خــــــــــودنویس
-
بیا و کنار دلواپسی هایم بنشین، کنار دلهره های لایتناهی این روزهایم، میان صبح های عذاب آورم و شب های ملال انگیزم،
این روزها مثلِ درختی شده ام، که فشار روزگار میتواند، در لحظه ای ریشه هایش را بخشکاند و جانش را بگیرد، این روزها نه نوشتن آرامم میکند، نه قدم زدن، نه رویا پردازی های همیشگیَم، نه فکر کردن به خانه ی پاریسیَم که دیوارهایی کوتاه و درهایی فرانسوی دارد و هوا که رو به سردی میرود نرگس های هلندی در باغچه اش میروید، همان خانه ای که دیوارهایی سفیدو پنجره هایی سرتاسری و بزرگ دارد، همان خانه ای که پراز عشق است و امید.... دیگر هیچ چیز آرامم نمیکند
بیا، زودتر بیا، دیگر اصرار نمیکنم که آغوشت را برویم باز کنی یا موهایم راببافیو سنجاق صورتی رویش بچسبانی، یا برایم از تازه ترین کتابی که نوشته ای حرف بزنی، یا مهلت بدهی تا از روزمرگی هایم برایت بگویم یا از کتابهای جدیدی که خوانده ام بگویم، دیگر حتی اصرار نمیکنم که سرم را روی شانه های پهنت بگذارمو ساعتها گریه و کنم بین اشکهایم آرام لبخندی بزنم به شکرانه ی" بودنت" ، بیا و ببین زیاده خواهی هایم را کنار گذاشته ام،
حالا فقط میخواهم بیایی، آرام رو به رویم بنشینی، و آنقدری فرصت بدهی تا تصویرت را خوب در خاطرم ثبت کنم، تا روزهایی که نیستی، آنقدر با تصویرت رویا بسازم تا سیراب شوم از بودنت.... بعد از آن میتوانی بروی. به تو حق میدهم که بروی، به خدا هم حق میدهم که چشمانش را روی اشک هایم ببنددو جلوی رفتنت را نگیرد، مگر چند آدم مثل تو در این دنیا وجود دارد که من یکی را بردارمو مالِ خود کنم؟ خوب میدانم، نمیتوانم دورت را حصار بکشم و نگذارم بروی، تو آنقدر خوبی که باید برای همه باشی، نه برای من تنها، همیشه میدانستم وقتی همدمم انسانی مثل تو شود، باید آنرا با خیلی از آدمها شریک شوم
به قول پدربزرگم: وقتی آدم محبوب باشد، دیگر متعلق به یک نفر نیست، متعلق به جماعتی بزرگ است که میخواهند سیراب بشوند از عشق و خوبی هایش
شاید باورت نشود ولی ساعتها با قاب عکست حرف میزنم، جلوی خودم میگرمش و خوب به لبخندش نگاه میکنم، بیا ببین نبودنت چه قدر مرا به جان آورد...
بیست و هشت مرداد نودوهفت
تا این تاپیک رو دیدم این متنو فی البداهه نوشتم :))
یه عکس قبلا گرفته بودم که خیلی به متن میومد ولی پیداش نمیکنم :((
دیگه این عکسو گذاشتم که تو انجمن تا حالا شِیرش نکرده بودم
حس کردم به تلخیِ متن میاد -
اینو سال دوم دبیرستان بودم نوشتم؛رد فرضیه های حرکت در گذر زمان و رفتن ب گذشته...
اساسا این فرضیه یه ها خلاف قوانین پایستگی ماده و انرژیه...شما اگ با همین وضع برید ۱۰۰سال پیش،اجزای وجودی شما در طبیعت پراکنده اند،مثلا ممکنه اتم های نیتروژن موجود در پروتئن های ناخن شما،در موی ی پرنده ی مهاجر در امریکا باشه....پس اگ شما برید ب حداقل زمان سن خودتون ب قبل،(درصورت عدم تلاشی تازه)هم وزن خودتون ماده وارد جهان کرده اید ک غیر ممکنه
فرض های دیگ ای هم در گذر زمان بهش اضافه کردم ولی این بهتر بود
-
چکمه های پلاستیکی و سیاه خود را که در پایش لق میزد، بروی سنگ های کوچک و بزرگ خیسی که در راه گلی تا مرز بود، با دقت بسیار میگذاشت.
گهگاه که سنگی نمی یافت، بالاجبار چکمه هایش رو بروی گل ها میگذاشت که چکمه هایش در گل فرو میرفت.
چون چتری نداشت، قابلمه ی غذایی را که ساعت ها با دقت برای درست کردنش وقت گذاشته بود، در زیر کاپشن کهنه ی خود پنهان کرده بود تا مبادا قطرات باران خیسش کنند.
قطرات بارانی که از مژه هایش آویزان میشدند و خود را برای سر خوردن بر روی گونه های سرخش آماده میکردند، مانع دیدن رژه رفتنش میشدند.
وقتی سرباز را از دور میبیند، بدون توجه به اینکه پایش را بروی سنگ ها میگذارد یا نه، به راه رفتنش سرعت میبخشد.
برا رسیدن به سرباز قبلا حفره ای در حصار ایجاد کرده بود.
خودش را با زحمت فراوان به سرباز میرساند.
قابلمه را از زیر کاپشنش درمی اورد و با دستانی که از شدت سرما قرمز شده بودند، بروی چمن ها میگذارد و با سرعت خود را در آغوش خیسش جا میدهد.
وقتی که سر خود را بالا می اورد تا چشمان سرباز را ببیند، صدای شلیک تفنگ ها تمرکزش را به هم میریزد.
صدای فرمانده ی سرباز که با رگ های بیرون زده ی گردنش فریاد میزند که سربازها به مهاجمان شلیک کنند، در بینابین شلیک ها به گوشش میخورد.
بعد از دقایقی درگیری، فقط صدای تند قطرات باران که بروی شانه های سرباز که هنوز دخترک درآغوشش بود، به گوش میرسد.
تمام نیرویش را در نگاه کردن به چشمان سرباز متمرکز میکند.
در اعماق چشمانش نگرانی ای پیدا میکند.
قلب سرباز اجازه ی پرسیدن را به او نمیدهد و چشمان سرباز را میبندد.
پرنده ای که در تمام مدت در بالای درخت ناظر این صحنه بود، با صدای شلیکی به آسمان بارانی پناه میبرد.کسی میداند که سرباز که بود?
-
چه خوب %(#b50000)[یادم هــــست]
%(#ff00bf)[عبارتی] %(#ff3bce)[که به] %(#ff59d6)[ییلاقِ ذهـــــن] %(#fc6dd8)[وارد شد:]
%(#0073e6)[وسیع] باش،
و %(#7b00e6)[تنـــــــها]،
و %(#00964b)[سر به زیر]،
و %(#965d00)[ســـــــخت].- اولین تمرینِ جدیِ مــــو وَ ریـــــــش
@نوشابه با اجازهتون تو پستهام یه شعر کوتاهی میذارم(: - اولین تمرینِ جدیِ مــــو وَ ریـــــــش
-
کلاس نهم ک بودم ی معلم هنر داشتیم،از اول کلاس تا اخر فقط کارش حرف زدن و فحش دادن ب خطم بود،یکسال تمام فکر شب و روزم این بود انقدر خطم خوب شه ک جواب همه ی تحقیراشو بدم،مهر سال بعد وقتی با همه ی بغض و کینه و... رفتم ک بهش بگم ک... دیدم اعلامیه اش روی در مدرسه بود! -
http://98ia.org/دانلود-کتاب-گویای-لعنت-به-سه-تامون/
تقدیم به بچه های آلا
نوشته ی خودمه -
درسته كه اناقم پنجره اش رو به يه كوچه ي خلوته اما اگه توي افقش نگاه كني يه عالمه زندگي پيش روت ميبيني...يكم اگه گوش كني از صداي بازي بچه هاي توي كوچه رو ميشنوي تا صداي يه دست فروش دوره گرد...حتي صداي دعواي دختر همسايه ي كوچه پاييني با نامزدش از پشت تلفن هم ممكنه به گوشت بخوره!!!اما كم پيش مياد كه به همينا بسنده كنم. آماده ميشم و ميزنم بيرون از چهارديواري...پنج دقيقه اي بيشتر تا ايستگاه اتوبوس سر خيابون فاصله نيست...بعضي وقتا به ساعت نگاه ميكنم و ميبينم اگه عجله نكنم اتوبوس ميره و مي دوم بعضي وقتا هم ترجيحم اينه كه ندوم...ميشينم توي ايستگاه و داستان زندگي هر كدوم از راننده هايي كه رد ميشن رو حدس ميزنم...
سوار اتوبوس ميشم...مثل هميشه توي دنج ترين جاي ممكن ميشينم! نگاه ميكنم به ادما مقصدم از ناكجا اباد ميره و ميرسه به زندگي تك تك ادما...
توي راه برگشت سر پيچ خيابون يهو يه ماشين بي هوا ميپيچه جلوي پام ميبينم چقدر شبيه آدماي شهره...آدماي اين شهر ميرن ميان...سرگردونن به نظرم...راهنما ندارن...مثل مورچه هايي كه تو خونشون آب ريخته باشن!
#دوران_کنکور
-
زندگی زیباست...
آروم
آروم قدم می زنم
دیدن خیابونا
تکاپوی ادم ها لذت بخشه
بارون زده ....بوی نم خاک
چند قم جلوتر یه گل فروشیه
خیابونا ی خیس قشنگ تر از همیشه به نظر میان
آروم چشمام می بندم
نسیم لطیفی می وزه تو ذهنم ادم ها رو که تنداز کنار هم رد میشن تصورمی کنم هر کی دنبال کارش با خیس شدن صورتم پلک هام از هم فاصله می دم
بارون دوباره نم نمش از سر گرفته همه میدون تا قبل تند شدنش به یه سرپناه برسن بعضی ها یه پلاستیک وگذاشتن رو سرشون بعضی ها یه کیف ...
دوباره چشام می بندم
نسیم صورتم نوازش می کنه
هوا یکم هنوز سوزداره
هنوز ردپای زمستون حس میشه
یه نفس عمیق می کشم بوی نم خاک با بوی گل ها بارون خورده یکی میشه
نوازشی رو روی صورتم حس می کنم
چشام باز می کنم برگای یه درختن که شاخه هاش تا وسط راه اومده
اروم خم میشمو رد میشم ازش با یه لبخند محو
نگاهم به اسمون میفته چند تا تا پرنده که دارن راه شون می رن
اروم نگاهم میارم پایین
برق چراغ های روشن تو هوای ابری و حال پر تکاپوی شهر یه لبخند رو لبم میاره
می چرخم سمت راست درباز می کنم
هوای گرمی که به صورت می خوره لبخندم عمیق تر می کنه
خانوم فروشنده یک لبخند می زنه
سری براش تکون میدم
ومی رم سمت قفسه ها غرق میشم بین دنیای کتابا
قصه ها
گفته ها
سعی می کنم بینشون چند تا کتاب انتخاب کنم
تمرکز می زارم رو انتخاب کتابا وسعی می کنم فکر کردن به قشنگی ها امروز
بزارم برای بعد
برای وقتی که اروم رو صندلی نشستم با یه لیوان چای
که بخارش می خوره به صورتم وگرمای دل انگیز وعطر بی نظیرش
باعث میشه بازم لبخند بزنم .....
نوشته شده توسط (ز.م)
دست نوشته ی خودمه -
-
از گردش عقربه های ساعتی ک اسیاب کرد مغزمو،تا روغن کاری عقربه های امروزمو.
از نیش عقرب های تقویمو تا سرحدِ مرگ دویدنُ.
از اموجیای خنده پشت خنده،تا قیافه ی داغونشو!
از سمباده ی انگشت و اسکرین گوشی تا ب دیوار کوبیدنشو.
از خوشحالی و جشن گرفتن کلید کنکور،تا مراسم تشییع امشبشو.
از همه ی شبای بیداری،عرق ریختن دی و بهاری،تا همش ب فنا رفتنو!
از بی گناه بالای دار رفتنُ،اون بالا داد زدنو؛تو درست میگی ُ!!! -
می دانی، همه همین را می گویند.
می گویند برای هیچ چیز دیر نیست؛ از همین حالا شروع کن!
درست هم می گویند؛ اما همیشه برای کاری دیر خواهد بود...
مثلا برای بدست آوردن دلی که شکسته ای، دیر است.
برای گرفتن دستانی که برای همیشه سرد است، دیر است.
برای پاک کردن اشک هایی که ریخته شده، دیر است.
برای آمدن دیر است.
برای ماندن دیر است. مثل من! منی که سال ها است مانده ام در یلدای نبودنت. :))
برای رفتن هم دیر است.
می دانی؟ دیـــــــــــــــــــــر!
برای رفتن و ترک کردن کسی که عاشقش کردی، دیر زمانی است که دیر شده است...!
اما برای اولین و آخرین بار عاشق شدن و ماندن و نرفتن، هنوز دیر نیست...! :))#چکامه
#سر_جلسه_امتحان (البته از نوع نگارش!) -
شوق وآزردگی ام همدیگرا بغل میکنند
همانند گنجشکی که ذوق سفر دارد لیکن بال شکسته اش پای بند هبوط است .
#یاسی -
شاعر نیستم
از زخرفه های لغت ها گاهی به دنبالم
گاهی فراری ...
لیکنگوش مرا مینوازد و چه ناعادلانه چشم هایم تقاصش را میدهد ......
نمیگنجم درجسم خود
ونمیگنجدشعر م درقالب خود
وقتی
دفتر عاشقانه هایت را ورق میزنم
وخوبیهایت را درآغوش میگیرم
چه گرم است و پرآرامش
لبخندت ساده وبی آلایش
راستی
آن روی دفترم میدانی چه نوشته شده است ؟
چند وجهی از وجوه تو نهفته است؟
نمیخواهد
آن پشت شهر را میخواهم
که قایق عشقت درسراب وجودم
پارو میزند
اما یه کلام
مدیونی
اگر نادیده هایم
را به احمقانه هایم
بسپاری
و سکوتم را به کم عقلی
واگذاری .....#یاسی
#میدونم خیلی ناجوره ولی به رخم نکشید -
دیگ مثل قدیم نی!از وقتی سوار تاکسی میشی تا وقتی میایی تودلی،به هرکی میرسی دوست داره زخماشو نشونت بده،حتی اگ نداشته باشه...طوری جا افتاده هرچی غمگین تر باشی ،زخمی تر باشی،مردتری...
اگ ب کسی بگی تو خیلی شادی،بهش برمیخوره،ی لبخند میزنه و میزنه روشونت،ک هی عمو این لبخندا رو نگاه نکن اینا برچسبین رو زخمام!!!
ی شکم سیر خورده،با ی عقل تعطیل زیر کلر دراز کشان،پا رو پا انداخته،با مادری ک داره واسش چای میاره پست میکنه؛«هییی تف بهت دنیای نامرد»
!!!!!!
اره نمیگم نی،مشکلاتی هست،مثلا کنکور قبول نشده،ب ی هدف نرسیده،پدرش چپ نگاش کرده دو تافحشش داده!!!
اما قرار نی کاور بذاری روی تموم نعمت هایی ک داری و ی ذره بین روی مشکلت!
من خودمو میگم،خیلی جاها نسبت ب مشکلم الکی داد زدم،نالیدم،ژس گرفتم و...الان جاشه ک این فرهنگو یاد بگیرم ک بگم؛
خدایا شکرت واسه همه چی،واسه همه ی بی شمار داده هات،خداروشکر واسه اینکه غمی بی نهایت یا ی گره ی حل نشدنی توی زندگیم نی ک اگرم خدایی نکرده بیاد جز حکمت و لطف تو نی و همه چی رو ب تو میسپارم : )