هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
چقدر قشنگه این الان خوندم گفتم واسه شمام بذارمش
جغد ویرانهٔ خیال خودیم
پر فشان لیک زیر بال خودیم...بحر در جیب و خاک لیسیدن
چقدر تشنهٔ زلال خودیمغیر ما کیست حرف ما شنود
گفتوگوی زبان لال خودیمشمع آسودگی چه امکانست
تا سری هست پایمال خودیم
.
.
.ما هم شب بخیر : )
-
@M-an
سلام(:
این دو مورد با اینکه فعالن ولی نوتیفی واسم ارسال نمیشه
مشکل از سایته؟
-
@Syner در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:
خدایا چنین کن سرانجام ادبیات که تو خوشنود باشی و من رستگار
- فیزیک
- فیزیک
-
@Syner در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:
خدایا چنین کن سرانجام ادبیات که تو خوشنود باشی و من رستگار
- فیزیک
- فیزیک
-
روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناس سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارید. آنها از دار زدن مرد منصرف شدند و گوش به سخنان روانشناس سپردند. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من ب روش خودم این مرد را بکشم. همه قبول کردند. سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت:
ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو ب زودی خواهی مرد. همه از این گفته روانشناس تعجب کردند روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب میریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال میکرد رگ دستش زده شده و به زودی میمیرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت.
مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمیکشد...او مرده بود
ولی با تیغ؟؟
با دار؟؟
خیر...
او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بودپس از این به بعد اگه یک مریضی کوچک و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی، تلقین مثبت هم داریم.
┄┄┅┅✿
❀
❀
✿┅┅┄┄
-
این خزانم را نبین من هم بهاری داشتم
با تمام بی کسی هایم تباری داشتمدست شب تاراج زد بر پیکر خورشید من
ورنه با آن صبح امیدم قراری داشتمبر دلم هر لحظه می رویید شوق عاشقی
در کنار سادگی ها روزگاری داشتمدیر فهمیدم تفاوت را میان اشک ها
کز تمام نارفیقان چشم یاری داشتمسینه می سوزد ز فریادی غریب و آشنا
من وداعی تلخ از یادِ نگاری داشتممی کشد هر دم به سخره اشک هایم را فلک
خوب می داند چه قلب بردباری داشتمدیده می بندم که حسرت بر دلم بسیار شد
ای دریغا من در این ویرانه داری داشتم ...