن لبریزم که جز توانستن را نمیفهمم
حال غریبی است
انگار اولین بار است که خواسته ام بلند شوم!