به که باید دل بست؟

[صوفی]

این پست پاک شده!

[صوفی]

تو این سرمایِ تنهائی‌ نمی‌شه حفظ ظاهر کرد

[صوفی]

با اون حالی‌ که تو رفتی‌ ، محاله بازی برگرده

[اکالیپتوس]

تو خاطره ها یخ زدیم

[اکالیپتوس]

صوفی در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:

تو این سرمایِ تنهائی‌ نمی‌شه حفظ ظاهر کرد

تو این سرمای تنهایی
نمیشه حفظ ظاهر کرد
جای خالیه داره
همه دنیامو می گیره

[صوفی]

یه حرفایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست
از اون حرفای تلخی که مث شعر فروغ زیباست
از اون حرفها که یک عمره به گوش ما شده ممنوع
از اون حرفهای بی پرده شبیه شعری از شاملو
از اون حرفها که میترسیم از اون حرفها که باید زد
از اون درد دلای خوب از اون حرفهای خیلی بد
نگفتی و نمیگم ها حقیقت های پنهونی
از اون حرفها که میدونم از اون حرفها که میدونی

[Dr-acula]

مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریه هایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که ارزان فروختم خود را
راستی قیمت شما چند است؟!

از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمی برد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زده اند
دوستانی خجالتی دارم!!

قصّه ی عشق من به آدم ها
قصّه ی موریانه و چوب است
زندگی می کنم به خاطر مرگ
دست هایم به هیچ، مصلوب است!
قهوه و اشک... قهوه و سیگار...
راستی حال مادرت خوب است؟!

اوّل قصّه ات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اوّلت هستم
تا ته ِ قصّه دود خواهم شد

مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه می خواند
چه کسی گریه می کند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق می ماند؟!
هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!
هیچ کس واقعا ً نمی داند!!

سهم من چیست غیر گریه و شعر
بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!
تا خود ِ صبح، خواب و بیداری
زل زدن توی چشم یک حشره
مشت هایم به بالش ِ بی پر!
گریه زیر پتوی یک نفره

با خودت حرف می زنی گاهی
مثل دیوانه ها بلند، بلند...
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشم هات می ترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغض ها بگیر و بخند

ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچ کس واقعا ً نمی داند
آخر داستان چه خواهد شد!

از هرآنچه که هست بیزاری
از هرآنچه که نیست دلگیری
از زبان و زمان گریخته ای
مثل دیوانه های زنجیری
همه ی دلخوشیت یک چیز است:
اینکه پایان قصّه می میری...

[صوفی]

شب بود
برگا عم مث من حیرون بودن
گفتی بشین
نشستم
من اینجا
تو اونجا
من میپیچیدم از سرما به خودم ولی صدات گرم بود
چقد به اون گربه حسودیم میشه
چه چیزای ساده ای رو ندارم

[صوفی]

صبح بود
انارای درخت بیتابی میکردن
گفتی منتظر بمون
من اینجا
تو اونجا
خدا اون دو تا رو از من و تو بیشتر دوست داشت ینی؟
چه قشنگ کنار همن

[اکالیپتوس]

خاطره به انتظار حدوث و تجدد
.
.
شایدم معلق و بی انتها
.
.
شایدم زیستن مرگ با اوازی غمناک

[صوفی]

شب بود
راه افتاده بودی که بری
شروع کردیم
شب بود
راه افتادی که برگردی
ادامه دادیم
شب بود
راه افتادم که تموم کنم
برگشتم
شب بود
راه افتادیم ادامه بدیم
تموم شد
شب بود
راه افتادم حالتو بپرسم
شروع شد
شب بود
راه افتادم صداتو بشنوم
مصمم شدیم
شب بود
راه افتادم دلتو به دست بیارم
تموم شد
شبه
کسی دیگه راه نمیفته

[Lili]

[Brilliant]

[صوفی]

دلم برای خجالتی که تو صدات موج میزد تنگه
اولین بار بود
دل تو دل هیچکدوممون نبود اما
مثلا همه چی عادی بود
کنکور اونقدا عم چیز مزخرفی نیست
حداقل بهونه ی دلچسبیه

[Dr-acula]

آخه تفسیر موضوعی قرآن این وقت روز :| خدا خودشم راضی نیست اینوقت روز قران رو تفسیر کنیم :|

[صوفی]

شنبه بود
کاش ب.ش بودم!
جمعه ها خودتو واسم آماده میکردی
شنبه ها میدیدمت ...

[oooopppssss]

صوفی
اینجا ایران است
شنبه اول هفته س
تعطیل نیس :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:

[Dr-acula]

@DR-moein
سلام معین ژان ♡ احوالت چطوره ؟

[oooopppssss]

@نوشابه
به به داش مهدی
علیک سلام
ممنون میگذره
تو چطوری ؟

[صوفی]

@DR-moein روز تعطیل کسی ب.ش نداره که !
بگذریم !