از روزای اول دانشگاهت بگو
-
و یه چیزی که خیلی جذاب بود برام این که
دیروز اولین آمپول واقعی،واقعی ها.تونستم بزنم.
اونم به یکی؟! به خودم
.
.
بماند به یادگار
جمعه ۲۸ آبان ماه ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۴۵ -
سلام
انقدر از روزهای اول دانشگاهم نگفتم که همزمان داره میشه با روزهای اول دانشگاه بچه های ۱۴۰۱ به امید خدا. ولی من هنوز حس میکنم در روزهای اول دانشگاه به سر میبرم
ترم یک که تا بخشیش برای ما آنلاین بود ولی من خیلی دوست داشتم که کلاسا حضوری بشه چون هم دوست نداشتم کلاسای عملی رو از دست بدم و هم میدونستم خیلی سخت میشه آنلاین درسارو فهمید!(ما تو کلاس بعد ها خیییلییی سوال میپرسیدیم
)
پارسال(یک سال و نیم پیش فکر کنم!) من تازه وارد انجمن شده بودم و از وقتی این تاپیک رو دیدم چند بار از اول تا آخر تاپیک رو خوندم. با اینکه از چند رشته اینجا خاطره گفته بودن ولی بازم دوست داشتم ماجراها و حس و حال های بیشتری باشه چون من همیشه دوست داشتم از این مطالب بخونم.
بالاخره من وقتی وارد دانشگاه شدم توی چند تا موقعیت قرار گرفتم که شبیه خاطرات بچه ها از روزهای اول دانشگاهشون بود و این برام خیلی برام جالب بود که تجربه هایی که دوست داشتم رو بدست آوردممثل اولین جلسه ای که رفتیم آزمایشگاه و همه چیز برای من خیل هیجان انگیز بود.کلا من از کاهایی که توش هیجان و شور و دقت باشه خوشم میاد...شاید همه همین باشن!
از اینکه باید لام هارو میدیدیم و ویژگی هاشون رو یادداشت میکردیم و همه به هم کمکم میکردیم که برسیم همه شونو بررسی کنیم...خیلی برام جذاب و جدید بود.
شاید اینا که میگم برای همه انقدر باحال نباشه حتی بچه های کلاس خودمون ولی من خیلی دوست داشتم آزمایشگاهه دانشگاه رو تجربه کنم و حتی اشکم هم در اومد....
و کلا دروس علوم پایه رو دوست داشتم با اینکه واقعا بیوشیمی نفسمونو گرفت و توکلاس گاهی از اینکه حرفای استاد رو نمی فهمیدم خنده مون میگرفت ولی بازم دوستش داشتم...حجم زیادی از این مسائلی که ترم یک پیش میاد دقیقا بخاطر ترم ۱ بودن و آشنا نبودن با فضای دانشگاهه نه شما...ترم ۲ به بعد هر ترم بهتر میشیماولین بارها هرگز یادتون نمیره احتمالا! اولین باری که رفتیم پراتیک، اولین امتحان ترم، اولین آزمایشگاه، اولین کارآموزی مخصوصا اولین اشتباهها!
منم میخواستم از اتاق پراتیکمون عکس بذارم ولی الان در دسترس نیست اگه بعدا درمورد اولین روزهای پراتیکمون نوشتم عکسشو میذارمشما که دانشگاهتون حضوری میشه ولی یه خاطره خیلی باحالم این بود که برای اولین کلاس حضوری دنبال هم کلاسی ها میگشتیم و فقط یکی دو تا از بچه ها که پروفایل داشتن قابل شناسایی بودن
(اونموقع دقیقا یاد خاطره ای که قبلا همینجا نوشته بودی افتادم maryam111)
هر دانشگاه هم یه محل خاص داره که همه باید باهاش یه عکس داشته باشن تا امتیاز اون مرحله رو از دست ندن من هم (یعنی تقریبا همه) از ساختمون معروفهی دانشگاه و فضای سبز عکس گرفتم اون روز میتونستی ترم اولی هارو از روی رفتارشون تشخیص بدی "احتمالا" نمیدونم!
( منم منتظر ترم اولی های امسال هستم)
جدی نمیدونم بگم کند میگذره یا سریع ولی امیدوارم بهتون خوش بگذره و اشتیاقتون به یادگیری هر روز بیشتر و بیشتر بشه.
-
این پست پاک شده!
-
سلام سلام
چون یکم زیاد ذوق دارم میخوام دیروزمو ثبت کنم
دیروز منو بابام برای تحویل مدارک دانشگاه و تشکیل پرونده رفتیم دانشگاه
بعد اول اشتباه رفتیم تپ خود دانشگاهمون
هم اینکه از شهر دور بود بعد وقتی رسیدیم خیلی جذاب بود اون سردرش نوشته بود پردیس داشتگاه های علوم پزشکی رفسنجان و از نگهبان پرسیدیم کجا بریم ادرس داد رفتیم داخل بوی گل توی محوطه دانشگاه پیچیده بود و خیلی حس خوبی داشت بعد دانشگاه خیلی فضاش بزرگ بود و تقریبا اولین بار بود ب دانشگاه رو داشتم دور میزدم دوروبر دانشگاه ساختمونای نیمه کاره بود یا ساختمونایی که فقط اسکلتاشو گذاشته بودن وهنوز ی ده دوازده سالی مونده مه دانشگاه تکیمل شه از نظر مراکز اداری اینا
بعدرفتیم داخل وقتی اومدم از در برم تو یه دختری رو دیدم مانتو قهوه ای داشت با شلوار مشکی فک کنم شال سرش بود دقیق یادم نیست عینکی بود قدشم بکم ازمن کوتاه تر بود بعد منو دید یه لبخند خیلی شیرین بهم زد
چون حس خوبی ازش گرفتم دقیق یادم موند جزئیاتش رو
بعد رفتیم طبقه بالا اونجا رییس دانشگاه رو دیدیم م بهمون گف اینجا نباید مدارک رو تحویل بدین باید برین فلان جا که میشد طرفای دانشکده دندونپزشکیا وسطای شهر بود
دوباره برگشتیم و رفتیم اونجا خلاصه هرطور بود پیداش کردیم بعد رفتیم بریم تو اقای نگهبان خیلیییی خوش برخورد بود و حس خوبی بهمون داد برگشت بهبابامگفت نمیخوره اینطور دختری داشته باشین
بعد رفتیم تومرکز اونجا پرونده تشکیل دادیم اولش خانومه میخواست بگه برین شنبه بیاین ولی دید همچیزمون تکمیله دیگه اذیت نکرد بعد من رفتم از بایگانی پوشه بگیرم با پروندم زنه اول رنگ پوشه رو اشتباه داد رنگ پوشه دندونپزشکی سبزه پزشکی نارنجی بعد زنه بوی عناب میداد اتاقش کلن
بعد اوکی کردم پرونده رو و یکی از همکلاسیام قبل من پرونده تشکیل داده بود اسمش بود زهرا اسماعیلی فر که وقتی وارد شدم تو محوطه دیدمش با باباش بود
تا اون موقع فقط ما دوتا پرونده تشکیل داده بودیم
دیگه بعد رفتیم تو حراست اونجا خانومه به لاکام گیر دادکه خیلی حرصم گرفت ازش
بعد رفتیم دنبال خوابگاه وارد اتاق اقای بازرگان شدیم بعد ی خانومه اومد گف اقای بازرگان الان بچه های پیراپزشکی باید برن ابوذر؟ گفت اره اینا بعد خانومه گفت یکی زنگ زده گفته ابوذر خیلی بده یهو مرده عصبی شد گفت بگین اگه بده بره خونه بگیره همینه که هست
ماهم دیگ حساب کار دستمون اومد ولی بعدش فهمیدیم که خوابگاه پزشکی و دندون از پیراپزشکی جداست وخوابگاه ما خوبه
بعد مرده گفت شنبه بیا تحویل بگیر دیگه من که شنبه سر کلاسم تا شیش قرار شد بابام بره تحویلش بگیره با مامانم
همین
اولین روزی بود که دانشگاهمونو دیدم و خیلی ذوقیدم🥲
۵مهر۱۴۰۱ -
سلام سلام
چون یکم زیاد ذوق دارم میخوام دیروزمو ثبت کنم
دیروز منو بابام برای تحویل مدارک دانشگاه و تشکیل پرونده رفتیم دانشگاه
بعد اول اشتباه رفتیم تپ خود دانشگاهمون
هم اینکه از شهر دور بود بعد وقتی رسیدیم خیلی جذاب بود اون سردرش نوشته بود پردیس داشتگاه های علوم پزشکی رفسنجان و از نگهبان پرسیدیم کجا بریم ادرس داد رفتیم داخل بوی گل توی محوطه دانشگاه پیچیده بود و خیلی حس خوبی داشت بعد دانشگاه خیلی فضاش بزرگ بود و تقریبا اولین بار بود ب دانشگاه رو داشتم دور میزدم دوروبر دانشگاه ساختمونای نیمه کاره بود یا ساختمونایی که فقط اسکلتاشو گذاشته بودن وهنوز ی ده دوازده سالی مونده مه دانشگاه تکیمل شه از نظر مراکز اداری اینا
بعدرفتیم داخل وقتی اومدم از در برم تو یه دختری رو دیدم مانتو قهوه ای داشت با شلوار مشکی فک کنم شال سرش بود دقیق یادم نیست عینکی بود قدشم بکم ازمن کوتاه تر بود بعد منو دید یه لبخند خیلی شیرین بهم زد
چون حس خوبی ازش گرفتم دقیق یادم موند جزئیاتش رو
بعد رفتیم طبقه بالا اونجا رییس دانشگاه رو دیدیم م بهمون گف اینجا نباید مدارک رو تحویل بدین باید برین فلان جا که میشد طرفای دانشکده دندونپزشکیا وسطای شهر بود
دوباره برگشتیم و رفتیم اونجا خلاصه هرطور بود پیداش کردیم بعد رفتیم بریم تو اقای نگهبان خیلیییی خوش برخورد بود و حس خوبی بهمون داد برگشت بهبابامگفت نمیخوره اینطور دختری داشته باشین
بعد رفتیم تومرکز اونجا پرونده تشکیل دادیم اولش خانومه میخواست بگه برین شنبه بیاین ولی دید همچیزمون تکمیله دیگه اذیت نکرد بعد من رفتم از بایگانی پوشه بگیرم با پروندم زنه اول رنگ پوشه رو اشتباه داد رنگ پوشه دندونپزشکی سبزه پزشکی نارنجی بعد زنه بوی عناب میداد اتاقش کلن
بعد اوکی کردم پرونده رو و یکی از همکلاسیام قبل من پرونده تشکیل داده بود اسمش بود زهرا اسماعیلی فر که وقتی وارد شدم تو محوطه دیدمش با باباش بود
تا اون موقع فقط ما دوتا پرونده تشکیل داده بودیم
دیگه بعد رفتیم تو حراست اونجا خانومه به لاکام گیر دادکه خیلی حرصم گرفت ازش
بعد رفتیم دنبال خوابگاه وارد اتاق اقای بازرگان شدیم بعد ی خانومه اومد گف اقای بازرگان الان بچه های پیراپزشکی باید برن ابوذر؟ گفت اره اینا بعد خانومه گفت یکی زنگ زده گفته ابوذر خیلی بده یهو مرده عصبی شد گفت بگین اگه بده بره خونه بگیره همینه که هست
ماهم دیگ حساب کار دستمون اومد ولی بعدش فهمیدیم که خوابگاه پزشکی و دندون از پیراپزشکی جداست وخوابگاه ما خوبه
بعد مرده گفت شنبه بیا تحویل بگیر دیگه من که شنبه سر کلاسم تا شیش قرار شد بابام بره تحویلش بگیره با مامانم
همین
اولین روزی بود که دانشگاهمونو دیدم و خیلی ذوقیدم🥲
۵مهر۱۴۰۱ -
@F-Seif-0 موفق باشین :>>
پ.ن : اگه خوابگاه ابوذر همونی باشه که روبروی بیمارستان علی ابن ابی طالب هست ، از نظر موقعیت مکانی فوق العادس ... ولی محیط داخلشو ای دونت نو -
محمد فواد
ممنون همچنین
اونی جلوی بیمارستانه خوابگاه امین هستش که خوابگاه اصلیه روزانه اس
ولی چون پر بود مارو فرستادن پردیس دوترم
اسم خوابگاهخودمونو یادم نمیاد -
سلام سلام
چون یکم زیاد ذوق دارم میخوام دیروزمو ثبت کنم
دیروز منو بابام برای تحویل مدارک دانشگاه و تشکیل پرونده رفتیم دانشگاه
بعد اول اشتباه رفتیم تپ خود دانشگاهمون
هم اینکه از شهر دور بود بعد وقتی رسیدیم خیلی جذاب بود اون سردرش نوشته بود پردیس داشتگاه های علوم پزشکی رفسنجان و از نگهبان پرسیدیم کجا بریم ادرس داد رفتیم داخل بوی گل توی محوطه دانشگاه پیچیده بود و خیلی حس خوبی داشت بعد دانشگاه خیلی فضاش بزرگ بود و تقریبا اولین بار بود ب دانشگاه رو داشتم دور میزدم دوروبر دانشگاه ساختمونای نیمه کاره بود یا ساختمونایی که فقط اسکلتاشو گذاشته بودن وهنوز ی ده دوازده سالی مونده مه دانشگاه تکیمل شه از نظر مراکز اداری اینا
بعدرفتیم داخل وقتی اومدم از در برم تو یه دختری رو دیدم مانتو قهوه ای داشت با شلوار مشکی فک کنم شال سرش بود دقیق یادم نیست عینکی بود قدشم بکم ازمن کوتاه تر بود بعد منو دید یه لبخند خیلی شیرین بهم زد
چون حس خوبی ازش گرفتم دقیق یادم موند جزئیاتش رو
بعد رفتیم طبقه بالا اونجا رییس دانشگاه رو دیدیم م بهمون گف اینجا نباید مدارک رو تحویل بدین باید برین فلان جا که میشد طرفای دانشکده دندونپزشکیا وسطای شهر بود
دوباره برگشتیم و رفتیم اونجا خلاصه هرطور بود پیداش کردیم بعد رفتیم بریم تو اقای نگهبان خیلیییی خوش برخورد بود و حس خوبی بهمون داد برگشت بهبابامگفت نمیخوره اینطور دختری داشته باشین
بعد رفتیم تومرکز اونجا پرونده تشکیل دادیم اولش خانومه میخواست بگه برین شنبه بیاین ولی دید همچیزمون تکمیله دیگه اذیت نکرد بعد من رفتم از بایگانی پوشه بگیرم با پروندم زنه اول رنگ پوشه رو اشتباه داد رنگ پوشه دندونپزشکی سبزه پزشکی نارنجی بعد زنه بوی عناب میداد اتاقش کلن
بعد اوکی کردم پرونده رو و یکی از همکلاسیام قبل من پرونده تشکیل داده بود اسمش بود زهرا اسماعیلی فر که وقتی وارد شدم تو محوطه دیدمش با باباش بود
تا اون موقع فقط ما دوتا پرونده تشکیل داده بودیم
دیگه بعد رفتیم تو حراست اونجا خانومه به لاکام گیر دادکه خیلی حرصم گرفت ازش
بعد رفتیم دنبال خوابگاه وارد اتاق اقای بازرگان شدیم بعد ی خانومه اومد گف اقای بازرگان الان بچه های پیراپزشکی باید برن ابوذر؟ گفت اره اینا بعد خانومه گفت یکی زنگ زده گفته ابوذر خیلی بده یهو مرده عصبی شد گفت بگین اگه بده بره خونه بگیره همینه که هست
ماهم دیگ حساب کار دستمون اومد ولی بعدش فهمیدیم که خوابگاه پزشکی و دندون از پیراپزشکی جداست وخوابگاه ما خوبه
بعد مرده گفت شنبه بیا تحویل بگیر دیگه من که شنبه سر کلاسم تا شیش قرار شد بابام بره تحویلش بگیره با مامانم
همین
اولین روزی بود که دانشگاهمونو دیدم و خیلی ذوقیدم🥲
۵مهر۱۴۰۱ -
با نام و یاد خدا
امروز بالاخره انتظار به سر رسید و من اولین روز دانشگاهمو بدون ابرو ریزی یا سوتی ناجور پشت سر گذاشتم
امروز ساعت چهارونیم خودکار از خواب بیدار شدم کاملا بسدار بودم و اصلا خوابم نمیومد باااینکه شب دیر خوابیده بودم
اماده شدم وسایلمم اوردم دم در جا دادیم تو ماشینو افتادیم تو جاده
تو جاده زرند تا رفسنجان سه تا تونل هست یعد من بچه که بودم هروقت میرفتم تو تونل سرمو از پنجره میکردم بیرون و از ته دلم جیغ میکشیدم
وقتی داشتیم رد میشدیم از اونجا همش خاطرات بچگیم میومد جلوی چشممو تو کل راه ذوق زده بودم
وقتی رسیدیم رفتیم اول کارای خوابگاهو کردیم که اونجا سه تا از همکلاسیامو دیدم
بعد رفتم تو خوابگاه برگمو دادم تحویل و بعد دانشگاه
ساعت هشت شروع میشد کلاس و من هشت و بیس دقیقه رسیدم دانشگاه
بعد رفتم سلف کارتمو گرفتم ک ظهر ناهار داشته باشم و ساعت ی رب به نه رسیدم توکلاس
مهارت های زندگی داشتیم
استادمون ۶۵ سالشه و باورتون نمیشه که وقتی دیدمش فک کردم فوقش۴۵سالش باشه
خیلی جوون بود و به شدت ادم خوش برخورد و دوست داشتنیی بود خیلیم شوخی میکرد
خودشم کرمونی بود و لهجه داشت ختی یجاهایی اصطلاح استفاده میکرد
از کلاس که بگم براتون اون بانمکاشو یکی این بود که استاد داشت از خوابگاه میپرسید یکی از پسرا گفت خوابگاه ما صبحانه بهمون نمیده
بعد گف الان من امروز صبح صبحانه نخوردم
استاد تا اخر کلاس بند کرده بود به این بنده خدا میگف میخوای برات برم یچیزی بیارمغش نکنی بیوفتی اینجا رو دستمون؟بعد استادم بهش میگف سید
بعد استاد گفت کی اصفهانیه یکی از دخترای کلاس ما اصفهانی بود
بعد دختره فقط دستشو گزف بالا استادم چیزی نگف که جنسیت طرف چیه فقط گفت اها یکیه
بعد همین سید برگشت گفت اتفاقا هم اتاقی منه
استاد گف اها،ایشون دختره
و خیلیییی ادم نمکی بود کلی خندیدیم
روانشناسی خونده بود بهد میگف اولین کنفرانسی که داده غش کرده
بعد میگف تپ اصفهان بوده و وقتی رفته اسمشو مه گفته همه زدن زیر خنده بهش گفتن بچه کرمونی و چندتا اصطلاح کرمونی گفته بودن بهش
اینم استرس گرفته اومده بگه in the name of god
میگه این د نام…
بعد استادش میکه نام چیه؟؟ نیممم
دوباره همه میخندن بهش بدتر میشه
بعد میاد دوباره بگه میگه این د نیم اف گوود
دوباره کلاس منفجر میشه و این غش میکنه بنده خدا
خلاصه کلاس خیلی مهیج و دوستانه ای بود
کلاس بعدیمون تشریح نظری بود
استادمون اومد ی زن بود و هیت علمی بود
خیلی ناراحتم بود و اینا حالا بماند
ولی خیلی خانم مهربونی بود و خیلیم حالیش بود منتها من سرکلاس حس میکردم هیچی حالیم نیس
چیزای داخل کلاس یکم گفتنی نیستو بعد کلاس رفتم تو کتابخونه رفرنس بگیرم رفتم اسممو نوشت و گفت دو سه روز طول میکشه تا ثبت شی بعد بیا بگیر
دیگه نمیدونم با رفرنسا باید چیکار کنم
بعد رفتیم سلف
به شدت شلوغ بود
و الله اکبر این همه جلالللل
بقول کرمونیا خوب چیزی بودن
ناها میکس بود
مرغش بود نبود گوشتش مزه تسمه میداد منم معده درد شدم
️
دیگه الان اومدم خوابگاهو چهارنفریم سه تا کرمونی ی شیرازی
من خیلی هنوز باهاشون اوکی نشدم ونمیدونم شاید این دوترمم باهاشون اوکی نشم
دیگه همینا فلن اتفاق دیگه ای نیوفتاده
فردام دوساعت همش کلاس داریم
️
۹مهر۱۴۰۱ -
به نام خدا رفتیم دانشگاه کلاس نداشتیم برگشتیم خونه خدافظ
️
-
سلام به همگی
امروز برای ثبت نام دانشگاه رفتم
با اینکه شهر مقصد به شهر خودم خیلی نزدیک و کلا حدود یک ساعت راه هست اما اولین بار بود که به اون شهر میرفتم(فک میکنم یه بارم بچه بودم رفتم از اونجایی که خاطراتش تاره حسابش نمیکنم)
توی جاده وقتی فک کردم کجا و برای چکاری دارم میرم حس عجیبی داشتم یه حس به رنگ سفید، حسی که مثل تمام وجودم متعلق به خداست (امیدوارم از این حسا براتون پیش بیاد🥹)
اما بالاخره رسیدیم به دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و راهنماییمون کردن که بریم سمت بخش آموزش
اونجا پر بود از همکلاسیام(که البته فعلا نمیشناسمشون)
اطلاعاتی مثل اسم و نیمسال رو به یه اقایی میگفتیم و بعد مینشستیم تا صدامون کنن
بعد چند دقیقه صدام کردن و وارد دفتر آموزش شدم
(راستشو بخواید من فکر میکردم یه میز وسطش باشه و یه ادم پشتش) اما وقتی وارد شدم شبیه بانک بود (یجورایی باجه باجه)
یه جا اطلاعاتمو گفتم و اینترنتی برام وارد کردن و جای بعدی هم مدارکمو تحویل دادم که البته کپی دفترچه بیمه به اضافه پرینت تاییدیه تحصیلی و سوابق نگرفته بودم و درنتیجه گفتن برم اونارو بگیرم
منم رفتم بیرون از اتاق اموزش(اگه واژه اتاق اشتباهه بگید) و خانواده رو فرستادم دنبال پرینت گرفتن
خودم نشستم اونجا و بچهارو تماشا میکردم
بالاخره مدارکم رسید و دوباره با اجازه اقایی که مسئول ورود و خروج بود رفتم تو
مدارکو تحویل دادم و خانم پشت میز گفتن تموم شد
منم اومدم بیرون البته تو مسیر مکالمه ای با جناب مسئول ورود و خروج داشتم
ایشون: تموم شد دیگه
_ اره دیگه
ایشون: پس کیک و آبمیوتم ببر که نمک گیر بشی و ۸ سال اینجا پاگیر شی
من: ممنونم و خسته نباشید و اینا
(تمام مکالمات این متن به صورت تقریبی و تا جایی که حافظه یاری کند میباشد.)
پرسان پرسان رفتیم امور خوابگاه ها
اونجا یه خانم مهربون بود که گفتن چون ترم بهمنم الان لازم نیس برای خوابگاه کاری کنم و یه مقدارم از هول بودن من و امثال من با خواهرم حرف زدن
و درباره خوابگاه ها برای خواهرم توضیح میدادن تلفنم زنگ خورد بار اول قطع کردم چون فک میکردم شماره جدید دوستمه
اما بار دوم جواب دادم و متوجه شدم آموزش دانشگاس و بنده کارت ملی خود را جاگذاشته ام آنجا
دوباره مسئول ورود و خروج و مکالمه ای به صورت بالا و تحویل گرفتن کارت ملی
بعدم دیگه بعد یه توقف کوتاه راه افتادیم سمت شهرمونامیدوارم این حس ها برای شماهم پیش بیاد البته اگه هم نبوده ناراحت نباشید چون قطعا خداوند چیزای خوبی براتون تدارک دیده
-
خب خب
بالاخره نوبت مام رسید
همین چند ماه پیش اصلا باور نمیکردم که یه همچین چیزی بیام اینجا و بنویسم
خب از پریروز بگم که واسه تعهد رفته بودیم و تقریبا خیلی طول نکشید چون بیشتر کار هامون بیرون دانشگاه بود
و اما دیروز
صبح حدود ۸ بود بیدار شدم و زود لباس پوشیدم که بریم دانشگاه و زود شماره بگیریم که خلوت تره و زودتر کارمون راه بیوفته حتی صبحونه نخوردم
اطراف دانشگاه جا پارک نبود و تو پارکینگ دانشگاه هم نمیذاشتن خلاصه من و مامانم رفتیم تو و بابام رفت دنبال جا پارک
عین ندید بدید ها داشتم به دانشجو ها و حیاط و یه هلیکوپتر که اون طرف بود و آلاچیق ها و دانشکده ها نگا میکردم
که رسیدیم به ته دانشگاه اونجا صندلی واسه نشستن گذاشته بودن و من رفتم شماره بگیرم یه کاغذ دادن روش ۶۶ نوشته بود و اون برادر گف که تا ۲۰ رفته تو
منم همینطور داشتم دور و بر رو میدیدم و دنبال اشناهام میگشتم اونم داشت از انجمن های فلان بهمان حرف میزد و تقریبا هیچی نفهمیدم فقط سر تکون میدادم
آخرش گف میتونین برین فلان جا واسه عضویت منم گفتم مرسی و رفتم پیش مامانم. با یه حالت بهت زده بهم نگا کرد که اینهمه من برات حرف زدم هیچ تاثیری نداشت؟
دیدم تا وقتمون مونده. رفتیم تو ماشین صبحونه خوردیمو برگشتیم. بابام واسه پارک کردن ماشین تو پارکینگ داشت با نگهبان چونه میزد و من و مامانم تو یکی از آلاچیق ها نشستیم چون هنو تا نوبت من مونده بود
این عکسم اونجا گرفتم
یکی از فامیلامون تو همون دانشگاه معاون دانشکده بهداشت بود بابام گف بریم پیشش سلامی کنیم و تشکر واسه راهنمایی هایی که موقع انتخاب رشته کرد..
اومدیم دیدم وقتم کم مونده
حنانه رو دیدم اونجا(همکلاسیم) و زهرا رو (که پشت بود که یه آشنایی کوچیک داشتم باهاش) خانم رنجی و پسرش(معاون مدرسه راهنماییم) بعد...اها یه آقایی هم دیدم همشهری ما وآشنای بابام اونم پسرش قبول شده بود و خودش خیاط بود ولی انقد شیک پوشیده بود فکر کردم رئیس فلان ادارهست
نوبتمون شد و رفتیم تو سالن ورزشی دور تا دور میز گذاشته بودن و آدمایی که ثبتنام میکردن
از ماما بابامون جدا شدیم و به ترتیب شماره صف ایستادیم
(اینجا بود که باخودم گفتم جدا شدیم🥲)
جلوی من یه نفر بود همشهری بودیم و رتبهش ۸۰۰ بود حس میکردم یه انیشتینی افلاطونی چیزی جلوم وایساده(تو انتخاب رشته هم دیده بودمش تو اموزشگاه)
بعد به ترتیب مدارکمون رو میخواستن و امضا میکردن
اونجا هم با یکی از خانوما سر اسمم داشتم بحث میکردم
میگف خب یکی رو میذاشتی، الان کدوم رو صدات کنیم؟ آخه این چرا دوتاست مثلا؟() منم گفتم هرچی دوست داری صدام کن بعضیا تو رودروایسی فاطمه زهرا میگن ولی شماهرچی راحتی
خلاصه گذشت و یکی یکی میز هارو رفتم جلو
ولی از این خوشم اومد همهههههی مدارکم کامل بود حتی اضافه تر مثلا بعضیا دنبال خودکار بودن و از این و اون خودکار میخواستن یا عکس اضافه لازم بود و نبرده بودن ولی من هرچی میخواستن خیلی خفن میکوبیدم رو میز
آخر سر هم یه پوشه که توش یه دفترچه و خودکار بود دادن بهم که بعدا دیدم نوک خودکار شکسته
اینم از اولین روز من
پست های بعدی عمری باشه از بهمن مینویسم... -
سلام و صد سلام
خب خب خب
رسیدیم به لحظه ی حساس و شیرین
تاریخ:۱۶ مهر ۱۴۰۱
روز اول برای ثبت نام حضوری با داداشم رفتم
در ورودی رو پیدا نمیکردیم یعنی دو تا در داشت .یکیش که بسته بود اون یکی هم وقتی واردش میشدیم دقیقا رو به رومون ساختمان وزارت امور خارجه بود .بعد فهمیدیم همین در اصلیه.
خلاصه از نگهبانی سوال کردیم راهنمایی کرد کجا بریم واسه ثبت نام .بقیه اش همش کاغذ بازی و این چیزاس دیگه. کارت دانشجویی گرفتم ولی برا فرداش گفتن فعال میکنن.
رفتم برای خوابگاه سوال کنم یه شماره از سرپرست خوابگاه دادن . زنگ زدم آدرس گرفتم با داداشم رفتیم ناهار خوردیم و پیش به سوی خوابگاه...
در مرحله ی اول که سرپرستشو دیدم حس بدی داشتم بهش. ولی گفتم زود قضاوت نکنم و رفتم باهاش اتاق رو نگاه کردم فقط یه تخت خالی داخل اتاق ۶نفره داشت .
موقعیت مکانیش خیلی خوب بود اتاق ها و آشپزخونه کاملا مجهز و تمیز بود . ازش خواستم تا شب برام تخت رو نگه داره تا برم شهر خودم و با خانواده صحبت کنم اونم گفت باشه .فرداش _____۱۷مهر۱۴۰۱
ساعت ۹صبح بابام منو رسوند ترمینال و بلیط گرفتم و تنهایی راهی شیراز شدم ..
حس عجیبی داشتم اولین بار بود تنهایی میرفتم یه شهر دیگه.
رسیدم ترمینال مدرس شیراز و سوار مترو شدم.. وای که چقد اون روز ،روز سختی بود 🥲🥲
فکرشو بکنید یه ساک بزرگ + پلاستیک بزرگ +کیفم دستم بود
شیراز رو هم اصلا بلد نبودم به جز ترمینالش.
خدا خیرِ سازنده ی نشان بده بدون اون اپ نمیتونستم جایی برم که
حالا گوشی به دست از این کوچه و خیابون به اون کوچه و خیابون تا اینکه یافتمش
بعد از سلام و احوال پرسی و معرفی خودم گفت اول برو ۶ میلیون و ۶۰۰ به عنوان ودیعه و۲ ماه شهریه رو پرداخت کن
قشنگگگ هنگ کردم . گفتم مگه شما نگفتی که هر ماه ۲میلیون و ۳۰۰ ؟ الان من باید ۲و ۳۰۰ پرداخت کنم نه اینقدر که!!!
گفت قانون خوابگاهمون همینه .تو دلم کلی فحش دادم بهش انگار میمُرد همون دیروز میگفت بهم که قراره اینجوری حساب کنه . تو کارتم ۴و ۶۰۰ بیشتر نبود زنگ زدم خونه تا پول برام کارت به کارت کنن وسایلمو گذاشتم تو حیاط خوابگاهه و رفتم سر خیابون نشستم رو صندلی تا پول بیاد به حسابم .
از اون طرف خانواده نگران که اگه تا شب اتاق گیرم نیاد کجا بمونم ..پا شدم سوار خط اتوبوس شدم رفتم دانشگاه که با کارشناس خوابگاه صحبت کنم ولی از شانس من نبود . تو حیاط نشستم و به تک تک خوابگاه ها زنگ زدم تا بالاخره یکیشون گفت واسه یه نفر جا داریم بیا .
آدرس گرفتم ازش و کلی مسیر با خط اتوبوس اومدم و از این و اون سوال کردم تا تونستم پیداش کنم .سرپرستش خیلی مهربون بود اصلا حس بدی بهش نداشتم اتاق رو نشونم داد کلی توصیه و راهنمایی کرد بعد دیدم همه چیش خوبه تنها ایرادش این بود که دورترین خوابگاه دانشگاهمون بود. ارزون تر از اون یکی بود بازم مشورت کردم با خانواده و تصمیم گرفتم اتاق ۶ نفره رو بگیرم
دو صفحه قرارداد بود که کامل خوندم و پرش کردم . بعد هم ۳و۲۰۰ کارت به کارت کردم براشون و ساعت نزدیکای ۷شب سوار خط شدم و اومدم خوابگاه اولی وسایل گرفتم و برگشتم خوابگاهم .
از یه طرف ترافیک و خستگی از اون طرف گشنگی و تشنگی
نه ظهر تونستم چیزی بخورم نه شب چون همش دنبال خوابگاه میگشتم . فقط یه کیک و آبمیوه دم راه گرفتم و انداختم بالا.
ساعتای ۸ونیم شب رسیدم اتاقم که یه دفعه ای ۵ تا دختر اومدن بالا سرم واسه خوشامدگویی و معرفی .خیلی دخترای خونگرمی بودن .بعد از جابه جایی وسایل و دوش گرفتن خوابیدم .
پایان -
درس حجم سازی داشتیم اولین جلسه امون هم بود
رفتیم داخل کارگاه نشستیم تا استاد بیاد و باهاش آشنا بشیم .
بعد یه آقاهه اومد گفت کلاس اینجا تشکیل نمیشه برید کارگاه اون یکی . وارد کارگاهه که شدیم ، دیدیم یه خانوم جوون با یه تیپی که خیلی بهش میاد استاد باشه،نشسته رو صندلی دانشجوها .(استاد این درسمون خانومه )
بیشترمون شک داشتیم ولی بعد گفتیم چرا باید بیاد اینجا کنار ما بشینه . خلاصه طاقت نیاوردیم و پرسیدیم شما ترم چندین؟ گفت ۳ بعد گفتیم ما ترم یکیم چرا اومدین اینجا ؟ گفت چون این واحد رو نتونستم پاس کنم . مام باور کردیم دیگه.یکم بعد ۱۰-۱۲ تا دختر پسر داخل کارگاه شدن باز شاخکای ما زد بالا ..
پرسیدیم شما هم نتونستین پاس کنین؟ گفتن آره این استاده خیلی بده و سختگیره از ۲۵ نفر داخل کلاس ،ما ۱۲ تا رو انداخته..
میخوایم اعتراض کنیم تا استادمون عوض کنن . یه چن تا از بچه های خودمون گفتن چقد عقده ای .
اون خانومه به بغل دستیش گفت کاغذ در بیار تا همه امضا بزنیم و بگیم که از این استاد راضی نیستیم .
اونا شروع کردن امضا کردن و اینا .
بعد به ما گفتن شما هم بیاید امضا کنین ما هیچ کدوممون زیر بار نرفتیم و گفتیم باید اول باهاش آشنا بشیم ما تا حالا اصلا ندیدیمش. بعد پسره گفت ارزش دیدن نداره شما رو هم میندازه مطمئنم .
خلاصه همین جور داشتیم بحث میکردیم بعد همون خانومه پاشد گفت بزارین من ادای استاد رو در بیارم رفت نشست پشت میز . مام میخندیدیم به حرکتاش
هر چی صبر کردیم استاد نیومد . دیگه داشتیم کم کم میرفتیم که اون ۱۰ -۱۲ تا اکیپ پا شدن رفتن بیرون و خندیدن
اون خانومه هم گفت سلام بچه ها استاد منم
️
همه تو شوک رفتیم یه لحظه کلاس ساکت شد
هرکی داشت فکر میکرد حرف بدی راجب استاد نزده باشه یه وقت.دیگه داشتیم ماست مالی میکردیم که ما منظوری نداشتیم از اون حرفا ببخشید
اونم فقط میخندید بهمون و گفت اشکال نداره من با اون سال بالایی هاتون دست به یکی کردیم میخواستیم شما سال اولی ها رو اذیت کنیم و هم اینکه یختون باهام آب بشه و صمیمی تر باشیم با هم
خلاصه خیلی حال کردیم با این استاده
خیلی دوست داشتنی بود این خاطره هیچ وقت از ذهنمون پاک نمیشه .چقد اون روز خندیدیم
امیدوارم شما هم از این استادا گیرتون بیاد -
بسم الله
سلام علکم
یا الله ما اومدیم
خب امروزی که دارم مینویسم ،حدود ۱۱ روز از اولین روزی که رفتم دانشگاه میگذره
به تاریخ ۱۰ مهر ۱۴۰۱
صبح ساعت ۵ بیدار شدم
مثل همیشه این طور وقتا نشستم روی مبل و به چیزایی که اون روز قرار بود اتفاق بیوفته فکر کردم.
تا طرفای ساعت ۶
که کارای صبحانه رو هم انجام دادم و بقیه رو صدا کردم.
اخه هم ابجیم باید میرفت دانشگاه ،از طرفی هم پدرم میخواست منو برسونه دانشگاه و مادرمم قرآن بگیره بالا سرم
دیگه لباس پوشیدیم و راه افتادیم که همون دم در ، کوثر (ابجیم) یهو برگشت گفت ،ساقی گوشیت! مگه دبیرستانه نمیبریشمنم هنگ!
میگذره تا توی راه
که مجموعه ایی از احوالات رو داشتم....
ترس ، خوشحالی ، سربلندی ، ناراحتی ، استرس ،شجاعت.... و نمیدونستم چی قراره بشه!
با ماشین حدودا ۴۵ دقیقه راهه!
و همه اون مسیر گاهی به داشبورد و گاهی به جاده خیره شده بودم....
و وقتی یهو بعد این همه انتظار سر در دانشگاه و میبینی!
پیاده شدم و خداحافظی کردم!
پرسیدم از کجا برم...راهو نشونم دادن که دیدم اِهِکی! کارت دانشجویی میخوان اول
من گفتم ندارم ، گفت ورودی جدیدی؟ گفتم اره
گفت کدوم دانشکده؟ گفتم فنی و مهندسی
گفت میدونی کجاست؟
گفتم آره اون تَه!
(معنی اون ته و با رسم شکل بهتون نشون میدم)
یکم رفتم بعد برگشتم گفتم ، پیاده برم ؟! گفت آره(و منی که فکرمیکردم از این در سرویس هست تا دانشکده
)
و همچنان منی که واقعا هم نمیدونستم دانشکده کجاست🤌 و فقط میدونستم چه شکلیه!
چون دفعه قبل با ماشین رفتم و پیاده و با ماشین دانشگاه زمین تا آسمون فرقه
وسطای راه گفتم بیام و از همراه دوست داشتنیم مپ استفاده کنم،که با همیچن صحنه ایی روبرو شدم
بله....
مفهوم اون تَه رو فهمیدین ،۱۷ دقیقه راه🤌
ینی اولین روز خود خود ناکجا آباد بود
البته الان از اون راه قرمزه میانبر یاد گرفتم ، از اونجا میرم!
البته تر یچی دیگه فهمیدم همین دیروز که نیاز نیست اصلا از این راه برم ، میگمش🤌
آره دیگه خلاصه
وسطای راه دیدم یه دختره گفت
میدونی فنی مهندسی کجاست
گفتم دارم میرم خودمم ،بعد مپ و بش نشون دادم گفتم انقد دیگه راه موندهبعدش با کمی گفتگو کاشف به عمل اومد همکلاسیمه !
حالا جدای این ،خیالم راحت شد من تنها دختر کلاس نیستم
دیگهگذشت و میرسیم به پیدا کردن کلاس توی دانشکدهانقده تابلو بودیم که همه از دور یطوری نگامون میکردن
(طبقه سوم کلاس ۲۳۰۳)
میدونین
دوتا راه پله داره
۱- اگه از راه پله اول سالن بری،طبقه سوم میشه نمازخونه!
۲-از راه پله اول بری بعد توی طبقه دوم بری ته سالن و باز یه طبقه بری بالا میشه کلاس!
۳- همون اول از ته سالن بری و مستقیم برسی به کلاس🤌
تازه آسانسورم داره که ما بعد یه هفته تازه دیروز سوارش شدیم
حالا
با هر بدبختی شده بود پیدا کردیم کلاسو ،و دیدم یه دختر دیگم نشسته و ۱۰ تا پسر پشتش🤌
نشستم....
تپش قلب
عرق ریزی
استرس در حدی که سرمو بالا نمیاوردم....پایان قسمت اول
- این داستان ادامه دارد....
-
سلام به دوستان گل آلایی
به خصوص دانشجوهای ورودی امسال
خوبین همگی ؟ اوضاع روبه راهه ؟
دانشجو شدنتون مبارک
دانشجویی یکی از دوران پرهیاهوی زندگیه هرکس به طریقی می گذرونه
برای بعضی ها میشه بهترین دوران زندگی و ساختن آینده
برای بعضی ها میشه پیدا کردن دوستان نابی که سالیان سال باهم باشن
و برای بعضی ها مسیر مهاجرت
و برای بعضی ها ترکیب همینا
و و و
خب حالا که شما هم وارد این مسیر و این دوران شدین
از روزای اول دانشگاهتون برامون بگین
از خاطره روز اول روز ثبت نام اولین کلاس و اولین اتفاقات بامزه ای که براتون میافته
و هر چیز دیگه ای که خودتون دوست دارینلذت ببرین از مسیر جدید زندگیتون از پیچ و خم هاش نترسین ادامه بدین با لبخند و امید یادتون نره زیبایی هاش رو هم ببینید هر روزش یه رنگه هر روزش یه حس و حالی داره تا چشم بهم بزنید می بینید داره به انتهاش میرسه تا می تونید خوب باشین و خوب بمونید و مولد خوبی باشین رد پاتون رو برای بقیه به یادگار بذارید شاد باشین و امیدوار و پر انرژی...
@M-an
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
بدون ضیغ وقت بریم سراغ اصل مطلب
بالاخره روز وصال رسید
دهم مهر رو میگم
صبح ساعت پنج و نیم بیدار
شدم یکم نماز و اینا اومدم ی تابی توی آلاخونه خوردمو
گوشیو گذاشتم آماده شدم
و منتظر که مامانم قرآن رو بیاره
بعد با داداشم زدیم بیرون و تاکسی سوار شدیم و رسیدیم به ایستگا Brt
ی پنج دقیقه منتظر ی بچه ها شدیم و رفتیم دروازه شیراز
داداشم و دوستم رفتن دانشگاه اصفهان
( همون جا دروازه شیرازه )منم رفتم مترو اصلا این مسیر رو تا حالا نرفته بودم
فکرشو بکن روز اول از مسیری که تا حالا نرفتی
یکی نبود بگه بابا کوتا بیای وقت روز اول دانشگاه راه رو اشتب میری
.
هیچی کله داغ فقط میخواستم زود برسم
رفتم وایسادم ایستگاه یکم پرس و جو کردمی آقایی بود لباس رسمی داشت گفتم حتما ی چیزایی بلده
رفتم جلو سلام کردمگفتم میخام برم پایانه قدس گفت وایسا همینجا
۴تا ایستگاه دیگه پیاده شو
وقتی پیاده شدم رفتم دم در خروجی ...
چشمتون روز بد نبینه دیدم نوشته پایانه صفه
انگار ی دفعه ی سطل آب سرد ریختن روم
️
بالا خره هرچی بود به اتوبوس های دانشگاه رسیدیم و
با ی ساعت تاخیر رسیدیم توی دانشگاه
ی چند جا پرس و جو کردم که سالن شیخ بهایی
شیخ بهایی رو پیدا کردم آخه برای نو دانشجو ها جشن بود
نزدیکای ظهر شد تا اینکه ی ربع به اذان جشن تموم شد
و منتظر همیارها شدیم که بیان
ما مکانیکا ی معارفه ای باهم داشتیم و راه افتادیم سمت سلفدیدیم ی چنتا این دخترا وایسادن دم سلف دارن آهنگ شروین میخونن
گفتم خدایا خودد بخیر بگذرون
تازه قبلش داداشم زنگ زده بود
گفت توی دانشگاه اصفهان اختشاشه یگان ویژه و...
خلاصه ی وضعی
رفتیمو جاتون خالی ناهارو خردیمو رفتیم مسجد نماز و یکم استراحت کردیم دوباره قرار گذاشتیم دم مسجد و راه افتادیم به قصد تالار ها
هیئت علمی و مسئول دانشکده اومدن و یکم صحبت کردن
یکی از این اشخاص
دکتر فروزان بودن که واقعا از شخصیتشون خوشم اومد
معلوم بود حرفشون با عملشون میخونه
تازه مدیر یکی از پروژه های بندری هم بودن
بعدش
۴ نفر از انجمن علمی دانشگاه اومدن انجمن علمی رو معرفی کنن(۲تا خانوم و ۲تا پسر)
ماهم چند نفر بودیم ته تالار
وقتی موقع صحبت خانوما شد
یکی از بچه ها فهمید که یکی از اون پسرا ی سوتی داده
ی متلک پروند
آقا منم بد خنده ی دفعه ترکیدم
بعد اون خانومه متوجه شد
روشو کرد به دخترا گفت ببینین این چیزا هست
الان موقع حرف زدنم اون چندتا داشتن بهم میخندیدند
حالا ماهم هزار قسم و آیه که والا بِالا
با شما نبودیم
خیر به خرحشون نمیرفت
هرچی بود عذرخواهی و ... تموم شد
رفتیم سمت دانشکده مکانیک
با استاد راهنمامون آشنا شدیم
حوضه اختیاراتش رو گفت و در مورد apply
هم صحبت کردیم
و با همیارمون راه افتادیم سمت کانون فرهنگی
عجب چیزی بود
اتاق موسیقی داشت ، اتاق تئاتر داشت....
تازه کلاس زبان هم داشت مثل همون آموزشکاه های سطح شهر
خلاصه به بعد از ظهر خوردیم و دیگه کم کم میخواستم
خداحافظی کنم و بیام
یکی از بچه ها از همیار پرسید
اگه ی آدرس میخواستم از کی بپرسم ؟
گفت از هیچ کس مگر اینکه قیافه موجهی داشته باشه
تعریف کرد پارسال یکی از نودانشجو ها از سال بالایی ها پرسیده گلستان کجاست (منظورش سایت گلستان بوده )
سوارش کردن بردنش گلستان شهدای اصفهان (اصفهانی ها میدونن کجا رو میگم)
گفتن اینم گلستان
.
.
امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم
سعی کردم خیلی کپسولی باشه
-
بسم الله
سلام علکم
یا الله ما اومدیم
خب امروزی که دارم مینویسم ،حدود ۱۱ روز از اولین روزی که رفتم دانشگاه میگذره
به تاریخ ۱۰ مهر ۱۴۰۱
صبح ساعت ۵ بیدار شدم
مثل همیشه این طور وقتا نشستم روی مبل و به چیزایی که اون روز قرار بود اتفاق بیوفته فکر کردم.
تا طرفای ساعت ۶
که کارای صبحانه رو هم انجام دادم و بقیه رو صدا کردم.
اخه هم ابجیم باید میرفت دانشگاه ،از طرفی هم پدرم میخواست منو برسونه دانشگاه و مادرمم قرآن بگیره بالا سرم
دیگه لباس پوشیدیم و راه افتادیم که همون دم در ، کوثر (ابجیم) یهو برگشت گفت ،ساقی گوشیت! مگه دبیرستانه نمیبریشمنم هنگ!
میگذره تا توی راه
که مجموعه ایی از احوالات رو داشتم....
ترس ، خوشحالی ، سربلندی ، ناراحتی ، استرس ،شجاعت.... و نمیدونستم چی قراره بشه!
با ماشین حدودا ۴۵ دقیقه راهه!
و همه اون مسیر گاهی به داشبورد و گاهی به جاده خیره شده بودم....
و وقتی یهو بعد این همه انتظار سر در دانشگاه و میبینی!
پیاده شدم و خداحافظی کردم!
پرسیدم از کجا برم...راهو نشونم دادن که دیدم اِهِکی! کارت دانشجویی میخوان اول
من گفتم ندارم ، گفت ورودی جدیدی؟ گفتم اره
گفت کدوم دانشکده؟ گفتم فنی و مهندسی
گفت میدونی کجاست؟
گفتم آره اون تَه!
(معنی اون ته و با رسم شکل بهتون نشون میدم)
یکم رفتم بعد برگشتم گفتم ، پیاده برم ؟! گفت آره(و منی که فکرمیکردم از این در سرویس هست تا دانشکده
)
و همچنان منی که واقعا هم نمیدونستم دانشکده کجاست🤌 و فقط میدونستم چه شکلیه!
چون دفعه قبل با ماشین رفتم و پیاده و با ماشین دانشگاه زمین تا آسمون فرقه
وسطای راه گفتم بیام و از همراه دوست داشتنیم مپ استفاده کنم،که با همیچن صحنه ایی روبرو شدم
بله....
مفهوم اون تَه رو فهمیدین ،۱۷ دقیقه راه🤌
ینی اولین روز خود خود ناکجا آباد بود
البته الان از اون راه قرمزه میانبر یاد گرفتم ، از اونجا میرم!
البته تر یچی دیگه فهمیدم همین دیروز که نیاز نیست اصلا از این راه برم ، میگمش🤌
آره دیگه خلاصه
وسطای راه دیدم یه دختره گفت
میدونی فنی مهندسی کجاست
گفتم دارم میرم خودمم ،بعد مپ و بش نشون دادم گفتم انقد دیگه راه موندهبعدش با کمی گفتگو کاشف به عمل اومد همکلاسیمه !
حالا جدای این ،خیالم راحت شد من تنها دختر کلاس نیستم
دیگهگذشت و میرسیم به پیدا کردن کلاس توی دانشکدهانقده تابلو بودیم که همه از دور یطوری نگامون میکردن
(طبقه سوم کلاس ۲۳۰۳)
میدونین
دوتا راه پله داره
۱- اگه از راه پله اول سالن بری،طبقه سوم میشه نمازخونه!
۲-از راه پله اول بری بعد توی طبقه دوم بری ته سالن و باز یه طبقه بری بالا میشه کلاس!
۳- همون اول از ته سالن بری و مستقیم برسی به کلاس🤌
تازه آسانسورم داره که ما بعد یه هفته تازه دیروز سوارش شدیم
حالا
با هر بدبختی شده بود پیدا کردیم کلاسو ،و دیدم یه دختر دیگم نشسته و ۱۰ تا پسر پشتش🤌
نشستم....
تپش قلب
عرق ریزی
استرس در حدی که سرمو بالا نمیاوردم....پایان قسمت اول
- این داستان ادامه دارد....
@Señorita
عالی بود -
بسم الله
سلام علکم
یا الله ما اومدیم
خب امروزی که دارم مینویسم ،حدود ۱۱ روز از اولین روزی که رفتم دانشگاه میگذره
به تاریخ ۱۰ مهر ۱۴۰۱
صبح ساعت ۵ بیدار شدم
مثل همیشه این طور وقتا نشستم روی مبل و به چیزایی که اون روز قرار بود اتفاق بیوفته فکر کردم.
تا طرفای ساعت ۶
که کارای صبحانه رو هم انجام دادم و بقیه رو صدا کردم.
اخه هم ابجیم باید میرفت دانشگاه ،از طرفی هم پدرم میخواست منو برسونه دانشگاه و مادرمم قرآن بگیره بالا سرم
دیگه لباس پوشیدیم و راه افتادیم که همون دم در ، کوثر (ابجیم) یهو برگشت گفت ،ساقی گوشیت! مگه دبیرستانه نمیبریشمنم هنگ!
میگذره تا توی راه
که مجموعه ایی از احوالات رو داشتم....
ترس ، خوشحالی ، سربلندی ، ناراحتی ، استرس ،شجاعت.... و نمیدونستم چی قراره بشه!
با ماشین حدودا ۴۵ دقیقه راهه!
و همه اون مسیر گاهی به داشبورد و گاهی به جاده خیره شده بودم....
و وقتی یهو بعد این همه انتظار سر در دانشگاه و میبینی!
پیاده شدم و خداحافظی کردم!
پرسیدم از کجا برم...راهو نشونم دادن که دیدم اِهِکی! کارت دانشجویی میخوان اول
من گفتم ندارم ، گفت ورودی جدیدی؟ گفتم اره
گفت کدوم دانشکده؟ گفتم فنی و مهندسی
گفت میدونی کجاست؟
گفتم آره اون تَه!
(معنی اون ته و با رسم شکل بهتون نشون میدم)
یکم رفتم بعد برگشتم گفتم ، پیاده برم ؟! گفت آره(و منی که فکرمیکردم از این در سرویس هست تا دانشکده
)
و همچنان منی که واقعا هم نمیدونستم دانشکده کجاست🤌 و فقط میدونستم چه شکلیه!
چون دفعه قبل با ماشین رفتم و پیاده و با ماشین دانشگاه زمین تا آسمون فرقه
وسطای راه گفتم بیام و از همراه دوست داشتنیم مپ استفاده کنم،که با همیچن صحنه ایی روبرو شدم
بله....
مفهوم اون تَه رو فهمیدین ،۱۷ دقیقه راه🤌
ینی اولین روز خود خود ناکجا آباد بود
البته الان از اون راه قرمزه میانبر یاد گرفتم ، از اونجا میرم!
البته تر یچی دیگه فهمیدم همین دیروز که نیاز نیست اصلا از این راه برم ، میگمش🤌
آره دیگه خلاصه
وسطای راه دیدم یه دختره گفت
میدونی فنی مهندسی کجاست
گفتم دارم میرم خودمم ،بعد مپ و بش نشون دادم گفتم انقد دیگه راه موندهبعدش با کمی گفتگو کاشف به عمل اومد همکلاسیمه !
حالا جدای این ،خیالم راحت شد من تنها دختر کلاس نیستم
دیگهگذشت و میرسیم به پیدا کردن کلاس توی دانشکدهانقده تابلو بودیم که همه از دور یطوری نگامون میکردن
(طبقه سوم کلاس ۲۳۰۳)
میدونین
دوتا راه پله داره
۱- اگه از راه پله اول سالن بری،طبقه سوم میشه نمازخونه!
۲-از راه پله اول بری بعد توی طبقه دوم بری ته سالن و باز یه طبقه بری بالا میشه کلاس!
۳- همون اول از ته سالن بری و مستقیم برسی به کلاس🤌
تازه آسانسورم داره که ما بعد یه هفته تازه دیروز سوارش شدیم
حالا
با هر بدبختی شده بود پیدا کردیم کلاسو ،و دیدم یه دختر دیگم نشسته و ۱۰ تا پسر پشتش🤌
نشستم....
تپش قلب
عرق ریزی
استرس در حدی که سرمو بالا نمیاوردم....پایان قسمت اول
- این داستان ادامه دارد....
بسم الله
خب سلام مجدد
با دنبال کردت ریپلای آنچه گذشت رو ببینین!
خب داشتم میگفتم
رفتیم توی کلاس و اولین درسمون فیزیک بود. استاد تا اومد تو گفت ،همه ماسکاتونو بزنین!
ماهم تعجب!
کاشف به عمل اومد ،حساسیت شدید داره ،باید مواظب باشه بیماری نگیره. خودشم خیلی رعایت میکرد.
خیلی خانم مهربون و خوش خندهایی بود.
اما بگم که جلسه بعدش که یکی ماسک نداشت، چنان دادی زد سرش که دود از کله من بلند شد، بعد از دادش بلافاصله خندید!
درسی که داد همون یکاهای دهم بود!
فقط من یکم توی کلاس معذب طور بودم،دیگه بماند چرا
فک کنم سر یه ساعت تموم کرده بود!
وقتی کلاس تموم شد، منی بودم که نمیدونستم چیکار کنم.
رفتم دانشکده رو نگاه کردم ، دسشویی رو پیدا کردم
تاااا
کلاس بعدی که ریاضی ۱ بود!
استادش سخت گیره، بماند که الان خیلی اتفاقا افتاده....
از نظر من به عنوان یه استاد دانشگاه متوسط درس میداد.
وسط کلاس از ریاست و اینا اومدن سخنرانی کردن و رفتن....
درسش متفاوت بود، ولی ربط به مثلثات دبیرستان داشت.
این کلاسم تموم شد.
میرسیم به معقوله زیبای ناهار
و منی که هنوزم خود دانشکده رو درست نمیشناختم عین شترمرغ اینور اونور میرفتم!
اول رفتم سلف فهمیدم اصلا ماره ادم حساب نمیکنن ، تازه بعد ها فهمیدم فروش آزادشون از ۱ و نیم به بعده که ما سر کلاسیم🤌
پرسیدم از بقیه بوفه کجاست؟!
گفت اِی انسانی یه بوفه ایی داره ولی میخوای ساندویچ سرد بخری باید بری در ۲ اونجا مغازه هست!
منم که از همه جا بی خبر ،رفتم در ۲ رو پیدا کنم
حالا
این میگفت اِیی یه بوفه ایی داره ؟!
حاجی تو بوفه پیتزا هم سرو میکنن
حالا اون بیچاره شاید خودشم بلد نبود ،چه میدونم
مسافت پیموده شده
نقطه قرمزه دانشکدست!
راه آبیه تا سلفه که ۱۰ دیقه یا کمتر راهه.
اون صورتیه هم از سلف تا در ۲ عه که ۱۰ دیقه یا کمترم اونور راهه!
حالا رفتم بیرون یه آب خریدم و کروسان ، که گفته بودم شد ۱۴ تومن.
هق
۱۰ تومتش برای کروسان بود🥲
برگشتم اومدم یه جا پیدا کنم برای نشستن.
روبروی سالن اجتماعاته چیه ،نمیدونم هنوزمنشستم غذامو خوردم پاشدم رفتم کلاس!
کلاس بعدیمون ادبیات بود که اونم یجور دیگه صافمون کرد
کلاس تموم شد و وقت رفتن!
و من همچنان باید راه جدیدی برای رفتن پیدا میکردم🤌
زنگ زدم پدرم گفتم ،پدرجان چه کنم؟!
گفتت برو ایسگاه بهنمیر ، خطی بگیر بیا قائمشهر!
یه هِی گفتم و راه افتادم
بازم از مپ دوست داشتنیم استفاده کردم و تا سه راه دانشگاه رفتم بعدش هم کج کردم تا ایستگاه ، اون وسطم از یه مغازه دار پرسیدم ،تایید کرد راهم درسته
رسیدم به ایستگاه و خطی ندیدم!
زنگ زدم به راننده مینی بوسه که از قبل شمارشو داشتم.
گفت کجایی؟!
گفتم ایستگاه .
میگه خو کجایی من نمیبینمت!
یکم جا به جا شدم. یهو گفت دیدمت بیا این مینی بوس آبیه
هیچی رفتم نشستم و خرررر ذوق از اینکه مینی بوس دانشگاه سوار شدم
رسیدم میدون امام و پدرم اومد دنبالم و تا خود خونه یه بننند حرف زدم
و تو خونه با یک عدد جنازه روبرو بودن🤌
ولی
حال داد️
️
......پایان روز اول و قسمت دوم!