خــــــــــودنویس
-
-
اره ی سری حرفایِ نمادینت قشنگن اما حقیقت میگه قلاده افتاد دور گردن چه پلنگ باشی چ روباهِ شَلِ گَر...
تازه اولی ک باشی ذلت رو بیشترم درک میکنی...
حرفای تو واسه آموزشه شنا توی وان حموم خوبه،واسه کسی ک دستش ب کف استخر برسه!نه کسی ک سرش هم ب روی اب نمیرسه...واسه کسی ک لب ساحل لم داده رو ماسه ،دست تو دست یکی دیگه ابمیوه میخوره نه کسیکه زیر آب،آب تنفس میکنه و ریه اش و معدش پر آب شدن وکبودی خودشو داره میبنه....
راهی ک قراره استخوونات به خورد خودت بدن تا زنده بمونی،مسخره است سخنرانی درمورد خواص مواد غذایی!!!
من اگ چیزی نمیگم نه اینک قبولت دارم،مسخره است واسم بحث کردن
بگذریم...ی دفعه متوجه میشی نشستی روی صندلی ده سال پیش با این تفاوت الان دو چیز اضافه داری؛ ی جسم زوار در رفته با ی روح مریض...
و اونوقت روح همه چیز جدا میشه،همه چیز واست سرد و بی معنی میشه؛خنده و گریه ی بقیه واست فقط عروسک گردونی ماهیچه هاست...
مثل بز زل میزنی ب آینه ی زمان و بین شیرجه ب وسط چرخ گوشت یا آبمیوه گیر،خودت گزینه ی جیم آسیاب رو هم اضافه میکنی و میزنی گزینه ی دال همه ی موارد...
هویت فطرتتو اروم اروم شیره اشو میکشن بیرون از ته قلبت،ی روز متوجه میشی مثل ی خودکار،با ی ظاهر سالم و روپا، تموم شدی....و انوقت توی هر سطل زباله ای،هتل 5ستاره ی مابقی عمرت میشه...گفت بهش؛ له میشی وقتی داری میبنی منو نوک قله و تو هنوز پاینن درگیر بندپوتیناتی....
گفت هرکی راه خودشو میره...
-
چـوب خدا
شاید همان بغضی باشد که دخترت سال ها بعد میخورد
و تو در عمق چشمانش
خاطره تلخ رفتنت را میبینی
تو را نمیدانم
ولی من عجیب به خُـــــدایی که آن بالاست
مُعتقــِدَم
... ! -
معرفت زینجا تفاوت یافته است..................این یکی گرگ آن یکی دزد گشته است...
-
رفته بودم درمونگاه...
با یه دنیا دردی که رو جسمم نشسته بود...
اما یه امیدی وسط همه اون دردا سو سو میزد...
یه فرشته سفید پوش که توی اتاق نشسته . با یه لبخند . کسی که میتونه حال بدمو خوب کنه... یه دکتر...
نوبت گرفتم و نشستم رو صندلی . ساعت یازده صب بود و گفتن دکتر حداکثر تا 5 دقیقه دیگه میاد . خودش گفته بود تو راهه...
پنج دقیقه گذشت نیومد...
نیم ساعت...
یه ساعت...
دو ساعت...
ساعت یک شد...
حال بد من . نور امید من . تصورات من...
وای از فرشته ای که توی دلم مرد...
پاهام میلرزید... از شدت درد . اما به هر ضرب و زوری بود پاشدم و رفتم پیش منشی ... اخم کرد و یه لحن بد : خانوم دکتر سرشون شلوغه میان بالاخره .. شمام مشکلی داری میتونی بری...
مریض شدن جرم بود؟
تو این کشور جرمه؟
پیش این آدمای تازه به دورون رسیده از خود راضی چی؟ جرمه؟
رفتم... رفتم خونه پیش پرستارای خونواده ...
اینبار با آبجیم و همسرش رفتم .. دوتا پرستار...
چه احترامی !!
دیگه از لحن تند اون منشی خبری نبود!!
خانوم دکتر دیگه سرش شلوغ نبود!!
اما هنوز نیومده بود درمونگاه.. لوکیشن دکترو بهمون گفت و ما راه افتادیم رفتیم پیشش ...
داشت چایی میخورد:)
باورت میشه؟ 50 تا مریض منتظرش بودن و اون...
کپ کردیم سه تایی ...
زدیم بیرون بی هیچ حرفی...
اینکه تهش مریضی من با پارتی داره خوب میشه بماند...
اینکه یه عده بیمار بدحال به جرم پارتی نداشتن درد میکشن بماند...
اما چی شد که یه دکتر انقدر سنگ میشه؟ انقدر بی تفاوت میشه نسبت به بقیه...
میدونی؟ یکی بود علائم بیماریش مث من ولی یه ماه بود که درگیر بود..
چرا؟
چون خانوم دکتر نمیخواست مریضشو از دست بده .. قطره چکونی خوبش میکرد.. زجرش میداد تا پول دراره...
میدونی؟ اولین باری بود که تنها رفته بودم دکتر .. همیشه یه پارتی نامی وجود داشت که دکتر با دیدنش لبخند بزنه و من بشم مریض سفارشی .
فک میکردم فقط یه اسمه و واسه همه مریضا همینقدر خوب تا میکنن ولی...
دلم گرفته..
دلم واسه مظلومی مردمم گرفته...
واسه سنگدلی بعضی دکترا...
میدونی؟ دیگه نمیخوام دکتر بشم... دیگه نمیخوام بیمارستان کار کنم...
دیگه نمیخوام حتی به شوخی .. حتی الکی ننگ همکار بودن با اون خانومو بیارن اول اسمم..
آبجیم میگفت پروسه ای که من تو نصف روز رفتم یه مریض معمولی باید تو یه هفته بره...
کاش کاری برمیومد... اما نمیاد... نمیشه رفت یقه دکترو گرفت و گفت وجدان داشته باش .. که لعنتی تو قسم خوردی.. که من کیسه پول نیستم.. که...
کاش میشد واسه همه مریضا پارتی شد تا کارشون زودتر راه بیفته..
کاش... -
چون گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم ...
قیصر امین پور
حال دلتون دریایی
-
از اثار هنری که از مواد بازیافتی ساخته میشه. امیدواریم این صنعت گسترش روز افزون داشته باشه
-
خدایا! ای کاش ما انسان ها ارزش حقیقی آدمیت را می شناختیم ، شاید که حسرت حیوانی همچون گرگ بودن را نمیخوردیم....
-
خلقت ادم و حوا از خاک پست بی رحمانه نیست.... آیت عشق خدا به همه مخلوقاتش است. #خدا مهربان
-
یه روز فکر کنم زمستونی تو حیاط خودمون......
نمیدونم چی تودیگ داشته میپخته -
با رویا بزرگ شدم ; خیلی آرزو ها داشتم ; نمیدانم سرآغازش از کدام خوابِ از چشم پریده ی کودکیم شروع شد؟ اول از همه میخواستم قدم بلندتر شوم تا وقتی میروم سوپری بتوانم قیافه ی فروشنده را از پشت میزش ببینم .میخواستم آرتیست شوم نه از این آرتیست های دوزاری و همواره در دسترسِ این روزها بلکه از آن آرتیست های نسل مامان و باباهایمان که سالی و قرنی یک بار مصاحبه ای میکردند و همه مشتاق شنیدن جملاتش و خریدنِ مجله ی حاوی مصاحبه اش از کیوسک های سرکوچه.بعد هم خودم را روی رد کارپت اسکار و گلدن گلوب و ونیز و کن و بفتا تصور میکردم ;میخواستم دانشمند شوم بعد هم نوبلی فیلدزی چیزی بگیرم و اسمم بیاید در کتاب بچه مدرسه ای ها و هر روز اسمم را در کیفهای سنگینشان کنار لقمه های نان و پنیر و گردو تا مدرسه حمل کنند; میخواستم نویسنده شوم و کتابی پربار بنویسم و نَقلِ کتابم نُقلِ دورهمی های جمعه شبِ خانواده های فرهیخته ی خوش ذوق شود; میخواستم بسکتبالیست شوم از همان قد بلندهایی که در WNBA بازی میکنند ; میخواستم مردی عاقل و کامل و پر فهم شیفته ام شود و برایم زیر باران اشک بریزد و من هم برایش نامه ای با کاغذی چروکیده از اشک های خشک شده بنویسم و با غم انگیزترین حالتِ قلبهایمان برای همیشه از همدیگر خداحافظی کنیم ; میخواستم آهنگساز شوم و اثری فاخر بسازم ; استاد دانشگاه شوم و به آدمهایی بدردبخور تعلیمِ علم بدهم ; میخواستم روزی در تِد راجع به حقوق زنان صحبت کنم ;میخواستم روشمند و پر سود زندگی کنم ; سرتان را بیش از این درد نیاورم میخواستم آسمان را به زمین بدوزم ...
حالا که نگاه میکنم میبینم نع ; نمیشود ; هیچکدامشان نمیشود حالا فقط یک مشتِ بزرگ پنبه میخواهم و یک شیشه الکل ; هی پنبه ها را الکلی کنم و هی اینها را از ذهنِ زندگیم پاک کنم ; شاید اینطور بشود روزهای معمولی و تکراری این روزها را کمی قابل تحمل کرد; شاید این گریز از تکرار ; جایی برایم به پایان برسد و هی مثل قطره آبِ افتاده در ظرف پر از روغن داغ ; برای روزهای شور انگیز و زیبا جلزُ وِلِز نکنم....۲۹/۴/۱۳۹۸
چند روزی بود که یه مارمولکِ خوشتیپ اومده بود تو اتاقم ( هر چی فک میکنم نمیدونم از کجا) و صبحا که حوالی ساعت هفت از خواب بیدار میشدم میدیدم وایساده( شایدم نشسته) اونطرفِ پرده و سایه ش رو از این سمتِ پرده میدیدم ; یک هفته ای بود که تو این اتاق من بودم و مادام جین ایر و روح فقیدِ خانم برونته و همین آقای خوشتیپ ; چایی ای میخوردیم ; گپی میزدیم گپی میشنُفتیم ;استثنائاٌ کسی رو در جریان این مهمونِ شریف ناخونده قرار ندادم ; تا اینکه امروز پاشدم دیدم نیستش از صبح هی دارم این بیت شعرو با خودم زمزمه میکنم
کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن یار سفر کرده ی ما بازآیداین عکس رو امروز نگرفتم ولی وقتی پست های این تاپیک رو نگاه میکنم میبینم بچه ها بیشتر اهلِ تصویر و عکسن تا کپشن و متن;) اینم برای اونا;)
-
وقتی با یه تست سخت سراسری رو به رو میشی
موقاری جان کارت درسته دوستت داریم!