خــــــــــودنویس
-
10/3/96بود امتحان فیزیک نهایی پیش دانشگاهیی
مدتی بود خودمو باخته بودم و نمیتونستم درس بخونم تک تک لحظاتشو حس میکنم وقتی منتظر بودم یه نفر بلند بشه تا اولین نفری نباشم که برگشو میده
سفید سفید بود شاید یکی از بدترین لحظات عمرم بود تو اوج نا امیدی یه صدایی از درون میگفت نه نه این ته خط نیست!!
و شروع کردم به نوشتن:
من در اندیشه ی خود
شور وغوغایی بالاتر از اینجا دارم
در افق
بینهایت را من میجویم
از خودم میگویم
بینهایت را نتوان گفتن
من سراسیمه دوانم سویش
ره بسی دشوار است
شور وشوقش بیشتر
نتوان خسته شدن در این راه
خستگی میریزد
چشمه ام در این ره سخت
سخره ها میشکنم
ابرهاهم بامن
اشکهاشان نیرویی دارد
که توانم دادند
اری بینهایت را من میجویم
بینهایت نیست چیزی
ان منم
منم ان بی ای که نهایت دارد
f_r -
و عکاسی ای که زیر سایه کنکور و درس هرگز شکوفا نشد.
-
صدای خنده های دخترک رو میشنوم...
خدا؟من امروز دیدمت ... :)) -
بّرسم را برمیدارم و جلوی آینه موهای خرمایی ام را نظم میبخشم. تک تک سلول های بدنم از هیجان آرام نمیگیرند. جلوی آینه خودم را براَنداز میکنم و یک لبخند تصنعی برای آرامش خیال به خود میزنم. با پشت دست قطره های عرقی که از شوق به دیدنش بر روی پیشانی ام جاری میشوند را پاک میکنم. پاهایم قادر به حرکت نیستند، اما قلبم میدود.
به ساعت نگاه می اندازم. دست در جیب میکنم و از بودن مقداری پول آرامش پیدا میکنم. خودم هم باورم نمیشود که من همان آدم سابق هستم.
به حرکاتم سرعت میبخشم.
پرتوهای خورشید که از لابه لای چند ساختمان میتابند، من را بیشتر به وجد می آورند. ریتم جیک جیک هایشان من را در خیال فرو میبرد که آن ها هم مطمئنا دل میدهند.
کفش هایم را بر پله های زنگ زده میگذارم و خود را به بهانه ی دیدنش نزدیک میکنم.
-خسته نباشید. 2 تا
نانوا بدون آنکه دستش بسوزد نان های داغ را به دستانم میسپارد. داغیشان به وجودم آرامش میبخشد. به ساعت نگاه می اندازم. چند دقیقه ی دیگر فقط.
در پشت درختی که میتواند مانع آشکار شدن رازم شود پنهان میشوم. قلبم با تمام توان خون را به سوی گوش هایم هدایت میکند تا مبادا صدای قدم هایش را از دست بدهم.
با صدای قدم هایش وحشتی آرامش بخش به سراغم می آید.
دیگر هیچ کاری از خودم نمیتوانم انجام دهم. فقط دلم هست که میتواند به جای مغزم تصمیم درست را بگیرد.
از دور میبینمش. فاصله مان کم است. چشمانم در چشمانش فرو میرود. اما نمیتوانم بیشتر از این اکسیر آرامش آور دل را از چشم هایش دریافت کنم.
کلمه ی سلام را به سختی از دهانم به او هدیه میدهم. هدیه ای که او نمیتواند لمسش کند. با جواب دادنش ضربان قلبم تند میشود و دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم. او از کنارم رد میشود و روحم جسمم را در شادی اشک بار تنها میگذارد. -
یه روزی دیگه نیستیم یا توی این دنیا یا تو زندگی هم
یه روزی میریم یا از این دنیا یا از زندگی هم
میریم
یاد میشیم
خاطره میشیم
قاب عکس میشیم ..
شایدم
فراموش
یه سری ادما زود فراموشت می کنن
گاهی زنده ت یه وقتیم ....
اما شاید پیدا شه کسی که براش ابدی باشی شاید نباشی اما یادت هست ....
این ادما ن که ارزش بودن دارن تو زندگیت
اما تو برای هر دو گروه ارزش قائل باش
برای درخت ها برای رود برای ابر
برای همه وهمه
بزار واسه همه
چه کسیای که دوست دارن چه کسای که ...
یه خاطره خوب باشی
یه خاطره خوب موندگار
یا یه خاطره خوب فراموش شده
(ز.م) -
آسمان کج شده بود و قطرات سرد باران ٫ مورب و کشیده به خط واحد سبز میخورد ... هر قطره راهی بروی شیشه میکشید و نهایتا تمام میشد ... نمیدانم شاید جایی هم جوی آبی رودی یا دریاچه ای زنده شود اما تا ظهر میمیرد ... شیشه های بخار گرفته حس خفگی را قدرت میدهد و باز هم نفس های گرم ...
از ورودی دانشکده که وارد میشوی چاله های آب عمیق تر میشوند ٫ پایت خطا برود تا چشمهایت خیس میشود ... اطرافت پر از گل های قرمز و نارنجی و سفید و سرو های بلند پای دربند و نخل های نیمه خشک و آشفته و گربه های کز کرده ...
حالا بی ادب ترینی وسط آداب پزشکی ! -
.
.
.
چون پوست از مار،از خودم بیرون آر،مرا
زین منجلاب هوس،دستِ عقلم را بگیرمیزند هر دم حماقت بر سرم یک چوب
ای ک دستت میرود،دستش را بگیرخودکار ما ز بی مغزی اشکی نریخت
ز دستم نامه ی ننوشته را جانا بگیر
.
.
.
«قسمتی از ی غزل،نمیدونم چقدر وزن و اهنگ دارع یا نه؟!،ولی خوشم ازش میاد»
-
از خانه بیرون میزند ، در را نمیبندد
لبخند ها رو میخورَد ، دیگر نمیخندد
.
انگار امشب قرص ها در دستشان دار است
از هر نفس خسته ولی تا صبح بیدار است
.
در سینما فیلم جدیدی آمده : قرص فراموشی
یک داستان خوب : خودکشی قبل هم آغوشی
.
این فیلم آخر بود ، ظاهرا دیگر نمی ترسید
میلرزد و تا ساعت سه میرود با یک بغل تردید
.
از پشت گوشی یک نفر ... در گوش باد هی داد هی فریاد
لعنت که شارژ گوشی اش با رنگ خون هشدار میداد
.
آقا ! پنج بسته میدهی ؟ ... خسته ام ، خوابم نمی آید ...
بله ! بفرما ! نوش جان ! دیگر کسی در خوابت هم حتی نمی آید !
.
.
.
ساعت سه شده ... این اخرین بسته ... آخرین خنده ... آخرین اشک ... آخرین حرف نگفته ... آخرین ابهام ... آخرین امید ...
گوشی خاموش ... -
در زمستان شبی سرد و آکنده از درد
پس از فصل نارنجیِ عشق : فصلِ مرگ
به دنیای خواب و سیاهی ِ ما پا گشود
یه نوزادِ ... [ زمینه پر از خون و دود ]
از آن سو یکی می دَود به سمت پدر
یکی داد میزند : این درخت .. کو تبر ؟
به ناخن کشید تابلویی با رنگِ مات
یکم ظاهرا درد داشت خراشیدنِ آس-فالت !!
نترس از تفنگم خراب است .. سرت را بیاور جلو
یه نوزادِ پسر ... [ صدایت نمی آید ... الو ؟! ]
یه انفجار انتحاری .. یه بهمن که از قله ها میرسه
یه بهمن که کوتاهه .. به پک های آخر میرسه
یه شاعر که پاره شده .. گلویش ؟ نه ...
برای خنده بشماریم : یک ، دو ، ... ده
یه نوزاد پسر که انگار ... [ توی زندانی هنوز ؟ ]
صدای شلیکِ تفنگِ خراب عجیب است هنوز ... -
پشت کنکورم
روزگارم بد نیست
رویایی دارم..
خرده هوشی... سر سوزن ذوقی
پشت کنکورم...
منم و فکر کتاب
منم و خواب کتاب
من کوچک ... من تنها ...
منم و گم شده در لای کتاب...
گاه گاهی قلمی میکشم بر ورقی
از میان سهمی و سرعت و مغز
میکشم بیرون چند جمله نغز
گاهگاهی که شوم خسته ز درس
همدمم این قلم است
میکشم بر تن این کهنه ورق
خط خطی های عبث
چند جمله... چند بیت بی قافیه
میشود سهم من از کل هنر...
میشود سهم من از این زندگی
چند جمله که کسی ننخواندش...