خــــــــــودنویس
-
پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا بیا!پ.ن:دریا نیست
زاینده رودِ خودمونه -
میرساند به افلاک مرا
اوج میگیرم،
اوج -
آبان ماه بود که درحال پیاده روی توی خیابونای نه چندان پائیزیِ شهرِ دوست داشتنیمون بودیم
که توی پیاده روها این اقای مُسِن و دوست داشتنی رو دیدیم
️ که پوسترای قدیمی میفروخت
رفتیم کنارش
از روی صندلیش که کنار خیابون بود پا شد گفت :
بفرمایید
یه حسِ خیلی عجیب غریبی گرفتم ازش ، نمیدونم بگم حسِ خوب یا حس بد
یه جورایی هم حسِ خوب و هم حس بد
حسِ خوبم کاملا مربوط به شخصیت و قلبِ مهربونش بود
ولی حسِ بدم از فکر کردن به این که : چرا اینجا ؟ چرا توی این شرایط؟ چرا گوشه ی خیابون؟
داشتیم پوسترا رو نگاه میکردیم که فاطی (دوستم)به یکیشون اشاره کرد و پرسید : این کیه؟
این اقای مسن و دوست داشتنیمون جواب داد : فریدون فروغی
فاطی گفت فریدون فروغی کیه؟
جواب داد : یه خواننده ی قدیمی
داشتم نگاه میکردم که چشمم خورد به عکس داریوش
گفتم اقا ببخشید ، به غیر از این بازم داریوش دارین؟
جواب داد : بله داریم
گفتم میشه ببینم
رفتیم کنارِ موتورش ، که موتورشم مثل پوستراش خیلی قدیمی بود.
در حالی که دستاش میلرزید از توی خورجین موتورش عکسای داریوشُ اورد بیرون که ببینیم ، بین اون همه عکس بالاخره یکیشو پسندیدیم...
چشم انداختم دیدم گوگوش نیست ،رفتم کنارش آروم گفتم
ببخشید اقا ، گوگوش ندارین؟!
گفت : دارم ولی الان همراهم نیست ، فردا بیا
بعد از خریدنِ پوستر داریوش و یه پوستر واسه اتاقم
برگشتیم بریم خونه ما
بی صبرانه منتظر بودم زمان بگذره و من برگردم و هم دوباره این فروشنده ی مسنِ مهربونو ببینم و هم پوسترای گوگوشُ بخرم️
فردای اون روز این بار با داداشم .باز رفتم پیشش
گفتم قرار بود امروز بیایم واسه پوسترای گوگوش ، گفت بله یادمه
پرسید : فقط گوگوش؟ مهستی هایده حمیرا نمیخواین؟
جواب دادم : فقط گوگوش️
رفت و پوسترا رو اورد واسمون
داشتیم نگاشون میکردیم که گفت : فیلمای قدیمیشم دارما اگه میخواین بیارم واستون ، گفتم فیلماشو دیدم
گفت گوگوش بیستُ هشت تا فیلم بازی کرده همه رو دیدی؟
گفتم همه رو نه ولی اکثرشو دیدم
گفت شام غریبان؟ گفتم بله همونی که با شهرام شبپره بازی میکنه️
گفت همسفر ، گفتم اونو دیگه همه دیدن
گفت فرشته ی فراری ، گفتم نه متاسفانه اونو هنوز ندیدم
گفت هر کدوم از فیلماشو خواستی بگو من دارم
خواست واسه خودش چایی بریزه .
در حالی که چاییشو نوش جون میکرد این عکسوگرفتم
تا از حسِ خوبی که ازش گرفتم بگمواستون:)) -
با خود گفت:چه داد بزنی چه التماسش کنی،چه به پایش بیفتی،او فقط برای دریدن تو آمده است....
تنها راه از میان برداشتن او کشتن اوست...
چه گریه کنی،چه ضعیف شوی،چه قوی باشی،ناله ی تو دل جنگل سرد بی رحم را به درد نمی آورد..
مسیر همین است،همین که میبینی،حال تو راه جنگل و درندگان را عوض نمیکند پس قوی باش و
انتخاب کن که عایا، خوراک درندگان در کمین شوی یا درکمین درندگان شوی ....آری این راه را باید تنها رفت...
تا ساخته شود،پخته شود،و تنبیه شود... -
پاییز که شد،سرما که شد،آذر که شد....
بماند چرا تک برگ ما رها شد
اول خندید،نازید به رنگ،به طعم آزادی...
اما گذشت دید وصل که نباشی،خشک میشی،نازک میشی ترد میشی،میکشنی
وصل که نباشی روی سبزی نیست!سرتا پا زرد،با لکه های سرخ خون،رنگ طلا نبود،رنگ بلا بود،زردی ترس سرنوشت
وقتی وصل نباشی،هرکی رد شه بهت میزنه!باد سرد به تک برگ معلق چه رحمی میکنه؟!
توگوشش زد،زنجیر زد،کشوندش،پیچوندش،خنده زنان رهاش کرد:
روی سبز تو را که زرد کرد؟
ارام گفت:هوای رهایی کردم،هوای رهایی آوندهایم را خشکاند...
وقتی وصل نباشی هرجایی پرت میشی،چه اهمتی داره واسه ی سیم خاردار،که ی ناخن بزنه و ی تیکه از جگرتو واسه تفریح رو خودش نگه داره...
وصل که نباشی دراخر زیرپاهایی له میشی،که بعد از خورد کردنت با خنده میگن«چه صدای خش خش قشنگی میده»7سال گذشت،از وسط تابستانی که پاییز شروع شد...
7سال وصل که نباشی.... -
نمیدونم چندسال پیش بود...پدرم عصبانی شد به خواهرم،که چرا وقتتو میذاری،نقاشی داری میکشی برو سر درست...
گفت خب هرکی ی طور آروم میشه،مثلا علی خط تمرین میکنه،هرچی اعصابش خوردتر باشه مثل احمقا کلماتو بیشتر میبره تو هم...
من که کتاب ریاضی جلو دستم بود،هرچی اشاره میدادم فایده نداشت،خواهرم دفتر رو زیر کتاب کشید گفت بابا ببین!
یادش بخیر دوران خوشی بود...
بیت هایی از شعر:
«وانگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار میفشاندند»«گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده»«ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری»«خویشان مرا ز خوی من خار
یاران مرا ز نام من عار»«خونریزِ منِ خرابِ خسته
هست از دیت و قصاص رسته»«کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جان من برآرد»«اندازد در دم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم»«یا صاعقهای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت»«ای بیخبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم» -
-
سر برآر ای دوست
زندگی جای دیگریست -
چقدر خوبه توی این هوای سرد خودتو به یه لیوان چای داغ دعوت کنی -
این پست پاک شده!
-
آسمون هم دلش گرفته -
-