خــــــــــودنویس
-
چرا عده ای می گویند که خدا را نمی توان دید؟...... خدا را می توان دید! خدا را در مهربانی، در گذشت، در دستگیری از ضعیفان و.... میتوان دید! چه بسا انسان های نیکو کاری که بسیار به خدای خود شبیه اند و آینه تجلی پروردگار اند. خدا را در درون این انسان های مهربان میتوان دید اما نمیتوان درک کرد! از ان جهت که نمیتوان خوب بودن را درک کرد! چراکه عشق در ذهن بشر چیزی دیگری ست و حقیقت آن نزد خدا پنهان است!
-
انسان ها سرشار از استعداد های گوناگون اند همانطور که برخی استعداد های دیگر را ندارند...... با این حال میخواهند آنی باشند که دیگران می خواهند یا هستند. درک وجود خویش و توانایی های خود، بزرگترین نعمت و شکوفا کردن آنها به بهترین شکل، بزرگترین سپاس نعمت است.به دنبال چیزی بروید که شما را برای آن ساخته اند..... #سرکوب استعداد شکوفا
-
ای کاش هر کس به جایگاه حقیقی خود می رسید.....
-
روبروش نشستم و لبخند میزنم
هوا سرده و یکم سوز داره
اما من خوشحالم که بالاخره باهم اومدیم بیرون..
خانواده رو پیچوندم و الان کنارش قراره شام بخورم...
حس خوشی همراه با استرس که هم اذیتم میکنه و هم عاشقشم...
اومدیم جیگر بخوریم...
نشستم روی صندلی سفید و پلاستیکی گوشی خیابون..
نگاهش میکنم که میگه چی میخوری و وقتی سفارش میدم پامیشه میره تو مغازه..
َ_ کبابای رضا حرف نداره عاشقش میشی..
جوون لاغری میاد سمت میزمون و ابلیمو ونمک و ی ظرف نون میزاره رو میز..
قیافش یکم ترسناکه..ریشاش رو بزی زده کنار ابروش ی خط کوچیک داره... لبخند که میزنه دندونای زردش خودنمایی میکنن..
دمت گرم داش رضا کبابا رو کی میاری
میارم داداش بشین الان آماده میشه.. راستی علی بعدا اون امانتیت رو بیا بگیر
اماده اس الان؟
اره داداش.. ک
حله الان میام..
بهم نگاه میکنه ولبخند میزنه میگه دودقیقه برم ی چیزی از رضا بگیرم و بیام..
لبخند زورکی میزنم نمیدونم چرا یکم ترسیدم..
چون هوا داره تاریک تر وتاریک تر میشه
یا از قیافه رضا.. یا از سوز سرما..با انگشتام روی میز ضرب میگیرم..
یک.. دو.. سه.. بوی زغال اذیتم میکنه وخبری از کباب نیست..
توی تاریکی ی شبح متحرک رو میبینم ک میشینه کنار در مغازه نیم خیز میشم... فقط چند قدم بلند ازم فاصله داره..
ی شبح ک انگار تو خودش مچاله شده..
ترسیدم دلم میخاد علی رو صدا بزنم.. اما زبونم بند اومده..
شبح انگار متوجه حضورم میشه و میاد سمتم..
کم کم زیر بارونی کثیفوسیاه چهره زرد ی زن مشخص میشه
لبخند میزنه ودستاشو میاره بالا.. صداش خش داره.
نترس دختر جون من ادمم جن نیستم
کلاه بارونیش رو برمیداره و من شال سیاهش رو میبینم ک نخ کش شده وموهای اشفتش.. به نظر نمیاد سنش خیلی زیاد باشه..
صورتش خماره..زیر چشماش گوده ولب هاش سیاه شده..
پوستش چروک افتاده اما بازم بهش نمیخوره خیلی پیر باشه..
دستم رو از روی قلبم برمیدارم و نفسم رو بیرون میدم و میگم
وای.. شما.. شما منو ترسوندین
میخنده چندتا دندون نداره و بقیشم خرابن..
نور کم میوفته روی صورتش و یکم ترسناک میشه..
میگه چیه چرا اونجوری نگاهم میکنی..
ناخودآگاه بهش خیره شده بودم... میگم بفر.. بفرمایید.. امیرتون..
میتونم بشینم؟
دو به شکم... میترسم و نگرانم ک چرا علی از اون مغازه کوفتی بیرون نمیاد.. اصلا چرا صداشون رو نمیشونم باهاشون فاصله ای ندارم که..
میگ هوی خوشگله میگم بشینم؟
ببینم تو اینجا چیکار میکنی با این تیپت از کی تاحالا رضا مشتری پولدار داره؟؟
نمیدونم چی بگم..
صندلی رو میکشه عقب و میگه
اینجوری نگام نکن.. منم ی روز مثل تو بودم... البته تو خیلی خوشگلی.. حیفت نیس؟ چندمین بارته؟؟
میگم چی.. چی چندمین بارمه؟؟
میگه ههه تو نعشه ای یا خماری؟؟میگم از کی مشتری رضا شدی
م..من..با نامزدم..اولین باره اومدیم این جا..نامزدت؟؟ اگ نامزدت بود ک برنمیداشت بیارتت تو این اشغال دونی.. دوس پسرته؟؟!
اره.. اخه.. نمیخواستیم کسی ببینه مارو...
از کی تاحالا میکشی؟!
نفسم میگیرد مخاطبش منم؟!
من؟؟ من نمیکشم چیزی..
اگر نمیکشی اینجا چ غلطی میکنی..
شاید دیوانه اس.. نمیدونم..
علی رو ک میبینم نفس راحت میکشم دختره مفنگی..
علی باخشم میاد سمتمون..
خانوم پاشو برو چی میخای اینجا.
رضا بیا اینو بنداز بیرون..
کلمه اینو رو جوری گفت که حس کردم خطابش ی کیسه زبالس..
زن اما بی صدا با لبخندی در گوشه لبش سیگار میکشید و جوری به من نگاه میکرد که انگار میگفت فرار کن!!!میدونم زیاده ببخشید... اما همین الان نوشتمش خیلی خوشحال میشم بخونید چون ادامه داره(:
-
روبروش نشستم و لبخند میزنم
هوا سرده و یکم سوز داره
اما من خوشحالم که بالاخره باهم اومدیم بیرون..
خانواده رو پیچوندم و الان کنارش قراره شام بخورم...
حس خوشی همراه با استرس که هم اذیتم میکنه و هم عاشقشم...
اومدیم جیگر بخوریم...
نشستم روی صندلی سفید و پلاستیکی گوشی خیابون..
نگاهش میکنم که میگه چی میخوری و وقتی سفارش میدم پامیشه میره تو مغازه..
َ_ کبابای رضا حرف نداره عاشقش میشی..
جوون لاغری میاد سمت میزمون و ابلیمو ونمک و ی ظرف نون میزاره رو میز..
قیافش یکم ترسناکه..ریشاش رو بزی زده کنار ابروش ی خط کوچیک داره... لبخند که میزنه دندونای زردش خودنمایی میکنن..
دمت گرم داش رضا کبابا رو کی میاری
میارم داداش بشین الان آماده میشه.. راستی علی بعدا اون امانتیت رو بیا بگیر
اماده اس الان؟
اره داداش.. ک
حله الان میام..
بهم نگاه میکنه ولبخند میزنه میگه دودقیقه برم ی چیزی از رضا بگیرم و بیام..
لبخند زورکی میزنم نمیدونم چرا یکم ترسیدم..
چون هوا داره تاریک تر وتاریک تر میشه
یا از قیافه رضا.. یا از سوز سرما..با انگشتام روی میز ضرب میگیرم..
یک.. دو.. سه.. بوی زغال اذیتم میکنه وخبری از کباب نیست..
توی تاریکی ی شبح متحرک رو میبینم ک میشینه کنار در مغازه نیم خیز میشم... فقط چند قدم بلند ازم فاصله داره..
ی شبح ک انگار تو خودش مچاله شده..
ترسیدم دلم میخاد علی رو صدا بزنم.. اما زبونم بند اومده..
شبح انگار متوجه حضورم میشه و میاد سمتم..
کم کم زیر بارونی کثیفوسیاه چهره زرد ی زن مشخص میشه
لبخند میزنه ودستاشو میاره بالا.. صداش خش داره.
نترس دختر جون من ادمم جن نیستم
کلاه بارونیش رو برمیداره و من شال سیاهش رو میبینم ک نخ کش شده وموهای اشفتش.. به نظر نمیاد سنش خیلی زیاد باشه..
صورتش خماره..زیر چشماش گوده ولب هاش سیاه شده..
پوستش چروک افتاده اما بازم بهش نمیخوره خیلی پیر باشه..
دستم رو از روی قلبم برمیدارم و نفسم رو بیرون میدم و میگم
وای.. شما.. شما منو ترسوندین
میخنده چندتا دندون نداره و بقیشم خرابن..
نور کم میوفته روی صورتش و یکم ترسناک میشه..
میگه چیه چرا اونجوری نگاهم میکنی..
ناخودآگاه بهش خیره شده بودم... میگم بفر.. بفرمایید.. امیرتون..
میتونم بشینم؟
دو به شکم... میترسم و نگرانم ک چرا علی از اون مغازه کوفتی بیرون نمیاد.. اصلا چرا صداشون رو نمیشونم باهاشون فاصله ای ندارم که..
میگ هوی خوشگله میگم بشینم؟
ببینم تو اینجا چیکار میکنی با این تیپت از کی تاحالا رضا مشتری پولدار داره؟؟
نمیدونم چی بگم..
صندلی رو میکشه عقب و میگه
اینجوری نگام نکن.. منم ی روز مثل تو بودم... البته تو خیلی خوشگلی.. حیفت نیس؟ چندمین بارته؟؟
میگم چی.. چی چندمین بارمه؟؟
میگه ههه تو نعشه ای یا خماری؟؟میگم از کی مشتری رضا شدی
م..من..با نامزدم..اولین باره اومدیم این جا..نامزدت؟؟ اگ نامزدت بود ک برنمیداشت بیارتت تو این اشغال دونی.. دوس پسرته؟؟!
اره.. اخه.. نمیخواستیم کسی ببینه مارو...
از کی تاحالا میکشی؟!
نفسم میگیرد مخاطبش منم؟!
من؟؟ من نمیکشم چیزی..
اگر نمیکشی اینجا چ غلطی میکنی..
شاید دیوانه اس.. نمیدونم..
علی رو ک میبینم نفس راحت میکشم دختره مفنگی..
علی باخشم میاد سمتمون..
خانوم پاشو برو چی میخای اینجا.
رضا بیا اینو بنداز بیرون..
کلمه اینو رو جوری گفت که حس کردم خطابش ی کیسه زبالس..
زن اما بی صدا با لبخندی در گوشه لبش سیگار میکشید و جوری به من نگاه میکرد که انگار میگفت فرار کن!!!میدونم زیاده ببخشید... اما همین الان نوشتمش خیلی خوشحال میشم بخونید چون ادامه داره(:
@fatemeh_banoo
قسمت 2حس میکردم به زمین میخکوب شدم..
از صدای فریاد علی.. نگاه و لبخند تیز زن که مثل هشداری در سرم میپیچید..
از رضا که با عصبانیت به سمت زن رفت و اورا از روی صندلی به زمین انداخت..
از علی که انگار یادش رفته بود من آنجا هستم..
از بی صدا بودن زن بعد از کتک خوردن...
از همه این ها ترسیده بودم اما نمیتوانستم از جایم حرکت کنم..
علی به طرف رضا رفت و اورا عقب کشید..
از میان دندان های زرد رضا که از شدت عصبانیت به هم ساییده میشد..کلماتی نامفهوم بیرون میامد..
مگه.. نگفتم.. دیگه اینجا نبینمت.. زنیکه..
بقیش را نشنیدم نخواستم بشنوم.. بی اختیار به سمت زن ک روی زمین مچاله میشد و تنها لرزش کمی بر اندامش بود رفتم..
کمکش کردم اما باخشونت دستم را پس زد.. علی رضا را به داخل مغازه برد..رضا درحالیکه نفس نفس میزد گفت.. وقتی اومدم اینجا نباشی...بی اختیار بغضم گرفت..
زن سرتاپایش را تکان داد و لنگ زنان به سمت میز رفت و نشست...
داد زد... من نمک به حرومم یا تو؟؟
من نامردم یا تو.. من... من.. و رقت بار گریه کرد..
من یخ زده بودم..
ناباورانه زنی را میدیدم ک گریه میکرد..
بلند شد.. ناخوداگاه یک قدم عقب رفتم..
متوجه حرکتم شد و با پوزخندنگاهم کرد..
چیه؟ازمن حالت بهم میخوره نه؟؟
تو فکر میکنی من اینجوری بودم؟؟
آشغال بودم؟؟
منم زندگی داشتم.. هویت داشتم..اره دختر جون منم خانواده داشتم.. تو نداری؟؟ هرکی بیاد اینجا یعنی خانواده نداره؟؟
چرا نمیتوانستم از خودم دفاع کنم.. حرف بزنم.. بغض این با به جای گلو به دور قلبم پیچید..
زن کمی به سمت مغازه رفت و بعد برگشت به سمت من..
نزدیک تر شد.. بوی سیگار و تعفن حالم را بهم میزد..
کنار گوشم لب زد
اینجا نمون
نگاهش کردم..نمیشنیدم.. نمیفهمیدم.. مغزم به دست هایم یه پاهایم فرمان نمیداد
دهه باتوام میگم اینجا نمون برو..
اینا همشون کثیفن..
به خودش اشاره کرد..
منو ببین..
دوس پسرت مواد میفروشه به خدا خودم ازش جنس میگیرم
چطور نفهمیدی.. تو حیفی برگ از اینجا تا دیر...
دستی اورا محکم به عقب کشید
برو گمشو زنیکه برو ببینم مفنگی بدبخت.. چی داشتی زر زر میکردی..
زن محکم پرت شد و سرش به گوشه میز منقل خورد..
علی بود که زن را پرتاب کرده بود.. همان مرد خوش پوش با ادب که توی دانشگاه ادای آقا زاده هارا درمیاورد...
حالا زنی را پرت کرده بود وصورتش از فرط عصبانیت قرمز شده بود
چیه اون کوفتیت تموم شده اومدی اینجا
پاشو گمشو بابا جمع کن کاسه کوزتو...
رضا از مغازه بیرون امد و به سمت زن حمله ور شد یقه بارانی زن راگرفت و اورا روی اسفالت کشید صدای زن و جیغ وداد هایش و حتی حرف هایی ک مخاطبش من بودم.. توی سرم میکوبید..
زن و رضا درتاریکی محو شدند و علی چند نفس عمیق کشید
دستش را توی موهایش برد وگفت خدابگم چیکارت کنه..
به سمت من برگشت وسعی کرد لبخندی تصنعی بزند
من هم درعوض لبخندی تصنعی زدم..
به طرفم امد تا دستم رابگیرد عقب رفتم و کیفم را برداشتم..
میشه.. میشه.. بریم؟؟
ناخودآگاه این جمله را گفته بودم
علی درمانده و مشکوک نگاهم کرد
ببین یلدا.. من میدونم.. ممکنه.. اما ببین این زنه.. معتاده میدونی..همیشه..
دستم را به نشانه سکوت بالا بردم و گفتم اشکالی نداره فقط بریم خونه دیر شد
علی دستی به پشت گردنش کشید و گفت.. خب.. اخه.. باشه بریم..
سعی کردم عادی رفتار کنم.. نمیخاستم به چیزی شک کند..
داخل ماشین سعی میکرد ذهنم را از اتفاق منحرف کند..
حالم بهم میخورد اما لبخند میزدم..
وقتی ماشینش سرکوچه مان توقف کرد..
گفت.. یلدا؟؟ تو که اراجیف اونو باور نکردی؟؟
خندیدم.. مزحک ترین خنده عمرم..
گفتم نه عزیزم معلومه که نه.. از قیافشم معلوم بود چرت و پرت میگه..
کمی نگران بود اما خندید و گفت خیالم راحت شد.. میدونی که چقدر دوستت دارم یلدا..
دستش را جلو اورد تا گونه ام را لمس کند..
کمی کنار کشیدم و گفتم من.. باید برم علی.. خستم یکم.. سرم درد میکنه..
نمیدانم چرا اما رنگ نگاهش تغییر کرد..
کمی به اطرافش نگاه کرد.. نفس عمیقی کشید و دراخرین لحظه که خواستم در راباز کنم قفل در را زد...
لبخند زورکی زدم و گفتم چیکار میکنی..علی..
پوزخند زد و گفت یلدا من دوستت دارم اما نمیتونم بزارم بری..
تو خیلی چیزا میدونی عزیزم..
و سرم را محکم به کاپوت ماشین کوبید..
لحظه اخر ک چشمانم تار میشد.. صدایش راشنیدم که با کسی تلفنی حرف میزد و حرف های نامفهومی را به زبان میاورد.. و بعد من بودم و سیاهی مطلق(: -
@fatemeh_banoo
قسمت 2حس میکردم به زمین میخکوب شدم..
از صدای فریاد علی.. نگاه و لبخند تیز زن که مثل هشداری در سرم میپیچید..
از رضا که با عصبانیت به سمت زن رفت و اورا از روی صندلی به زمین انداخت..
از علی که انگار یادش رفته بود من آنجا هستم..
از بی صدا بودن زن بعد از کتک خوردن...
از همه این ها ترسیده بودم اما نمیتوانستم از جایم حرکت کنم..
علی به طرف رضا رفت و اورا عقب کشید..
از میان دندان های زرد رضا که از شدت عصبانیت به هم ساییده میشد..کلماتی نامفهوم بیرون میامد..
مگه.. نگفتم.. دیگه اینجا نبینمت.. زنیکه..
بقیش را نشنیدم نخواستم بشنوم.. بی اختیار به سمت زن ک روی زمین مچاله میشد و تنها لرزش کمی بر اندامش بود رفتم..
کمکش کردم اما باخشونت دستم را پس زد.. علی رضا را به داخل مغازه برد..رضا درحالیکه نفس نفس میزد گفت.. وقتی اومدم اینجا نباشی...بی اختیار بغضم گرفت..
زن سرتاپایش را تکان داد و لنگ زنان به سمت میز رفت و نشست...
داد زد... من نمک به حرومم یا تو؟؟
من نامردم یا تو.. من... من.. و رقت بار گریه کرد..
من یخ زده بودم..
ناباورانه زنی را میدیدم ک گریه میکرد..
بلند شد.. ناخوداگاه یک قدم عقب رفتم..
متوجه حرکتم شد و با پوزخندنگاهم کرد..
چیه؟ازمن حالت بهم میخوره نه؟؟
تو فکر میکنی من اینجوری بودم؟؟
آشغال بودم؟؟
منم زندگی داشتم.. هویت داشتم..اره دختر جون منم خانواده داشتم.. تو نداری؟؟ هرکی بیاد اینجا یعنی خانواده نداره؟؟
چرا نمیتوانستم از خودم دفاع کنم.. حرف بزنم.. بغض این با به جای گلو به دور قلبم پیچید..
زن کمی به سمت مغازه رفت و بعد برگشت به سمت من..
نزدیک تر شد.. بوی سیگار و تعفن حالم را بهم میزد..
کنار گوشم لب زد
اینجا نمون
نگاهش کردم..نمیشنیدم.. نمیفهمیدم.. مغزم به دست هایم یه پاهایم فرمان نمیداد
دهه باتوام میگم اینجا نمون برو..
اینا همشون کثیفن..
به خودش اشاره کرد..
منو ببین..
دوس پسرت مواد میفروشه به خدا خودم ازش جنس میگیرم
چطور نفهمیدی.. تو حیفی برگ از اینجا تا دیر...
دستی اورا محکم به عقب کشید
برو گمشو زنیکه برو ببینم مفنگی بدبخت.. چی داشتی زر زر میکردی..
زن محکم پرت شد و سرش به گوشه میز منقل خورد..
علی بود که زن را پرتاب کرده بود.. همان مرد خوش پوش با ادب که توی دانشگاه ادای آقا زاده هارا درمیاورد...
حالا زنی را پرت کرده بود وصورتش از فرط عصبانیت قرمز شده بود
چیه اون کوفتیت تموم شده اومدی اینجا
پاشو گمشو بابا جمع کن کاسه کوزتو...
رضا از مغازه بیرون امد و به سمت زن حمله ور شد یقه بارانی زن راگرفت و اورا روی اسفالت کشید صدای زن و جیغ وداد هایش و حتی حرف هایی ک مخاطبش من بودم.. توی سرم میکوبید..
زن و رضا درتاریکی محو شدند و علی چند نفس عمیق کشید
دستش را توی موهایش برد وگفت خدابگم چیکارت کنه..
به سمت من برگشت وسعی کرد لبخندی تصنعی بزند
من هم درعوض لبخندی تصنعی زدم..
به طرفم امد تا دستم رابگیرد عقب رفتم و کیفم را برداشتم..
میشه.. میشه.. بریم؟؟
ناخودآگاه این جمله را گفته بودم
علی درمانده و مشکوک نگاهم کرد
ببین یلدا.. من میدونم.. ممکنه.. اما ببین این زنه.. معتاده میدونی..همیشه..
دستم را به نشانه سکوت بالا بردم و گفتم اشکالی نداره فقط بریم خونه دیر شد
علی دستی به پشت گردنش کشید و گفت.. خب.. اخه.. باشه بریم..
سعی کردم عادی رفتار کنم.. نمیخاستم به چیزی شک کند..
داخل ماشین سعی میکرد ذهنم را از اتفاق منحرف کند..
حالم بهم میخورد اما لبخند میزدم..
وقتی ماشینش سرکوچه مان توقف کرد..
گفت.. یلدا؟؟ تو که اراجیف اونو باور نکردی؟؟
خندیدم.. مزحک ترین خنده عمرم..
گفتم نه عزیزم معلومه که نه.. از قیافشم معلوم بود چرت و پرت میگه..
کمی نگران بود اما خندید و گفت خیالم راحت شد.. میدونی که چقدر دوستت دارم یلدا..
دستش را جلو اورد تا گونه ام را لمس کند..
کمی کنار کشیدم و گفتم من.. باید برم علی.. خستم یکم.. سرم درد میکنه..
نمیدانم چرا اما رنگ نگاهش تغییر کرد..
کمی به اطرافش نگاه کرد.. نفس عمیقی کشید و دراخرین لحظه که خواستم در راباز کنم قفل در را زد...
لبخند زورکی زدم و گفتم چیکار میکنی..علی..
پوزخند زد و گفت یلدا من دوستت دارم اما نمیتونم بزارم بری..
تو خیلی چیزا میدونی عزیزم..
و سرم را محکم به کاپوت ماشین کوبید..
لحظه اخر ک چشمانم تار میشد.. صدایش راشنیدم که با کسی تلفنی حرف میزد و حرف های نامفهومی را به زبان میاورد.. و بعد من بودم و سیاهی مطلق(:@fatemeh_banoo ی نکته اون قسمت کاپوت رو من نوشتم غلطه
به خدا حواسم نبود منظورم داشبورد بود
-
-دوباره؟
-درستش میکنم، قول میدم بهت؟ دووم بیار یکم دیگه
-دووم؟ دیگه هیچ جوره جمع نمیشم، داری باهام چیکاری میکنی؟
-گفتم قول میدم درستش میکنم
-این چندمین باره قول میدی بهم؟- [سکوت]
-
زنانی که مطالعات زیادی دارند، برای جوامع مرد سالار خطرناک اند، چراکه آنها میتوانند دنیایی بهتر برای خود تصور کنند و برای کسب آن بجنگند
-
هر که دادش بیشتر.._.. مهرش بیشتر...
-
نسبت به هدفت سخت گیر و نسبت به روشت منعطف باش.....
-
قسمت 3
هوی خوشگله چشماتو باز کن..
صدای آشنا مرا ازته چاه به گوشم میرسید..
توان باز کردن چشم هایم را نداشتم..
حس میکردم سرم سنگین شده و درخلا شناور شده ام..
دست ها وپاهایم را حس نمیکردم اما حس میکردم به چیزی بسته شدم..
با خنک شدن پوست صورتم که ناشی از ریختن اب روی صورتم بود چشمانم را باز کردم..
چشم هایم تار میدید و به سختی نفس میکشیدم..
چندین بار پلک زدم تا توانستم موقعیتم را درک کنم..
داخل سوله ای نیمه تاریک بودم که همان زن روبرویم ایستاده بود یک طرف صورتش زخمی بود و دبه ی اب دستش بود..
با کنجکاوی نگاهم میکرد.
بی اختیار لب زدم: تشنمه..
دبه ی اب را جلو آورد و من با ولع نوشیدم
وقتی که دبه اب را کنار گذاشت سه پایه کنار دیوار را برداشت و روبرویم نشست
سرم درد میکرد وکمی حالت تهوع داشتم شاید چون زن بوی تعفن میداد...نگاهش کردم و با التماس گفتم
من کجام؟؟ بزار برم
پوزخند زد و گفت من که بهت گفتم برو... صدای داد و فریادمو نشنیدی وقتی اون عوضی رضا منو رو اسفالت میکشید؟؟
گفتم برو.. نرفتی عین ی احمق پاشدی با اون الدنگ رفتی
فکر کردی اونا خرن نمیفهمنن؟؟
به گریه افتادم... وقتی یاد لحظه ای افتادم که علی سرم را به داشبورد کوبید..
با گریه داد زدم تو روخدا بزار من برم.. من به هیشکی هیچی نمیگم.. به خدا نمیگم...
زن که اسمش را نمیدانستم بلند شد وبه طرفم امد. طناب های دورم را گرفت وکشید
گفت اینا رو میبینی؟؟
میفهمی معنیشون چیه؟؟
گیج و منگ سرم را به نشانه نه تکان دادم
خندید و لبخند های زرد و زشتش را به رخم کشید
یعنی تو هم قراره بشی یکی مثل من!!!ادامه دارد
️
-
#بازگشت به دوران مداد رنگی ها
(باور کنید خیلی بهتر هایلایتره)
-
گاهی اوقات به خودم می گویم، چه خدای حکیمی داریم که نمی گذارد بعضی از این خلایق، به مقاماتی والا تر از آنچه هستند، برسند.(چه بسا دل کسی را بشکنند که همانا عرشی را به لرزه در می آورد) الحق که خدا نگاه به دل بنده اش می اندازد و آنچه لایق اوست را به او عطا می کند.....#انسانی بهتر
-
قسمت 4
بهت زده نگاهش کردم و گریه ام بیشتر شد...
باهمان لبخند مسخره اش سرنگ را از توی جیب پیراهنش دراورد و روبه روی صورتم گرفت
چشمانم را بستم و با همه وجود جیغ زدم..
دست و پام میزدم و التماس میکردم... حاضر بودم بمیرم اما زندگی ام اینجور تمام نشود..
هیچ چیز نمیگفت و نگاهم میکرد.. درچشمانش بی حس بود و نمیتوانستم حس صورتش را درک کنم...
از نفس افتادم دستش را که به طرف بازویم برد چشمانم را بستم..هرلحظه منتظر سوزش پوستم بودم که صدای شکست چیزی چشمانم را باز کرد
سرنگ را زیر پایش خورد میکرد..
نمیدانستم چه بگویم ک ناگهان سرش را بالا اورد وباخشم نگاهم کرد..
فکر نکن دلم برات سوخته احمق!!
کلافه دستش را توی موهایش فرو کرد
عصبی راه میرفت و سیگار میکشید...
رد اشک صورتم را میسوزاند..سرم درد میکرد و در دلم مدام خدارو شکر میکردم.. اما نمیدانستم چ میشود...
به خانواده ام فکر میکردم... مادرم الان چه حالی داشت..؟
بی صدا نگاهش میکردم
حتی اسمش را هم نمیدانستم..
همانطور که سیگار میکشید و راه میرفت زیر لب حرف میزد..
نمیدانم چه میگفت امادر میان کلماتش به زمین و زمان ناسازا میگفت..
خسته پرسیدم..
اسمت.. چیه..؟
پشتش به من بود.. بی حرکت دود سیگار بالای سرش پیچ و تاب میخورد بدون انکه نگاهم کند برگشت و ته مانده سیگارش را زیر پایش له کرد..
مریم..
روی سه پایه نشست و به پیشانی اش دست کشید..
ازدهانم پرید: چرا سرنگ رو شکوندی؟؟چرا.. نزدی بهم..
انقد سریع گفته بودم که خودم شوکه شدم...
باخشم نگاهم کرد
خیلی دوست داشتی یکی از اونا بهت میزدم نه؟؟
هنوزم دیر نشده ها..امتحانش مجانیهباوحشت گفتم نه نه غلط کردم.. به خدا.. فقط..
دستش را به نشانه سکوت تکان داد و گفت
باشه بابا مخ مارو تیلیت کردی...
میخوای باهام چیکار کنی؟؟
سرش را تکان داد...
گفت نمیدونم.. واقعا نمیدونم..
بهم.. بگو..
میگم نمیدونم قرار بود اون کوفتیو بزنم بهت..
اون کثافتا بهم گفتن اگه حواسم اینجا بهت باشه و هروز ی سرنگ تو بازوت خالی کنم..اونام بهم جنس میدن...
سرش را بالا اورد و به چشم هایم خیره شد.. چشمانش قرمز بود..
اما نتونستم.. وقتی التماس هاتو دیدم.. یاد..خودم.. افتادم...
اون زنیکه ی معتاد..
سرش را پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد...
گفتم دستامو باز کن..بزار برم.. توروخدا.. من هیچ اسمی از تو یا اونا نمیبرم..
وسط گریه خندید..دستش به صورتش کشید و باپوزخند سرش را تکان داد.. اونا میخواستن تو رو بکشن..
اون دوس پسرت.. میخواست چالت کنه وقتی بیهوش بودی..
من.. نزاشتم..
با التماس ناله کردم دستت درد نکنه..حالا بزار برم..
بی توجه به حرفم ادامه داد..
گفتم چالش نکنیم.. گفتم معتادش کنیم.. نگهش داریم.. اون حروم زاده.. رضا خندید..خوشش اومد..همون جا این سرنگو بهم داد..
داد زدم.. تو.. تو بهشون گفتی معتادم کنن..
به سمتم حمله ور شد و فریاد کشید بهتر از این بود که زنده به گور میشدی احمق
حالا که میبینی نزدم بهت اما حقت بود که میشدی یکی مثل من ک بفهمی هرکاری ی جوابی داره که اندازه دهنت لقمه بگیری..
اشک هایم روان شد و گفتم.. من.. من نمیخا..
این بار بلندتر فریاد کشید خفه شو... خفه شو احمق.. فکر کردی من میخواستم معتاد بشم؟؟ فکر کردی من از اول این آشغالی بودم که الان هستم؟! تو فکرمیکنی...چته صداتو گذاشتی رو سرت؟؟!
صدای اشنا سرم رابه طرف نوری برد که در باز شده به سمت اتاق میزد..
سایه ای مبهم از مردی قد بلند وچهارشانه.. که سینی در دستش بود..قرار بود تزریق کنی و بری جنستو بگیری قرار نبود وایسی باهاش لاس بزنی..
بی اختیار چشمانم را بستم...نمیتوانستم باورکنم که آن صدا روزی ارام بخش من بود.. صدای پسری که یکسال سعی کرده بود مرا جذب کند..
سارا گفت : ش.. شرمنده..دوستمون باید توجیح میشد..
خوشم نمیاد کسی جز من اینجا صداش بلند بشه فهمیدی یا ن؟سرش را پایین انداخت و گفت چشم.. چشم اقا..
افرین حالا بیا سینی رو... وایسا بببینم این چیه
وارد شد و من بوی عطرش را حس کردم.. بوی عطری که خودم برایش خریده بودم...عطری که قیمتش از تمام عطرهای من بیشتر بود..
نفله از پس ی سرنگ هم برنمیای یعنی؟؟
سارا به من و من افتاد..
ن اقا.. به خدا.. خیلی تکون میخورد هولم داد نزاشت..
چشمانم بسته بود و نمیخواستم چهره اش را ببینم چهره ای که دوستش داشتم..
گفت خاک تو سر بی عرضه ات کنن.. گمشو بیرون..
سارا به سرعت بیرون رفت و در را بست..
چشماتو باز کن یلدا..
نمیتوانستم...
یلدا مجبورم نکن کاری کنم که دلم نمیخاد..
بی اختیار پوزخند زدم..
چند ثانیه بعد از حس سوزش دستم چشمانم را باوحشت باز کردم