خــــــــــودنویس
-
از وقتی یادم میاد خوب بودم ..
حالم رو میگم ..
حداقل بقیه که حالمو اینطور دیدن ..
امتحان هم کردم ها ..
اما فهمیدم آدما عاشق نیمه خوبت ان ..
البته آدما هیچ وقت عاشق من نبودن ...حتی اگر بخوام منطقی باشم دوستم هم نداشتن !
فقط دلشون نمیخواست قبول کنن که ممکنه حتی منم ی روزی بد باشم ..
انگار تو ی دنیا ی چیزی کم میشد اگر من ی روز بد میشدم ...
حالم خوبه .. من خوبم .. نه بابا ناراحت چیه..درک میکنم ..
دیالوگای تکراری و تکراری و تکراری .. خودشونم میدونن که من دروغ میگم حداقل تو بیشتر موارد ... نه حالم خوبهنه زندگیم...
اخ الان گفتم خوب نیستم؟!
نه نهحتما اشتباه شده .. من خوبم شما ضربه هاتو آماده کن ..
-
به یاد آزمون اول دبیرستانکه حتی نمیدونستیم چیه.(البته این سوالاش کم بود و فقط یک بُعد بود)
خلاصه که یادم هس همه خوشحال بودیم که یه روزمون الکی رفت و سرکلاس نرفتیم. بعد از اومدن جوابا کاغذاییو دادن بهمون توش پُر از نمودار و عدد بود. یکی از بچه ها گوشی مشاور رو میخواست که از اون برگه عکس بگیره نشون باباش بده.99 بود و فکر میکرد سقف نمره 100 ِ.
بعد که کلاس آرومتر شد مشاور توضیح داد که اینا ضریب هوشیه و100 تا120 معمولی و بالاتراز 140 باهوشه ... حالا دقیق یادم نیست.
یادمه که من و زهره مال هیچکس رو نپرسیدیم فقط خودمون مال همدیگه رو نگاه کردیم که آخر کلاس باید برگه رو پس میدادیم به مشاور. بچه ها اومدن مال مارو هم ورداشتن. مال زهره 208 بود، من160.
خیلی تو کلاس جروبحث شد -خصوصا بچه های درسخونتر- که اینا همش الکیه و دروغه. تا آخر اون روز سرِ هر کلاسی بچه ها اینو از دبیرا میپرسیدن که مطمئن شن الکیه ولی جواب هیچکس باب میلشون نبود!
امان از اعتماد به نفس نداشتن . . . !
(البته اینو بگم که اون آزمون یه آزمون جهانی بود که نمیدونم همه مدارس ایران میگیرن یا نه ولی انواع هوشها رو شامل میشد و تعداد سوالاش خیلی زیاد بود و فک کنم 4ساعت وقت داشت)
این یکی رو امروز دادم و فقط 60 تا سواله و با اون آزمون فرق داره. شما هم میتونین بریــــــد اینـــــجــــــا روشون فکر کنین و نتیجه تونو ببینین. جالبه.
این بار من، یکی دو دونه از زهره بالاتر بودم
آنچه هنوز تلخترین پوزخندِ مرا برمیانگیزد %(#ff0073)[«چیزیشدن»] %(#cc005c)[از دیدگاه آنهاست] ؛ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند.
-
@FatiJoooooni در خــــــــــودنویس گفته است:
پارت-اول
ببخشید مقدمش اگه طولانی شده ,:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:بنظرم این توضیحات لازمه
اولش خواستم با زبان نوشتار معیار بنویسم بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم بزارمش واسه وقتی ک قاعده بازی کلمات رو ب یاد بیارم و ازش مث قبل ترها استفاده کنم
گفته بودم میخوام قصه بگم اما قصه من , قصه من نیست
قصه ی دختر تنهاست , دختری که تنها بود و تنها موند و احتمالا تنها هم میمونه...
دخترک قصه یه دختره مث خیلیای دیگه ...
مث خیلیا خیلی چیزارو دوس داره و شیطنت میکنه ولی ی سری چیزاش با همون خیلیا فرق داره نه که بخوام بگم باهمه فرق میکنه و تکه و اینا نه..
ی دخترساده و چشم وگوش بسته ک خیلی چیزارو نمیدونست . یکی ک با الانش زمین تا اسمون فرق میکنه .
کسی که تنهایی طولانیش باعث شده نتونه ارتباط برقرار کنه و خودش قصشو بنویسه و یکی دیگه از زبون اون بنویسه شایدم خودش از زبون یکی دیگه بنویسه این چیزاشو نمیدونم .
:
داستان از اونجایی شروع میشه که دخترک قصه ما یه روزی از روزا به خودش میادو میبینه هیچ چیز مثل قبل نیست.
انگار مردم شاد تر بودن ,صدای خنده بچه ها بلند تر شده بود ,حتی درختا هم ب نظرش متفاوت تر از قبل بودن ,همه چیز قشنگ و رویایی شده بود .
اره , احساس دخترک مهربان قلمبه شده بود و او نمیدانست باید با ان چه کند . احساس انقدر مشهود و بزرگ بود که دخترک توان پنهان کردن ان را نداشت. بنابراین مجبور بود هر جایی ک میرفت احساسش راهم ب دنبال خود ببرد .این احساس چه بود خودش هم نمیدانست ..
ادامه دارد...پارت-دوم
تا قبل ازون فقط شنیده بود ی حسی هست ک زندگیرو عوض میکنهو حالا برای اولین بار تجربش میکرد.
شبااروم میخوابید.صبح ک بیدار میشد خوشحال بود .بی دلیل
هر روزی ک میرفت مدرسه براش ی تجربه جذاب جدید بود.
ی روزی از همون روزاوقتی مدرسه تعطیل شد حس کرد ی چیزی کمه! هرچی جلو تر میرفت بیشتر ب این باور میرسید ک ی چی کمه.
نبود. اره نبود اونی ک هرروز بود و بودنش ب چشم نمیومدو حالا نبودنش برا اولین بار بدمدله تو ذوق میزد..
دخترک قصه ما رسید خونه. اینبار حسش فرق داشت.ی بغضی کف دلش بود ک بالا نمیومد.پایینم نمیرفت .یجوراییود ولی انگار نه.
تکلیفش معلوم نبود با بغضه..لباس عوض کرد.لباس مورد علاقشو پوشید اما خوشحال نشد.لاک زد اما حسش تغییر نکرد اهنگ گذاشت و متن اهنگ نمک پاشید رو بغضش..
تا دوزاریش افتا ک اقااااااااا این حسه اسمش چیه و ب چ کارش میاد.
" شاید ی روزی تکستو ویس انگه رو بزارم تو تودلی میدونم تمام حس دخترک رو میگیرین ازش"
دخترک همونطور ک گوش ب انگ سپرده بود,از پنجره اشپزونه خیره شد ب خونه نقلی ته کوچه ک حالا میدونست صاحبش کیه..با صدای تلفن ب خودش اومد.تلفنی ک نوید میداد نگرانی مادربزرگ رو بابت تا خیر نوه ارشد..این شد ک دخترک قصه پرغصه من ,باحالتی منقلب راهی خونه مادربزرگ شد...@FatiJoooooni در خــــــــــودنویس گفته است:
@FatiJoooooni در خــــــــــودنویس گفته است:
پارت-اول
ببخشید مقدمش اگه طولانی شده ,:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:بنظرم این توضیحات لازمه
اولش خواستم با زبان نوشتار معیار بنویسم بعدش پشیمون شدم و تصمیم گرفتم بزارمش واسه وقتی ک قاعده بازی کلمات رو ب یاد بیارم و ازش مث قبل ترها استفاده کنم
گفته بودم میخوام قصه بگم اما قصه من , قصه من نیست
قصه ی دختر تنهاست , دختری که تنها بود و تنها موند و احتمالا تنها هم میمونه...
دخترک قصه یه دختره مث خیلیای دیگه ...
مث خیلیا خیلی چیزارو دوس داره و شیطنت میکنه ولی ی سری چیزاش با همون خیلیا فرق داره نه که بخوام بگم باهمه فرق میکنه و تکه و اینا نه..
ی دخترساده و چشم وگوش بسته ک خیلی چیزارو نمیدونست . یکی ک با الانش زمین تا اسمون فرق میکنه .
کسی که تنهایی طولانیش باعث شده نتونه ارتباط برقرار کنه و خودش قصشو بنویسه و یکی دیگه از زبون اون بنویسه شایدم خودش از زبون یکی دیگه بنویسه این چیزاشو نمیدونم .
:
داستان از اونجایی شروع میشه که دخترک قصه ما یه روزی از روزا به خودش میادو میبینه هیچ چیز مثل قبل نیست.
انگار مردم شاد تر بودن ,صدای خنده بچه ها بلند تر شده بود ,حتی درختا هم ب نظرش متفاوت تر از قبل بودن ,همه چیز قشنگ و رویایی شده بود .
اره , احساس دخترک مهربان قلمبه شده بود و او نمیدانست باید با ان چه کند . احساس انقدر مشهود و بزرگ بود که دخترک توان پنهان کردن ان را نداشت. بنابراین مجبور بود هر جایی ک میرفت احساسش راهم ب دنبال خود ببرد .این احساس چه بود خودش هم نمیدانست ..
ادامه دارد...پارت-دوم
تا قبل ازون فقط شنیده بود ی حسی هست ک زندگیرو عوض میکنهو حالا برای اولین بار تجربش میکرد.
شبااروم میخوابید.صبح ک بیدار میشد خوشحال بود .بی دلیل
هر روزی ک میرفت مدرسه براش ی تجربه جذاب جدید بود.
ی روزی از همون روزاوقتی مدرسه تعطیل شد حس کرد ی چیزی کمه! هرچی جلو تر میرفت بیشتر ب این باور میرسید ک ی چی کمه.
نبود. اره نبود اونی ک هرروز بود و بودنش ب چشم نمیومدو حالا نبودنش برا اولین بار بدمدله تو ذوق میزد..
دخترک قصه ما رسید خونه. اینبار حسش فرق داشت.ی بغضی کف دلش بود ک بالا نمیومد.پایینم نمیرفت .یجوراییود ولی انگار نه.
تکلیفش معلوم نبود با بغضه..لباس عوض کرد.لباس مورد علاقشو پوشید اما خوشحال نشد.لاک زد اما حسش تغییر نکرد اهنگ گذاشت و متن اهنگ نمک پاشید رو بغضش..
تا دوزاریش افتا ک اقااااااااا این حسه اسمش چیه و ب چ کارش میاد.
" شاید ی روزی تکستو ویس انگه رو بزارم تو تودلی میدونم تمام حس دخترک رو میگیرین ازش"
دخترک همونطور ک گوش ب انگ سپرده بود,از پنجره اشپزونه خیره شد ب خونه نقلی ته کوچه ک حالا میدونست صاحبش کیه..با صدای تلفن ب خودش اومد.تلفنی ک نوید میداد نگرانی مادربزرگ رو بابت تا خیر نوه ارشد..این شد ک دخترک قصه پرغصه من ,باحالتی منقلب راهی خونه مادربزرگ شد...پارت- سوم
تو خونه مادر بزرگ بعد ز این همه سال , برای اولین بار معذب بود.فکر میکرد همه ی جوری نگاهش میکنن.ازبقیه چشم میدزدید.
میترسید اگه کسی ب چشماش نگاه کنه,حسشو بفهمه...بفهمه نوپای عزیزش چه حالی داره؟
بی قراربود و بیقراری امونشو بریده بود.به بهانه رفتن به خونه میخواست یکبار دیگه نگاهی به خونه نقلی ته کوچه بندازه بلکه فرجی بشه اما...
تموم اونروز اتفاقی نیفتاد.
حتی وقتی پشت پنجره چند ساعتی به انتظار نشست..
اخرشب با دلشوره ب رخت خواب رفت. چشم بست و سعی کرد به خواب بره اما نرفت سرش درد بود.خواب به چشمش نمیومد. بلند شد.سیستمشو روشن کرد.هندزفریو وصل کردو اهنگ پلی کرد.کاغذو خودکاری برداشت و همین ک خودکار کاغذو لمس کرد دیوانه شد انگار. دیگه اختیارش ب دست دخترک نبودفقط مینوشت هراونچه رو که تو دل دخترک بودونبود ..همه اون چیزایی ک تو ذهن اشفته دختر میگذشت و نه...
وقتی به خودش اومد صفحه جایی برای نوشتن نداشت دیگه..
صبح بیدار شد کشو قوسی ب دستو بالش داد. تمام شب روی صندلی خشک خوابیده بود و عضلاتش گرفته بودن.
یاد شب قبل افتاد و با کرختی روپوش ب تن کرد . برنامشو با بی حواسی جمع کرد و از خونه بیرون زد.
سر کلاس چیزی از درس ها نمیفهمید و دبیرا برای اولین بار میدیدن ک شاگرد محبوب و درسخون اصلا اماده نیست.
به نظرش مزخرف ترین چیزها روی تخته نوشته و بعد پاک میشدن.
تو اخرین زنگ متوجه شد چهارشنبس و این یعنی نه تنها امروز بلکه فردا و روز بعد هم خبری از اجری پوش اخمو نخواهد بود.
برای خودش هم عجیب بود اما اخم های اجری پوش عجیب به دلش می نشست
دست تو کیفش کرد و کاغذی رو دراورد ک لحظه اخر برای دور نگه داشتنش از چشم مامان با عجله تو کیف چپونده بودش..
خوند جملاتی رو ک شب گذشته با اشک و اه نوشته بود. خوند و اشک پرشد تو چشم های قهوه ای تیره اش.
اشک پر شد و کاغذ مچاله و تو دستش فشرده...و لحظه ای بعد غلطیدن مرواریدی از تیله های شکلاتی رنگش و پاره شدن کاغذ مچاله تو دستش و ریختن خرده هاش ب روی میز ... قلبش هم مث کاغذ ... البته تو سینه غصه دارش
.
.
نمود واقعی پیدا کرده بود حس عجیب و غریبش امروز واسش و اون, نمیخواست باور کنه .. غرورش اجازه نمیداد و جریحه دار شده بود.
نمیخواست ک باور کنه واقعی بودنشو...نمیخواست قبول کنه وجودشو...تازه فهمیده بود انگار
...
مغزش انکار میخواست و دلش اصرار...
ادامه دارد... -
باغ پهلوان پور
مهریز - یزد
باز غرغر میکنم میگم : ببین اگه دست من بود همه خونه ها این مدلی بودن.
دستمو میگیره میگه : بیا بریم دلی دست منم نیست بخدا
وایمیسم نگاش می کنم.
میگم: فاطمه اگه دست ما نیست دست کیه؟
خیلی جدی نگام میکنه میگه : نمیدونم!
راه میریم میرسیم به حیاطش...
میگه: به چی فکر میکنی؟
-به اینکه چرا اونی که دستشه بس نمیکنه؟! خسته نشده؟ خودش خجالت نمی کشه؟به فکرش نمی رسه بس کنه؟!!! دلم میخواد برم نوک یه قله و بلند بگم بس کنید...
دستمو محکم تر میگیره میگه: یه روز خوب میاد دلی...میگی نه؟!
آسمونو نگا میکنم.
قشنگه:)
مشیری چقد قشنگ میگه:
%(#6aba9b)[شرم تان باد ای خداوندان قدرت]
%(#6aba9b)[بس کنید]
%(#6aba9b)[بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت]
%(#6aba9b)[بس کنید]
%(#6aba9b)[ای نگهبانان آزادی]
%(#6aba9b)[نگهداران صلح]
%(#6aba9b)[ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون]
%(#6aba9b)[سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ] (...)
12فروردین98:)
-
شاید به دردتون بخوره:)
اسم درسهارو هر درسی که خواستین بخونین بنویسین
کادر پایین هم فوق برنامه و جمع ساعت و تست و چیزایی که مدنظرتونه
@دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @همیار @ادمین
ویرایش: کیفیتش اومد پایین
این لینک فایلویرایش2:
اینم لینک اون پایینی@M-an اگه تو تاپیک مرتبطش هم بذارین که ممنون میشم
-
شاید به دردتون بخوره:)
اسم درسهارو هر درسی که خواستین بخونین بنویسین
کادر پایین هم فوق برنامه و جمع ساعت و تست و چیزایی که مدنظرتونه
@دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @همیار @ادمین
ویرایش: کیفیتش اومد پایین
این لینک فایلویرایش2:
اینم لینک اون پایینی@M-an اگه تو تاپیک مرتبطش هم بذارین که ممنون میشم
-
غروب که میشود انگار کوک شده ای برای اینکه خاطره ها یادت بیایند
کوک شده ای برای دلتنگی
کوک شده ای برای غم
و چه موجود سخت جانی است دل
غروب که میشود جاده ها صدایت میکنند
غروب که میشود خورشید هم گویی دشنامت میدهد
و چ خاطره های خوشی که در غروب بی رحم ترین میشوند
و چه موجود جالبی است انسان ...
#دِلی ... -
گذاشتمش توی جیبم و رفتم همون جای همیشگی .. در باصدای قیژ بلندی باز شد .. حس کردم حجمی از هوای کهنه داخل ریه هام فرو رفت ..
به سرفه افتادم ... صدای جیلنگ جیلنگ از بالای در ورودم رو لو داد ..
میدونستم که از قبل میدونست قراره دوباره برم پیشش ..
پشت میزش نشسته بود و اخرین بسته ی دریافتی رو ترمیم میکرد ..
عینکش اومده بود نوک بینیش و موهای سفیدش ریخته بود تو صورتش ..
چی باید میگفتم ؟!
راستش .. راستش شرمنده بودم ..
لبخند زد و بدون این که سرش رو بالا بیاره گفت .. دیدی گفتم میای ؟!
شرمنده سرم رو انداختم پایین ..
خندید .. نه بلند و نه اهسته .. وسیلع ای که تو دستش بود رو گذاشت رو زمین و گفت بدش ببینم .. باز چیکارش کردی ؟!
به پته پته افتادم گفتم : به..به خدا تقصیر من نبود .. یعنی .. خودش .. افتاد ..من بهش گفتم مواظب باشه ..
پیرمرد عینکش رو عوض کرد .. سری تکان داد و گفت .. ببین بهت گفته بودم که این دل دیگه برات دل نمیشه !
هر چیزی عمری داره .. منو ببین ؟ قلب من از مال تو سالم تره !!
چند بار اوردیش اینجا منم واست درستش کردم ... اما یادته گفتم این بار اخره کع بندش میزنم ؟!ببین این ترکو ؟! این خطوط رو ببین ؟! به نظرت چندبار دیگع دووم میاره .. نه .. این دیگ کار من نیس ...از من میشنوی بزارش کنار ..
چ جوری بزارمش کنار ؟!
برات جایگزین خوب هم دارم ..
من دلم رو میخوام ن جایگزین..
کلافه شده بود .. گفت .. ای بابا من که هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی !! ببین باباجون این دل فقط و فقط ی بار ترمیم میشه بعدش باید بری از تو اون قفسه یکی رو که بهت میخوره انتخاب کنی ..ذوق کردم .. گفتم باشه باشه ممنونم خیلی ممنونم چشم . از این به بعد دست هیچ کس نمیدم فقط میزارمش ی گوشه
زیر لب گفت .. جنس قلب تو خیلی ظریفه .. برای همین خطرناکه . . صبر کن بابا جان ببینم چیکار میتونم کنم ..
نفس راحتی کشیدم و چرخیدم سمت قفسه .. قفسه پنج طبقه پر بود از قلوه سنگ های تراش داده شده و صیقلی ..
دستم رفت سمت یکیشونو برش داشتم .. خیلی سنگین بود .. مجبور شدم دو دستی بگیرمش ..
برگشتم سمت پیر مرد و پرسیدم : این قیمتش چنده ؟!!
از پشت عینک نگاهم کرد و گفت : والا از قیمت این ترمیم ارزون تره ! البته بگم اون خیلی سفته هااا اونجوریشو نببین .. ممکنه ی مدت هم احساس سنگینی و درد حس کنی .. یا مثلا نتونی خوب و عمیق نفس بکشی ..
دریچه اشکاتم میبنده برات بابا جان .. ولی از من میشنوی همینو بردار ..نگاهش کردم .. تقریبا هم اندازه دلم بود اما سنگ تر سخت تر . سیاه تر ..
برنگشتم که نگاهش کنم .. دلم نیامد برای اخرین بار قلبم را نگاه کنم ..
گفتم : اگر اون چیزی که دستته با ارزش تره .. پس من اینو جاش برداشتم .. و بعد بدون خداحافظی از در بیرون امدم..طولانی شد نمیدونم میخونید یا نه ... شکی در تخیلی و غیز واقعی بودن داستان نیس . میتونه تمثیل باشع یا خیر ...
حس میکنم الان دیگه ذهنم ارومه