Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. از روزای اول دانشگاهت بگو 🙂
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
د
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
د
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
د
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
JaanaJ
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد
خاطرات خواهر برادری
Gharibe GomnamG
خب سلام اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین ترجیحا خنده دار باشه خب دعوت میکنم از @roghayeh-eftekhari @F-seif-0 @Ftm-montazeri @Ariana-Ariana @Infinitie-A @ramses-kabir @Zahra-hamrang @Fargol-Sh @مجتبی-ازاد @Yasin-sheibak @Elham650 @Mehrsa-14 @گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
بحث آزاد
کتابخانه رنگی
_MILAD__
سلام به همه دوستان عزیز در جهت گسترش فرهنگ کتابخوانی تصمیم گرفتیم تایپکی راه اندازی کنیم که شما یکم کتاب غیر درسی بخونید خب همین اول بگم همتون لایک میکنین اول بعد پست میذارین اشتباه نزنین یدفه و منفی بدید اصلا هم دستوری نبود خلاصه نمیدونم چه چیزایی میتونید بذارید : -بریده ای از کتاب ها -معرفی کتاب -گذاشتن لینک دانلود کتاب اگه صوتی و ایناست و از سایتی برداشتید نگاه کنید حتما %(#ff0000)[منبع ] بذارید با تشکر @دانش-آموزان-آلاء
بحث آزاد
کمکککک
S AlihoseiniS
سلام من امسال بعد از ده سال تغییر رشته دادم از هنر به تجربی و هیچی نمیدونم الان نمیدونم از کجا شروع کنم؟چجوری پیش برم؟چجوری برنامه ریزی کنم؟نیاز دارم یکی یا چند نفر پایه باشن با هم پیش بریم و بخونیم که اگه سوالی چیزی بود بشه پرسید🥲🥲 میشه کمکم کنین؟!
بحث آزاد
بیاین انگیزه بدین
د
به کسی ک پشت مونده پشیمون نیست ولی روحیه شو باخته
بحث آزاد
از روزای اول دانشگاهت بگو 🙂
M.anM
Topic thumbnail image
بحث آزاد

از روزای اول دانشگاهت بگو 🙂

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
215 دیدگاه‌ها 68 کاربران 19.7k بازدیدها
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • kosariK آفلاین
    kosariK آفلاین
    kosari
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #161

    سلام به جمع آلایی🤗
    امروز سه شنبه ۲۵ آبان اولین روز بود رفتم دانشگاه
    برای درس عملی
    استاد علائم حیاتی گفتن
    بعد گفتن درجه تب بخونین،من نتوستم پیدا کنم
    چقد سخته
    آبروم رف🤦🏻‍♀️🙄
    بعد فشار گرفتیم،اینجا هم نتونستیم ضربان پیدا کنیم
    اونقد دستمو فشار دادن رگم باد کرده بود🤦🏻‍♀️😂😂

    واینکه چون ما گروه سه بودیم استاد خسته بود
    سریع درس گف نیم ساعت مونده از کلاس رف و میموندیم فشار سنج😂😂😂

    هیچی دیگه کلا امروز فقط فشار یاد گرفتم بدون پیدا کردن نبض😂😂
    بعدم استاد اتاق کلا نشونمون داد
    IMG-20211116-WA0018.jpg IMG-20211116-WA0013.jpg IMG-20211116-WA0014.jpg
    نمایی از اتاق پراتیک😊

    ‹‹ اُوِردُوزِ مَغزي دَر اَثَرِ مَصرَفِ زیادِ فِڪر... ››

    1 پاسخ آخرین پاسخ
    17
    • kimia_es_afsharK آفلاین
      kimia_es_afsharK آفلاین
      kimia_es_afshar
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #162

      سلام سلام.صبح پاییزیتون بخیروشادی
      .
      .
      اممممم چقد دانشگاه سخته😅
      به معنای واقعی تمام وقت هات پر میشن.
      پارسال این روزا وقتی این تاپیک رو دیدم چقده ذوق و شور داشتم که منم یه روزی اینجا قراره خاطره های دانشگاه رو بنویسم ولی...😒
      .
      شما فکر کنین خاطره اولین روز از دانشگاه رو میخوام بگمتون میشه دقیق برای یه هفته قبل😑✌🏼

      به وقت یک شنبه ۲۳ آبان ماه ۱۴۰۰

      خوب از شب قبل بگم که تمام وسایل رو اماده گذاشته بودم کنارم که نکنه فرار کنن برن😂
      واون شب با تمام سختی های جذابی که داشت گذاشت🤭
      .
      .
      ساعت ۷صبح وارد دانشگاه شدم درحالی که کلاس عملی مون ساعت ۸ شروع میشد😁😅
      وقتی وارد دانشگاه شدم یه حس عجیبی داشتم.همینجور که با این حسه کلنجار میرفتم.یه لحظه حس کردم گم شدم😐
      بین ۳تا ساختمون بزرگ گیر کرده بودم.نمیدونستم چکار کنم.یدفعه دیدم یه خانم داره رد میشه از موقعیت استفاده کردم رفتم ازشون پرسیدم که این ساختمون دانشکده مامایی کجاست؟!
      و منی که به سختی دانشکده رو پیدا کردم و بعدش فهمیدم ساختمون پراتیک یه جای دیگه است😑😂
      و......
      .
      .
      از کلاسمون بگم که جلسه اول علائم حیاتی گفتن.از فشارسنج و ترمومتر و انواعش.
      بسیار جذاب و دوست داشتنی بود.🤩
      ولی اجازه ندادن که داخل پراتیک عکس بگیریم😑
      گوشی ها خاموش توی کمد
      هیع💔👩🏻‍🦯
      ..

      ولی برای جلسه اول عالی بود

      اندازه تهران حالم ترافیکه :):

      1 پاسخ آخرین پاسخ
      9
      • kimia_es_afsharK آفلاین
        kimia_es_afsharK آفلاین
        kimia_es_afshar
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #163

        خوب خوب بریم سراغ دومین خاطره😁✌🏼
        به وقت سه شنبه ۲۵ آبان ماه ۱۴۰۰

        اول اینکه بگم دیگه گم نشدم😂

        خوب این جلسه چون ۴ ساعت داشتیم چندتا مبحث رو بهمون گفتن.
        از انواع تزریقات و سرم و به قول خودمون آمپول زدن و اینا
        که ما حسابی از خجالت مولاژ ها در اومدیم😂😂
        تا تونستیم مولاژ ها رو سرواخ سوراخ کردیم که حساااابی یاد بگیریم😁✌🏼

        داشتیم ست سرم و طریق انجامش رو امتحان میکردیم که مسئول پراتیک اومد پیشمون
        یه خنده ای کرد و گف تا شما بخواین به اون بنده خدا سرم بزنین به دیار باقی شتافته😑
        دوباره برای ترمیم روحیمون گف که این اولشه و اولین باره و تازه واردین ولی بعدن یه پا دکتر میشن برا خودتون😉
        ماهم ذووووق😂😂
        .
        .
        رفتیم برا تایم استراحت.
        دیدم کسی نبود گوشی آوردیم عکس بگیرم 😁 که نااااگهاااان استاد پرستاری ها مچمون رو گرفت😖

        یه چشم غره ناجور رفت که همون قضیه شکوفه و شلوار و اینا....😒😂

        بعدش به یه اخم بدی گفت شما ده ههشتادیا کی میخوایین بزرگ شین😐

        یعنی چی که ما ده هشتادیا ده هشتادیا.🙁❌

        مگه ما چه هیزم تری به بقیه فروختیم.🤷🏻‍♀️اهه😒

        .

        و ما یه گوشه درسکوت مطلق نشستیم تاتایم کلاسمون شروع بشه😊

        .ناگفته نمونه که بعدا فهمیدیم اون خانمه رئیس مرکز بوده🤦🏻‍♀️😬

        .
        واینکه این دوروزی که برای عملی رفتیم .تا تونستیم از خودمون در انواع ژست های مختلف عکس گرفتیم😅😁✋🏻

        .

        پ.ن=وبلاخره من تونستم خاطراتم رو بنویس.🥰✌🏼

        خدایا شکرت بابت این موقعیت🙏🏼🌹

        اندازه تهران حالم ترافیکه :):

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        9
        • kimia_es_afsharK آفلاین
          kimia_es_afsharK آفلاین
          kimia_es_afshar
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #164

          و یه چیزی که خیلی جذاب بود برام این که
          دیروز اولین آمپول واقعی،واقعی ها.تونستم بزنم.
          اونم به یکی؟! به خودم😁✌🏼
          .
          .
          بماند به یادگار
          جمعه ۲۸ آبان ماه ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۴۵

          اندازه تهران حالم ترافیکه :):

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          11
          • OpalO آفلاین
            OpalO آفلاین
            Opal
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Opal انجام شده
            #165

            سلام🙂 انقدر از روزهای اول دانشگاهم نگفتم که همزمان داره می‌شه با روزهای اول دانشگاه بچه های ۱۴۰۱ به امید خدا. ولی من هنوز حس می‌کنم در روزهای اول دانشگاه به سر می‌برم 😂

            ترم یک که تا بخشیش برای ما آنلاین بود ولی من خیلی دوست داشتم که کلاسا حضوری بشه چون هم دوست نداشتم کلاسای عملی رو از دست بدم و هم میدونستم خیلی سخت میشه آنلاین درسارو فهمید!(ما تو کلاس بعد ها خیییلییی سوال می‌پرسیدیم😂)

            پارسال(یک سال و نیم پیش فکر کنم!) من تازه وارد انجمن شده بودم و از وقتی این تاپیک رو دیدم چند بار از اول تا آخر تاپیک رو خوندم. با اینکه از چند رشته اینجا خاطره گفته بودن ولی بازم دوست داشتم ماجراها و حس و حال های بیشتری باشه چون من همیشه دوست داشتم از این مطالب بخونم.
            بالاخره من وقتی وارد دانشگاه شدم توی چند تا موقعیت قرار گرفتم که شبیه خاطرات بچه ها از روزهای اول دانشگاهشون بود و این برام خیلی برام جالب بود که تجربه هایی که دوست داشتم رو بدست آوردم

            مثل اولین جلسه ای که رفتیم آزمایشگاه و همه چیز برای من خیل هیجان انگیز بود.کلا من از کاهایی که توش هیجان و شور و دقت باشه خوشم میاد...شاید همه همین باشن!
            از اینکه باید لام هارو میدیدیم و ویژگی هاشون رو یادداشت میکردیم و همه به هم کمکم میکردیم که برسیم همه شونو بررسی کنیم...خیلی برام جذاب و جدید بود.
            شاید اینا که میگم برای همه انقدر باحال نباشه حتی بچه های کلاس خودمون ولی من خیلی دوست داشتم آزمایشگاهه دانشگاه رو تجربه کنم و حتی اشکم هم در اومد....
            و کلا دروس علوم پایه رو دوست داشتم با اینکه واقعا بیوشیمی نفسمونو گرفت و توکلاس گاهی از اینکه حرفای استاد رو نمی فهمیدم خنده مون میگرفت ولی بازم دوستش داشتم...حجم زیادی از این مسائلی که ترم یک پیش میاد دقیقا بخاطر ترم ۱ بودن و آشنا نبودن با فضای دانشگاهه نه شما...ترم ۲ به بعد هر ترم بهتر میشیم

            اولین بارها هرگز یادتون نمیره احتمالا! اولین باری که رفتیم پراتیک، اولین امتحان ترم، اولین آزمایشگاه، اولین کارآموزی مخصوصا اولین اشتباه‌ها!
            منم میخواستم از اتاق پراتیکمون عکس بذارم ولی الان در دسترس نیست اگه بعدا درمورد اولین روزهای پراتیکمون نوشتم عکسشو میذارم

            شما که دانشگاهتون حضوری میشه ولی یه خاطره خیلی باحالم این بود که برای اولین کلاس حضوری دنبال هم کلاسی ها میگشتیم و فقط یکی دو تا از بچه ها که پروفایل داشتن قابل شناسایی بودن 😅(اونموقع دقیقا یاد خاطره ای که قبلا همینجا نوشته بودی افتادم maryam111)

            هر دانشگاه هم یه محل خاص داره که همه باید باهاش یه عکس داشته باشن تا امتیاز اون مرحله رو از دست ندن من هم (یعنی تقریبا همه) از ساختمون معروفه‌ی دانشگاه و فضای سبز عکس گرفتم اون روز میتونستی ترم اولی هارو از روی رفتارشون تشخیص بدی "احتمالا" نمیدونم!
            ( منم منتظر ترم اولی های امسال هستم 😀)

            جدی نمیدونم بگم کند میگذره یا سریع ولی امیدوارم بهتون خوش بگذره و اشتیاقتون به یادگیری هر روز بیشتر و بیشتر بشه.

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            20
            • Matilda2M آفلاین
              Matilda2M آفلاین
              Matilda2
              فارغ التحصیلان آلاء
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #166
              این پست پاک شده!
              1 پاسخ آخرین پاسخ
              0
              • G آفلاین
                G آفلاین
                Galadriel
                دانشجویان درس خون
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Galadriel انجام شده
                #167

                سلام سلام
                چون یکم زیاد ذوق دارم میخوام دیروزمو ثبت کنم🌝
                دیروز منو بابام برای تحویل مدارک دانشگاه و تشکیل پرونده رفتیم دانشگاه
                بعد اول اشتباه رفتیم تپ خود دانشگاهمون
                هم اینکه از شهر دور بود بعد وقتی رسیدیم خیلی جذاب بود اون سردرش نوشته بود پردیس داشتگاه های علوم پزشکی رفسنجان و از نگهبان پرسیدیم کجا بریم ادرس داد رفتیم داخل بوی گل توی محوطه دانشگاه پیچیده بود و خیلی حس خوبی داشت بعد دانشگاه خیلی فضاش بزرگ بود و تقریبا اولین بار بود ب دانشگاه رو داشتم دور میزدم دوروبر دانشگاه ساختمونای نیمه کاره بود یا ساختمونایی که فقط اسکلتاشو گذاشته بودن و‌هنوز ی ده دوازده سالی مونده مه دانشگاه تکیمل شه از نظر مراکز اداری اینا
                بعدرفتیم داخل وقتی اومدم از در برم تو یه دختری رو دیدم مانتو قهوه ای داشت با شلوار مشکی فک کنم شال سرش بود دقیق یادم نیست عینکی بود قدشم بکم از‌من کوتاه تر بود بعد منو دید یه لبخند خیلی شیرین بهم زد
                چون حس خوبی ازش گرفتم دقیق یادم موند جزئیاتش رو
                بعد رفتیم طبقه بالا اونجا رییس دانشگاه رو دیدیم م بهمون گف اینجا نباید مدارک رو تحویل بدین باید برین فلان جا که میشد طرفای دانشکده دندون‌پزشکیا وسطای شهر بود
                دوباره برگشتیم و رفتیم اونجا خلاصه هرطور بود پیداش کردیم بعد رفتیم بریم تو اقای نگهبان خیلیییی خوش برخورد بود و حس خوبی بهمون داد برگشت به‌بابام‌گفت نمیخوره اینطور دختری داشته باشین🌝😂😂😂
                بعد رفتیم تومرکز اونجا پرونده تشکیل دادیم اولش خانومه میخواست بگه برین شنبه بیاین ولی دید همچیزمون تکمیله دیگه اذیت نکرد بعد من رفتم از بایگانی پوشه بگیرم با پروندم زنه اول رنگ پوشه رو اشتباه داد رنگ پوشه دندونپزشکی سبزه پزشکی نارنجی بعد زنه بوی عناب میداد اتاقش کلن😂
                بعد اوکی کردم پرونده رو و یکی از همکلاسیام قبل من پرونده تشکیل داده بود اسمش بود زهرا اسماعیلی فر که وقتی وارد شدم تو محوطه دیدمش با باباش بود
                تا اون موقع فقط ما دوتا پرونده تشکیل داده بودیم
                دیگه بعد رفتیم تو حراست اونجا خانومه به لاکام گیر داد 😐😐 که خیلی حرصم گرفت ازش
                بعد رفتیم دنبال خوابگاه وارد اتاق اقای بازرگان شدیم بعد ی خانومه اومد گف اقای بازرگان الان بچه های پیراپزشکی باید برن ابوذر؟ گفت اره اینا بعد خانومه گفت یکی زنگ زده گفته ابوذر خیلی بده یهو مرده عصبی شد گفت بگین اگه بده بره خونه بگیره همینه که هست🌝😂😂😂
                ماهم دیگ حساب کار دستمون اومد ولی بعدش فهمیدیم که خوابگاه پزشکی و دندون از پیراپزشکی جداست و‌خوابگاه ما خوبه😌😌😌
                بعد مرده گفت شنبه بیا تحویل بگیر دیگه من که شنبه سر کلاسم تا شیش قرار شد بابام بره تحویلش بگیره با مامانم
                همین
                اولین روزی بود که دانشگاهمونو دیدم و خیلی ذوقیدم🥲😍😍😍
                ۵مهر۱۴۰۱

                مژده ای دل…🌱💚

                محمد فوادم S 2 پاسخ آخرین پاسخ
                16
                • G آفلاین
                  G آفلاین
                  Galadriel
                  دانشجویان درس خون
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #168

                  راستی دیروز روپوش خریدم🥺🤍
                  وقتی پوشیدمش مامانم گفت ماشالله چشم نخوری چقد بهت میاد🥺🥺🥺
                  حس خیلی قشنگی داشت برام🙂

                  مژده ای دل…🌱💚

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  11
                  • G Galadriel

                    سلام سلام
                    چون یکم زیاد ذوق دارم میخوام دیروزمو ثبت کنم🌝
                    دیروز منو بابام برای تحویل مدارک دانشگاه و تشکیل پرونده رفتیم دانشگاه
                    بعد اول اشتباه رفتیم تپ خود دانشگاهمون
                    هم اینکه از شهر دور بود بعد وقتی رسیدیم خیلی جذاب بود اون سردرش نوشته بود پردیس داشتگاه های علوم پزشکی رفسنجان و از نگهبان پرسیدیم کجا بریم ادرس داد رفتیم داخل بوی گل توی محوطه دانشگاه پیچیده بود و خیلی حس خوبی داشت بعد دانشگاه خیلی فضاش بزرگ بود و تقریبا اولین بار بود ب دانشگاه رو داشتم دور میزدم دوروبر دانشگاه ساختمونای نیمه کاره بود یا ساختمونایی که فقط اسکلتاشو گذاشته بودن و‌هنوز ی ده دوازده سالی مونده مه دانشگاه تکیمل شه از نظر مراکز اداری اینا
                    بعدرفتیم داخل وقتی اومدم از در برم تو یه دختری رو دیدم مانتو قهوه ای داشت با شلوار مشکی فک کنم شال سرش بود دقیق یادم نیست عینکی بود قدشم بکم از‌من کوتاه تر بود بعد منو دید یه لبخند خیلی شیرین بهم زد
                    چون حس خوبی ازش گرفتم دقیق یادم موند جزئیاتش رو
                    بعد رفتیم طبقه بالا اونجا رییس دانشگاه رو دیدیم م بهمون گف اینجا نباید مدارک رو تحویل بدین باید برین فلان جا که میشد طرفای دانشکده دندون‌پزشکیا وسطای شهر بود
                    دوباره برگشتیم و رفتیم اونجا خلاصه هرطور بود پیداش کردیم بعد رفتیم بریم تو اقای نگهبان خیلیییی خوش برخورد بود و حس خوبی بهمون داد برگشت به‌بابام‌گفت نمیخوره اینطور دختری داشته باشین🌝😂😂😂
                    بعد رفتیم تومرکز اونجا پرونده تشکیل دادیم اولش خانومه میخواست بگه برین شنبه بیاین ولی دید همچیزمون تکمیله دیگه اذیت نکرد بعد من رفتم از بایگانی پوشه بگیرم با پروندم زنه اول رنگ پوشه رو اشتباه داد رنگ پوشه دندونپزشکی سبزه پزشکی نارنجی بعد زنه بوی عناب میداد اتاقش کلن😂
                    بعد اوکی کردم پرونده رو و یکی از همکلاسیام قبل من پرونده تشکیل داده بود اسمش بود زهرا اسماعیلی فر که وقتی وارد شدم تو محوطه دیدمش با باباش بود
                    تا اون موقع فقط ما دوتا پرونده تشکیل داده بودیم
                    دیگه بعد رفتیم تو حراست اونجا خانومه به لاکام گیر داد 😐😐 که خیلی حرصم گرفت ازش
                    بعد رفتیم دنبال خوابگاه وارد اتاق اقای بازرگان شدیم بعد ی خانومه اومد گف اقای بازرگان الان بچه های پیراپزشکی باید برن ابوذر؟ گفت اره اینا بعد خانومه گفت یکی زنگ زده گفته ابوذر خیلی بده یهو مرده عصبی شد گفت بگین اگه بده بره خونه بگیره همینه که هست🌝😂😂😂
                    ماهم دیگ حساب کار دستمون اومد ولی بعدش فهمیدیم که خوابگاه پزشکی و دندون از پیراپزشکی جداست و‌خوابگاه ما خوبه😌😌😌
                    بعد مرده گفت شنبه بیا تحویل بگیر دیگه من که شنبه سر کلاسم تا شیش قرار شد بابام بره تحویلش بگیره با مامانم
                    همین
                    اولین روزی بود که دانشگاهمونو دیدم و خیلی ذوقیدم🥲😍😍😍
                    ۵مهر۱۴۰۱

                    محمد فوادم آفلاین
                    محمد فوادم آفلاین
                    محمد فواد
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط محمد فواد انجام شده
                    #169

                    @F-Seif-0 موفق باشین :>>
                    پ.ن : اگه خوابگاه ابوذر همونی باشه که روبروی بیمارستان علی ابن ابی طالب هست ، از نظر موقعیت مکانی فوق العادس ... ولی محیط داخلشو ای دونت نو 🙂

                    ツ

                    G 1 پاسخ آخرین پاسخ
                    5
                    • محمد فوادم محمد فواد

                      @F-Seif-0 موفق باشین :>>
                      پ.ن : اگه خوابگاه ابوذر همونی باشه که روبروی بیمارستان علی ابن ابی طالب هست ، از نظر موقعیت مکانی فوق العادس ... ولی محیط داخلشو ای دونت نو 🙂

                      G آفلاین
                      G آفلاین
                      Galadriel
                      دانشجویان درس خون
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #170

                      محمد فواد
                      ممنون همچنین😍
                      اونی جلوی بیمارستانه خوابگاه امین هستش که خوابگاه اصلیه روزانه اس
                      ولی چون پر بود مارو فرستادن پردیس دوترم🌝😂
                      اسم خوابگاه‌خودمونو یادم نمیاد😂💔

                      مژده ای دل…🌱💚

                      محمد فوادم 1 پاسخ آخرین پاسخ
                      5
                      • G Galadriel

                        محمد فواد
                        ممنون همچنین😍
                        اونی جلوی بیمارستانه خوابگاه امین هستش که خوابگاه اصلیه روزانه اس
                        ولی چون پر بود مارو فرستادن پردیس دوترم🌝😂
                        اسم خوابگاه‌خودمونو یادم نمیاد😂💔

                        محمد فوادم آفلاین
                        محمد فوادم آفلاین
                        محمد فواد
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #171

                        @F-Seif-0 اهان 😂😂 مرسی

                        ツ

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        3
                        • G Galadriel

                          سلام سلام
                          چون یکم زیاد ذوق دارم میخوام دیروزمو ثبت کنم🌝
                          دیروز منو بابام برای تحویل مدارک دانشگاه و تشکیل پرونده رفتیم دانشگاه
                          بعد اول اشتباه رفتیم تپ خود دانشگاهمون
                          هم اینکه از شهر دور بود بعد وقتی رسیدیم خیلی جذاب بود اون سردرش نوشته بود پردیس داشتگاه های علوم پزشکی رفسنجان و از نگهبان پرسیدیم کجا بریم ادرس داد رفتیم داخل بوی گل توی محوطه دانشگاه پیچیده بود و خیلی حس خوبی داشت بعد دانشگاه خیلی فضاش بزرگ بود و تقریبا اولین بار بود ب دانشگاه رو داشتم دور میزدم دوروبر دانشگاه ساختمونای نیمه کاره بود یا ساختمونایی که فقط اسکلتاشو گذاشته بودن و‌هنوز ی ده دوازده سالی مونده مه دانشگاه تکیمل شه از نظر مراکز اداری اینا
                          بعدرفتیم داخل وقتی اومدم از در برم تو یه دختری رو دیدم مانتو قهوه ای داشت با شلوار مشکی فک کنم شال سرش بود دقیق یادم نیست عینکی بود قدشم بکم از‌من کوتاه تر بود بعد منو دید یه لبخند خیلی شیرین بهم زد
                          چون حس خوبی ازش گرفتم دقیق یادم موند جزئیاتش رو
                          بعد رفتیم طبقه بالا اونجا رییس دانشگاه رو دیدیم م بهمون گف اینجا نباید مدارک رو تحویل بدین باید برین فلان جا که میشد طرفای دانشکده دندون‌پزشکیا وسطای شهر بود
                          دوباره برگشتیم و رفتیم اونجا خلاصه هرطور بود پیداش کردیم بعد رفتیم بریم تو اقای نگهبان خیلیییی خوش برخورد بود و حس خوبی بهمون داد برگشت به‌بابام‌گفت نمیخوره اینطور دختری داشته باشین🌝😂😂😂
                          بعد رفتیم تومرکز اونجا پرونده تشکیل دادیم اولش خانومه میخواست بگه برین شنبه بیاین ولی دید همچیزمون تکمیله دیگه اذیت نکرد بعد من رفتم از بایگانی پوشه بگیرم با پروندم زنه اول رنگ پوشه رو اشتباه داد رنگ پوشه دندونپزشکی سبزه پزشکی نارنجی بعد زنه بوی عناب میداد اتاقش کلن😂
                          بعد اوکی کردم پرونده رو و یکی از همکلاسیام قبل من پرونده تشکیل داده بود اسمش بود زهرا اسماعیلی فر که وقتی وارد شدم تو محوطه دیدمش با باباش بود
                          تا اون موقع فقط ما دوتا پرونده تشکیل داده بودیم
                          دیگه بعد رفتیم تو حراست اونجا خانومه به لاکام گیر داد 😐😐 که خیلی حرصم گرفت ازش
                          بعد رفتیم دنبال خوابگاه وارد اتاق اقای بازرگان شدیم بعد ی خانومه اومد گف اقای بازرگان الان بچه های پیراپزشکی باید برن ابوذر؟ گفت اره اینا بعد خانومه گفت یکی زنگ زده گفته ابوذر خیلی بده یهو مرده عصبی شد گفت بگین اگه بده بره خونه بگیره همینه که هست🌝😂😂😂
                          ماهم دیگ حساب کار دستمون اومد ولی بعدش فهمیدیم که خوابگاه پزشکی و دندون از پیراپزشکی جداست و‌خوابگاه ما خوبه😌😌😌
                          بعد مرده گفت شنبه بیا تحویل بگیر دیگه من که شنبه سر کلاسم تا شیش قرار شد بابام بره تحویلش بگیره با مامانم
                          همین
                          اولین روزی بود که دانشگاهمونو دیدم و خیلی ذوقیدم🥲😍😍😍
                          ۵مهر۱۴۰۱

                          S آفلاین
                          S آفلاین
                          SARA_
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #172

                          @F-Seif-0
                          چه حس قشنگی داشت این متن...
                          موفق باشین🌼 🌸

                          ثَبت اَست بَر جَـریدِه‌ی عـآلَم، دَوآمِ مـآ...

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          3
                          • G آفلاین
                            G آفلاین
                            Galadriel
                            دانشجویان درس خون
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #173

                            با نام و یاد خدا
                            امروز بالاخره انتظار به سر رسید و من اولین روز دانشگاهمو بدون ابرو ریزی یا سوتی ناجور پشت سر گذاشتم😂😂😂
                            امروز ساعت چهارونیم خودکار از خواب بیدار شدم کاملا بسدار بودم و اصلا خوابم نمیومد باااینکه شب دیر خوابیده بودم
                            اماده شدم وسایلمم اوردم دم در جا دادیم تو ماشینو افتادیم تو جاده
                            تو جاده زرند تا رفسنجان سه تا تونل هست یعد من بچه که بودم هروقت میرفتم تو تونل سرمو از پنجره میکردم بیرون و از ته دلم جیغ میکشیدم
                            وقتی داشتیم رد میشدیم از اونجا همش خاطرات بچگیم میومد جلوی چشممو تو کل راه ذوق زده بودم
                            وقتی رسیدیم رفتیم اول کارای خوابگاهو کردیم که اونجا سه تا از همکلاسیامو دیدم
                            بعد رفتم تو خوابگاه برگمو دادم تحویل و بعد دانشگاه
                            ساعت هشت شروع میشد کلاس و من هشت و بیس دقیقه رسیدم دانشگاه
                            بعد رفتم سلف کارتمو گرفتم ک ظهر ناهار داشته باشم و ساعت ی رب به نه رسیدم توکلاس
                            مهارت های زندگی داشتیم😶😂
                            استادمون ۶۵ سالشه و باورتون نمیشه که وقتی دیدمش فک کردم فوقش۴۵سالش باشه
                            خیلی جوون بود و به شدت ادم خوش برخورد و دوست داشتنیی بود خیلیم شوخی میکرد😂😂
                            خودشم کرمونی بود و لهجه داشت ختی یجاهایی اصطلاح استفاده میکرد😂
                            از کلاس که بگم براتون اون بانمکاشو یکی این بود که استاد داشت از خوابگاه میپرسید یکی از پسرا گفت خوابگاه ما صبحانه بهمون نمیده😶😂😂
                            بعد گف الان من امروز صبح صبحانه نخوردم
                            استاد تا اخر کلاس بند کرده بود به این بنده خدا میگف میخوای برات برم یچیزی بیارم‌غش نکنی بیوفتی اینجا رو دستمون؟😂😂😂 بعد استادم بهش میگف سید
                            بعد استاد گفت کی اصفهانیه یکی از دخترای کلاس ما اصفهانی بود
                            بعد دختره فقط دستشو گزف بالا استادم چیزی نگف که جنسیت طرف چیه فقط گفت اها یکیه
                            بعد همین سید برگشت گفت اتفاقا هم اتاقی منه
                            استاد گف اها،ایشون دختره🙂🤣🤣🤣🤣
                            و خیلیییی ادم نمکی بود کلی خندیدیم
                            روانشناسی خونده بود بهد میگف ‌اولین کنفرانسی که داده غش کرده
                            بعد میگف تپ اصفهان بوده و وقتی رفته اسمشو مه گفته همه زدن زیر خنده بهش گفتن بچه کرمونی و چندتا اصطلاح کرمونی گفته بودن بهش😂😂😂
                            اینم استرس گرفته اومده بگه in the name of god
                            میگه این د نام…
                            بعد استادش میکه نام چیه؟؟ نیممم
                            دوباره همه میخندن بهش بدتر میشه
                            بعد میاد دوباره بگه میگه این د نیم اف گوود🤣🤣🤣
                            دوباره کلاس منفجر میشه و این غش میکنه بنده خدا😂😂😂
                            خلاصه کلاس خیلی مهیج و دوستانه ای بود
                            کلاس بعدیمون تشریح نظری بود
                            استادمون اومد ی زن بود و هیت علمی بود
                            خیلی ناراحتم بود و اینا حالا بماند
                            ولی خیلی خانم مهربونی بود و خیلیم حالیش بود منتها من سرکلاس حس میکردم هیچی حالیم نیس🤣🤣🤣
                            چیزای داخل کلاس یکم گفتنی نیستو بعد کلاس رفتم تو کتابخونه رفرنس بگیرم رفتم اسممو نوشت و گفت دو سه روز طول میکشه تا ثبت شی بعد بیا بگیر
                            دیگه نمیدونم با رفرنسا باید چیکار کنم😶
                            بعد رفتیم سلف
                            به شدت شلوغ بود
                            و الله اکبر این همه جلالللل😶😂😂💔
                            بقول کرمونیا خوب چیزی بودن😂😂😂😂
                            ناها میکس بود
                            مرغش بود نبود گوشتش مزه تسمه میداد منم معده درد شدم🚶🏻‍♀️💔
                            دیگه الان اومدم خوابگاهو چهارنفریم سه تا کرمونی ی شیرازی
                            من خیلی هنوز باهاشون اوکی نشدم و‌نمیدونم شاید این دوترمم باهاشون اوکی نشم
                            دیگه همینا فلن اتفاق دیگه ای نیوفتاده
                            فردام دوساعت همش کلاس داریم🚶🏻‍♀️
                            ۹مهر۱۴۰۱

                            مژده ای دل…🌱💚

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            26
                            • Matilda2M آفلاین
                              Matilda2M آفلاین
                              Matilda2
                              فارغ التحصیلان آلاء
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Matilda2 انجام شده
                              #174

                              به نام خدا رفتیم دانشگاه کلاس نداشتیم برگشتیم خونه خدافظ😐🤦‍♀️😑

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              16
                              • G آفلاین
                                G آفلاین
                                Galadriel
                                دانشجویان درس خون
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #175

                                DEE3F026-EF4F-4D27-BD84-CCD0C6096E4B.jpeg
                                فعلا این کتابارو از کتابخونه دانشگاه گرفتم🥲💖
                                این هفته بیوشیمی نداشتیم هفته اینده احتمالا بهمون بگه چه منبعی تهیه کنیم
                                کلا این هفته درس خاصی بهمون ندارن اینا…🚶🏻‍♀️
                                ۱۱مهر ۱۴۰۱

                                مژده ای دل…🌱💚

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                16
                                • UraniumU آفلاین
                                  UraniumU آفلاین
                                  Uranium
                                  فارغ التحصیلان آلاء
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Uranium انجام شده
                                  #176

                                  سلام به همگی
                                  امروز برای ثبت نام دانشگاه رفتم
                                  با اینکه شهر مقصد به شهر خودم خیلی نزدیک و کلا حدود یک ساعت راه هست اما اولین بار بود که به اون شهر میرفتم(فک میکنم یه بارم بچه بودم رفتم از اونجایی که خاطراتش تاره حسابش نمیکنم😁)
                                  توی جاده وقتی فک کردم کجا و برای چکاری دارم میرم حس عجیبی داشتم یه حس به رنگ سفید، حسی که مثل تمام وجودم متعلق به خداست (امیدوارم از این حسا براتون پیش بیاد🥹)
                                  اما بالاخره رسیدیم به دانشگاه از ماشین پیاده شدیم و راهنماییمون کردن که بریم سمت بخش آموزش
                                  اونجا پر بود از همکلاسیام(که البته فعلا نمیشناسمشون😉)
                                  اطلاعاتی مثل اسم و نیمسال رو به یه اقایی میگفتیم و بعد مینشستیم تا صدامون کنن
                                  بعد چند دقیقه صدام کردن و وارد دفتر آموزش شدم
                                  (راستشو بخواید من فکر میکردم یه میز وسطش باشه و یه ادم پشتش) اما وقتی وارد شدم شبیه بانک بود (یجورایی باجه باجه)
                                  یه جا اطلاعاتمو گفتم و اینترنتی برام وارد کردن و جای بعدی هم مدارکمو تحویل دادم که البته کپی دفترچه بیمه به اضافه پرینت تاییدیه تحصیلی و سوابق نگرفته بودم و درنتیجه گفتن برم اونارو بگیرم
                                  منم رفتم بیرون از اتاق اموزش(اگه واژه اتاق اشتباهه بگید 😐) و خانواده رو فرستادم دنبال پرینت گرفتن😂
                                  خودم نشستم اونجا و بچهارو تماشا میکردم 😀
                                  بالاخره مدارکم رسید و دوباره با اجازه اقایی که مسئول ورود و خروج بود رفتم تو
                                  مدارکو تحویل دادم و خانم پشت میز گفتن تموم شد
                                  منم اومدم بیرون البته تو مسیر مکالمه ای با جناب مسئول ورود و خروج داشتم
                                  ایشون: تموم شد دیگه
                                  _ اره دیگه
                                  ایشون: پس کیک و آبمیوتم ببر که نمک گیر بشی و ۸ سال اینجا پاگیر شی
                                  من: ممنونم و خسته نباشید و اینا
                                  (تمام مکالمات این متن به صورت تقریبی و تا جایی که حافظه یاری کند میباشد😁.)
                                  پرسان پرسان رفتیم امور خوابگاه ها
                                  اونجا یه خانم مهربون بود که گفتن چون ترم بهمنم الان لازم نیس برای خوابگاه کاری کنم و یه مقدارم از هول بودن من و امثال من با خواهرم حرف زدن😐
                                  و درباره خوابگاه ها برای خواهرم توضیح میدادن تلفنم زنگ خورد بار اول قطع کردم چون فک میکردم شماره جدید دوستمه 😐
                                  اما بار دوم جواب دادم و متوجه شدم آموزش دانشگاس و بنده کارت ملی خود را جاگذاشته ام آنجا😂
                                  دوباره مسئول ورود و خروج و مکالمه ای به صورت بالا و تحویل گرفتن کارت ملی
                                  بعدم دیگه بعد یه توقف کوتاه راه افتادیم سمت شهرمون

                                  امیدوارم این حس ها برای شماهم پیش بیاد البته اگه هم نبوده ناراحت نباشید چون قطعا خداوند چیزای خوبی براتون تدارک دیده🤗

                                  این نمکدان خدا جنس عجیبی دارد
                                  هرچقدر میشکنیم باز نمکها دارد

                                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  13
                                  • Zahra.HDZ آفلاین
                                    Zahra.HDZ آفلاین
                                    Zahra.HD
                                    فارغ التحصیلان آلاء ⭐
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #177

                                    خب خب
                                    بالاخره نوبت مام رسید😄
                                    همین چند ماه پیش اصلا باور نمیکردم که یه همچین چیزی بیام اینجا و بنویسم😁😂
                                    خب از پریروز بگم که واسه تعهد رفته بودیم و تقریبا خیلی طول نکشید چون بیشتر کار هامون بیرون دانشگاه بود
                                    و اما دیروز
                                    صبح حدود ۸ بود بیدار شدم و زود لباس پوشیدم که بریم دانشگاه و زود شماره بگیریم که خلوت تره و زودتر کارمون راه بیوفته حتی صبحونه نخوردم😂
                                    اطراف دانشگاه جا پارک نبود و تو پارکینگ دانشگاه هم نمیذاشتن خلاصه من و مامانم رفتیم تو و بابام رفت دنبال جا پارک
                                    عین ندید بدید ها داشتم به دانشجو ها و حیاط و یه هلیکوپتر که اون طرف بود و آلاچیق ها و دانشکده ها نگا میکردم
                                    که رسیدیم به ته دانشگاه اونجا صندلی واسه نشستن گذاشته بودن و من رفتم شماره بگیرم یه کاغذ دادن روش ۶۶ نوشته بود و اون برادر گف که تا ۲۰ رفته تو
                                    منم همینطور داشتم دور و بر رو میدیدم و دنبال اشناهام میگشتم اونم داشت از انجمن های فلان بهمان حرف می‌زد و تقریبا هیچی نفهمیدم فقط سر تکون میدادم😂
                                    آخرش گف میتونین برین فلان جا واسه عضویت منم گفتم مرسی و رفتم پیش مامانم. با یه حالت بهت زده بهم نگا کرد که اینهمه من برات حرف زدم هیچ تاثیری نداشت؟😹😹😹
                                    دیدم تا وقتمون مونده. رفتیم تو ماشین صبحونه خوردیمو برگشتیم. بابام واسه پارک کردن ماشین تو پارکینگ داشت با نگهبان چونه میزد و من و مامانم تو یکی از آلاچیق ها نشستیم چون هنو تا نوبت من مونده بود
                                    20221003_091950.jpg
                                    این عکسم اونجا گرفتم🙃
                                    یکی از فامیلامون تو همون دانشگاه معاون دانشکده بهداشت بود بابام گف بریم پیشش سلامی کنیم و تشکر واسه راهنمایی هایی که موقع انتخاب رشته کرد..
                                    اومدیم دیدم وقتم کم مونده
                                    حنانه رو دیدم اونجا(همکلاسی‌م) و زهرا رو (که پشت بود که یه آشنایی کوچیک داشتم باهاش) خانم رنجی و پسرش(معاون مدرسه راهنماییم) بعد...اها یه آقایی هم دیدم همشهری ما وآشنای بابام اونم پسرش قبول شده بود و خودش خیاط بود ولی انقد شیک پوشیده بود فکر کردم رئیس فلان اداره‌ست😅
                                    نوبتمون شد و رفتیم تو سالن ورزشی دور تا دور میز گذاشته بودن و آدمایی که ثبت‌نام میکردن
                                    از ماما بابامون جدا شدیم و به ترتیب شماره صف ایستادیم
                                    (اینجا بود که باخودم گفتم جدا شدیم🥲)
                                    جلوی من یه نفر بود همشهری بودیم و رتبه‌ش ۸۰۰ بود حس میکردم یه انیشتینی افلاطونی چیزی جلوم وایساده😂(تو انتخاب رشته هم دیده بودمش تو اموزشگاه)
                                    بعد به ترتیب مدارکمون رو میخواستن و امضا میکردن
                                    اونجا هم با یکی از خانوما سر اسمم داشتم بحث میکردم
                                    میگف خب یکی رو میذاشتی، الان کدوم رو صدات کنیم؟ آخه این چرا دوتاست مثلا؟(😂) منم گفتم هرچی دوست داری صدام کن بعضیا تو رودروایسی فاطمه زهرا میگن ولی شماهرچی راحتی😹
                                    خلاصه گذشت و یکی یکی میز هارو رفتم جلو
                                    ولی از این خوشم اومد همههههه‌ی مدارکم کامل بود حتی اضافه تر مثلا بعضیا دنبال خودکار بودن و از این و اون خودکار میخواستن یا عکس اضافه لازم بود و نبرده بودن ولی من هرچی میخواستن خیلی خفن میکوبیدم رو میز😎😂
                                    آخر سر هم یه پوشه که توش یه دفترچه و خودکار بود دادن بهم که بعدا دیدم نوک خودکار شکسته😂
                                    اینم از اولین روز من😃
                                    پست های بعدی عمری باشه از بهمن مینویسم...

                                    So
                                    What is the point
                                    of every thing?...

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    20
                                    • bahar mohammadi 0B آفلاین
                                      bahar mohammadi 0B آفلاین
                                      bahar mohammadi 0
                                      فارغ التحصیلان آلاء
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #178

                                      سلام و صد سلام
                                      خب خب خب
                                      رسیدیم به لحظه ی حساس و شیرین
                                      تاریخ:۱۶ مهر ۱۴۰۱
                                      روز اول برای ثبت نام حضوری با داداشم رفتم
                                      در ورودی رو پیدا نمی‌کردیم یعنی دو تا در داشت .یکیش که بسته بود اون یکی هم وقتی واردش می‌شدیم دقیقا رو به رومون ساختمان وزارت امور خارجه بود .😕 بعد فهمیدیم همین در اصلیه.
                                      خلاصه از نگهبانی سوال کردیم راهنمایی کرد کجا بریم واسه ثبت نام .بقیه اش همش کاغذ بازی و این چیزاس دیگه. کارت دانشجویی گرفتم ولی برا فرداش گفتن فعال میکنن.
                                      رفتم برای خوابگاه سوال کنم یه شماره از سرپرست خوابگاه دادن . زنگ زدم آدرس گرفتم با داداشم رفتیم ناهار خوردیم و پیش به سوی خوابگاه...
                                      در مرحله ی اول که سرپرستشو دیدم حس بدی داشتم بهش. ولی گفتم زود قضاوت نکنم و رفتم باهاش اتاق رو نگاه کردم فقط یه تخت خالی داخل اتاق ۶نفره داشت .
                                      موقعیت مکانیش خیلی خوب بود اتاق ها و آشپزخونه کاملا مجهز و تمیز بود . ازش خواستم تا شب برام تخت رو نگه داره تا برم شهر خودم و با خانواده صحبت کنم اونم گفت باشه .

                                      فرداش _____۱۷مهر۱۴۰۱
                                      ساعت ۹صبح بابام منو رسوند ترمینال و بلیط گرفتم و تنهایی راهی شیراز شدم ..
                                      حس عجیبی داشتم اولین بار بود تنهایی میرفتم یه شهر دیگه.
                                      رسیدم ترمینال مدرس شیراز و سوار مترو شدم.. وای که چقد اون روز ،روز سختی بود 🥲🥲
                                      فکرشو بکنید یه ساک بزرگ + پلاستیک بزرگ +کیفم دستم بود
                                      شیراز رو هم اصلا بلد نبودم به جز ترمینالش.
                                      خدا خیرِ سازنده ی نشان بده بدون اون اپ نمیتونستم جایی برم که 😮‍💨 حالا گوشی به دست از این کوچه و خیابون به اون کوچه و خیابون تا اینکه یافتمش
                                      بعد از سلام و احوال پرسی و معرفی خودم گفت اول برو ۶ میلیون و ۶۰۰ به عنوان ودیعه و۲ ماه شهریه رو پرداخت کن
                                      قشنگگگ هنگ کردم . گفتم مگه شما نگفتی که هر ماه ۲میلیون و ۳۰۰ ؟ الان من باید ۲و ۳۰۰ پرداخت کنم نه اینقدر که!!!
                                      گفت قانون خوابگاهمون همینه .تو دلم کلی فحش دادم بهش انگار می‌مُرد همون دیروز میگفت بهم که قراره اینجوری حساب کنه . تو کارتم ۴و ۶۰۰ بیشتر نبود زنگ زدم خونه تا پول برام کارت به کارت کنن وسایلمو گذاشتم تو حیاط خوابگاهه و رفتم سر خیابون نشستم رو صندلی تا پول بیاد به حسابم .
                                      از اون طرف خانواده نگران که اگه تا شب اتاق گیرم نیاد کجا بمونم ..پا شدم سوار خط اتوبوس شدم رفتم دانشگاه که با کارشناس خوابگاه صحبت کنم ولی از شانس من نبود . تو حیاط نشستم و به تک تک خوابگاه ها زنگ زدم تا بالاخره یکیشون گفت واسه یه نفر جا داریم بیا .
                                      آدرس گرفتم ازش و کلی مسیر با خط اتوبوس اومدم و از این و اون سوال کردم تا تونستم پیداش کنم .سرپرستش خیلی مهربون بود اصلا حس بدی بهش نداشتم اتاق رو نشونم داد کلی توصیه و راهنمایی کرد بعد دیدم همه چیش خوبه تنها ایرادش این بود که دورترین خوابگاه دانشگاهمون بود. ارزون تر از اون یکی بود بازم مشورت کردم با خانواده و تصمیم گرفتم اتاق ۶ نفره رو بگیرم
                                      دو صفحه قرارداد بود که کامل خوندم و پرش کردم . بعد هم ۳و۲۰۰ کارت به کارت کردم براشون و ساعت نزدیکای ۷شب سوار خط شدم و اومدم خوابگاه اولی وسایل گرفتم و برگشتم خوابگاهم .
                                      از یه طرف ترافیک و خستگی از اون طرف گشنگی و تشنگی 😅
                                      نه ظهر تونستم چیزی بخورم نه شب چون همش دنبال خوابگاه میگشتم . فقط یه کیک و آبمیوه دم راه گرفتم و انداختم بالا.
                                      ساعتای ۸ونیم شب رسیدم اتاقم که یه دفعه ای ۵ تا دختر اومدن بالا سرم واسه خوشامدگویی و معرفی .خیلی دخترای خونگرمی بودن .بعد از جابه جایی وسایل و دوش گرفتن خوابیدم .
                                      پایان

                                      خدا رو چه دیدی شاید شد🤍💫
                                      پ.ن : یک معمار

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      19
                                      • bahar mohammadi 0B آفلاین
                                        bahar mohammadi 0B آفلاین
                                        bahar mohammadi 0
                                        فارغ التحصیلان آلاء
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #179

                                        درس حجم سازی داشتیم اولین جلسه امون هم بود
                                        رفتیم داخل کارگاه نشستیم تا استاد بیاد و باهاش آشنا بشیم .
                                        بعد یه آقاهه اومد گفت کلاس اینجا تشکیل نمیشه برید کارگاه اون یکی . وارد کارگاهه که شدیم ، دیدیم یه خانوم جوون با یه تیپی که خیلی بهش میاد استاد باشه،نشسته رو صندلی دانشجوها .(استاد این درسمون خانومه )
                                        بیشترمون شک داشتیم ولی بعد گفتیم چرا باید بیاد اینجا کنار ما بشینه . خلاصه طاقت نیاوردیم و پرسیدیم شما ترم چندین؟ گفت ۳ بعد گفتیم ما ترم یکیم چرا اومدین اینجا ؟ گفت چون این واحد رو نتونستم پاس کنم . مام باور کردیم دیگه.یکم بعد ۱۰-۱۲ تا دختر پسر داخل کارگاه شدن باز شاخکای ما زد بالا ..
                                        پرسیدیم شما هم نتونستین پاس کنین؟ گفتن آره این استاده خیلی بده و سختگیره از ۲۵ نفر داخل کلاس ،ما ۱۲ تا رو انداخته..
                                        میخوایم اعتراض کنیم تا استادمون عوض کنن . یه چن تا از بچه های خودمون گفتن چقد عقده ای .🤭
                                        اون خانومه به بغل دستیش گفت کاغذ در بیار تا همه امضا بزنیم و بگیم که از این استاد راضی نیستیم .
                                        اونا شروع کردن امضا کردن و اینا .
                                        بعد به ما گفتن شما هم بیاید امضا کنین ما هیچ کدوممون زیر بار نرفتیم و گفتیم باید اول باهاش آشنا بشیم ما تا حالا اصلا ندیدیمش. بعد پسره گفت ارزش دیدن نداره شما رو هم میندازه مطمئنم .
                                        خلاصه همین جور داشتیم بحث میکردیم بعد همون خانومه پاشد گفت بزارین من ادای استاد رو در بیارم رفت نشست پشت میز . مام میخندیدیم به حرکتاش 😄
                                        هر چی صبر کردیم استاد نیومد . دیگه داشتیم کم کم میرفتیم که اون ۱۰ -۱۲ تا اکیپ پا شدن رفتن بیرون و خندیدن
                                        اون خانومه هم گفت سلام بچه ها استاد منم😶😶‍🌫️
                                        همه تو شوک رفتیم یه لحظه کلاس ساکت شد
                                        هرکی داشت فکر می‌کرد حرف بدی راجب استاد نزده باشه یه وقت.😂 دیگه داشتیم ماست مالی میکردیم که ما منظوری نداشتیم از اون حرفا ببخشید🤣
                                        اونم فقط می‌خندید بهمون و گفت اشکال نداره من با اون سال بالایی هاتون دست به یکی کردیم می‌خواستیم شما سال اولی ها رو اذیت کنیم و هم اینکه یختون باهام آب بشه و صمیمی تر باشیم با هم 😄
                                        خلاصه خیلی حال کردیم با این استاده
                                        خیلی دوست داشتنی بود این خاطره هیچ وقت از ذهنمون پاک نمیشه .چقد اون روز خندیدیم 😍😍
                                        امیدوارم شما هم از این استادا گیرتون بیاد

                                        خدا رو چه دیدی شاید شد🤍💫
                                        پ.ن : یک معمار

                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        22
                                        • SaghiaS آفلاین
                                          SaghiaS آفلاین
                                          Saghia
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #180

                                          بسم الله
                                          سلام علکم😂🤝
                                          یا الله ما اومدیم🤞
                                          خب امروزی که دارم مینویسم ،حدود ۱۱ روز از اولین روزی که رفتم دانشگاه میگذره😁
                                          به تاریخ ۱۰ مهر ۱۴۰۱
                                          صبح ساعت ۵ بیدار شدم
                                          مثل همیشه این طور وقتا نشستم روی مبل و به چیزایی که اون روز قرار بود اتفاق بیوفته فکر کردم.
                                          تا طرفای ساعت ۶
                                          که کارای صبحانه رو هم انجام دادم و بقیه رو صدا کردم.
                                          اخه هم ابجیم باید میرفت دانشگاه ،از طرفی هم پدرم میخواست منو برسونه دانشگاه و مادرمم قرآن بگیره بالا سرم🤲
                                          دیگه لباس پوشیدیم و راه افتادیم که همون دم در ، کوثر (ابجیم) یهو برگشت گفت ،ساقی گوشیت! مگه دبیرستانه نمیبریش😂 منم هنگ!
                                          میگذره تا توی راه
                                          که مجموعه ایی از احوالات رو داشتم....
                                          ترس ، خوشحالی ، سربلندی ، ناراحتی ، استرس ،شجاعت.... و نمیدونستم چی قراره بشه!
                                          با ماشین حدودا ۴۵ دقیقه راهه!
                                          و همه اون مسیر گاهی به داشبورد و گاهی به جاده خیره شده بودم....
                                          و وقتی یهو بعد این همه انتظار سر در دانشگاه و میبینی!
                                          ۲۰۲۲۱۰۰۲_۱۴۱۰۴۴.jpg
                                          پیاده شدم و خداحافظی کردم!
                                          پرسیدم از کجا برم...راهو نشونم دادن که دیدم اِهِکی! کارت دانشجویی میخوان اول😂
                                          من گفتم ندارم ، گفت ورودی جدیدی؟ گفتم اره
                                          گفت کدوم دانشکده؟ گفتم فنی و مهندسی
                                          گفت میدونی کجاست؟ 😂
                                          گفتم آره اون تَه!
                                          (معنی اون ته و با رسم شکل بهتون نشون میدم😂🤲)
                                          یکم رفتم بعد برگشتم گفتم ، پیاده برم ؟! گفت آره😶😂(و منی که فکر‌میکردم از این در سرویس هست تا دانشکده😂💔)
                                          و همچنان منی که واقعا هم نمیدونستم دانشکده کجاست😂🤌 و فقط میدونستم چه شکلیه!
                                          چون دفعه قبل با ماشین رفتم و پیاده و با ماشین دانشگاه زمین تا آسمون فرقه😂🤞
                                          وسطای راه گفتم بیام و از همراه دوست داشتنیم مپ استفاده کنم،که با همیچن صحنه ایی روبرو شدم🤲
                                          Screenshot_۲۰۲۲۱۰۱۳-۱۲۰۰۴۳_Maps.jpg
                                          بله....
                                          مفهوم اون تَه رو فهمیدین ،۱۷ دقیقه راه😂😂🤌
                                          ینی اولین روز خود خود ناکجا آباد بود😂
                                          البته الان از اون راه قرمزه میانبر یاد گرفتم ، از اونجا میرم!
                                          البته تر یچی دیگه فهمیدم همین دیروز که نیاز نیست اصلا از این راه برم ، میگمش😂🤌
                                          آره دیگه‌ خلاصه
                                          وسطای راه دیدم یه دختره گفت
                                          میدونی فنی مهندسی کجاست
                                          گفتم دارم میرم خودمم ،بعد مپ و بش نشون دادم گفتم انقد دیگه راه مونده😂 بعدش با کمی گفتگو کاشف به عمل اومد همکلاسیمه !
                                          حالا جدای این ،خیالم راحت شد من تنها دختر کلاس نیستم😂😂🤞
                                          دیگه‌گذشت و میرسیم به پیدا کردن کلاس توی دانشکده😂 انقده تابلو بودیم که همه از دور یطوری نگامون میکردن😂
                                          ۲۰۲۲۰۹۲۲_۱۵۳۸۱۴.jpg
                                          (طبقه سوم کلاس ۲۳۰۳)
                                          میدونین
                                          دوتا راه پله داره
                                          ۱- اگه از راه پله اول سالن بری،طبقه سوم میشه نمازخونه!
                                          ۲-از راه پله اول بری بعد توی طبقه دوم بری ته سالن و باز یه طبقه بری بالا میشه کلاس!
                                          ۳- همون اول از ته سالن بری و مستقیم برسی به کلاس😂🤌
                                          تازه آسانسورم داره که ما بعد یه هفته تازه دیروز سوارش شدیم😂
                                          حالا
                                          با هر بدبختی شده بود پیدا کردیم کلاسو ،و دیدم یه دختر دیگم نشسته و ۱۰ تا پسر پشتش😂😂🤌
                                          نشستم....
                                          تپش قلب
                                          عرق ریزی
                                          استرس در حدی که سرمو بالا نمیاوردم....

                                          پایان قسمت اول

                                          • این داستان ادامه دارد....

                                          -چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ...

                                          Gharibe GomnamG SaghiaS 2 پاسخ آخرین پاسخ
                                          24
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 7
                                          • 8
                                          • 9
                                          • 10
                                          • 11
                                          • درون آمدن

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع