از روزای اول دانشگاهت بگو
-
عاغا یه استادمونو دچار نوسان کردم بدجور
جلسه اول که اومد من ردیف اول نشسته بودم هرچی سوال موال میپرسید و اینا من جواب میدادم اینم حال کرد یه مثبت عنایت کرد و گفت به نمره پایان ترم اضافه میشه
گفتم دست خوش
جلسه بعد خوابم میومد رفتم ردیف آخر کلاس نشستم و خوابیدم
اسممو صدا زد گفت شما رفتین اون آخر خوابالو شدین همین جلو باشین بهتره
جلسه بعد که امروز بود ! رفتم ردیف اول نشستم به احترام کلامش
عاغا دیگه آخرای کلاس حس کردم خیلی گشنمه راه نداشت برم بیرون کلاس با تاخیر شروع شده بود یه نفر که گفت میخوام برم بیرون استاد اجازه نداد منم دیگه اجازه نخواستم که سنگ رو یخ شم همونجا یه آبنبات از کیفم کشیدم بیرون و تا حواسش نبود گذاشتمش گوشه لپم و چه خوشمزه بود لامصب تو همین فضا بودم که دیدم نگام میکنه ... چشام به چشاش اتصالی کردگرخیدم سعی کردم آبنباتو از گوشه لپم منتقل کنم رو زبونم و درسته قورت بدم که گفت حالا از این آبنباتا به دوستاتون هم بدین ... من نمیدونم فک کنم از ظاهرم مشخص بود که خیلی خوشمزه اس که اینو گفت
... بعد رفت ادامه درس داشتم با یه تیکه کاغذ بازی میکردم دیدم ساکت شد... من ولی ادامه دادم .. نگو صدای کاغذ رو مخش بود برگشت گفت شما همون آخر که بودی مشکلی نبودا
الان به احترام این کلامش جلسه بعد میرم اون آخر میخوابم
والا ... خلایق هرچه لایق -
سلام سلااام
قرار بود یه سری عکس دیگه از دانشکده بذارم اومدم که بذارم
خب این بزرگواری که تو تصویر میبینید ماکت دوست داشتنی اتاق پراتیک هستند (البته ۶ تا هستن این یکیشونه) ینی انقدر که این خاطر خواه داشت ملکه الیزابت نداشته تا حالا
از اساتید محترم گرفته تا مسئول اسکیل لب و مدیر گروه پرستاری حواسشون بود که چیزیش نشه ... چون نو بود تازه خریده بودنشونروز اول بهمون گفتن این ماکتایی که میبینید اینجا رو تخت خوابیدن دونه ای ۷۰ میلیون هزینه برده واسه دانشکده حواستون باشه بلایی سرشون نیارید وقتی هم از اینجا میرید بیرون مرتبشون کنید و موهاشونو شونه کنید زشته مریض نامرتب و کثیف بمونه تو تخت
چیزی هم بهشون تزریق نکنید یه وقت که با اشد مجازات رو به رو خواهید شد
-
خب این بزرگوار ورزشکار هم که میبینید از اقوام همون بنده خداست
ماکت cpr هستش یکم جنسش محکم تر از بقیه ماکتاست
هِدِ فامیله
یه روز یکی از استادا که خیلی پایه بود داشت تزریق انسولین رو درس میداد بعد رسیدیم به تزریق انسولین به داخل شکم
من داوطلب شدم برم تزریق کنم
رفتم بالا سرش سرنگ رو بردم انقدر سفت بود این ماکته که با کلی فشار بالاخره موفق شدم نیدل رو واردش کنمولی پیستون رو فشار ندادم که انسولینه وارد ماکت نشه
بعد استاد اومد گفت وااا چرا تزریق نمیکنی پس؟؟
گفتم استاد آخه گفتن نباید تزریق کنیم تو ماکتا
گفت عیب نداره بابا دو قطره است دیگه تزریق کن یاد بگیری مشکلی پیش اومد یا بقیه استادا چیزی گفتن با من
منم از خدا خواسته فشار دادم پیستون رو و تزریق کردم
بعد از کلاس مسئول اتاق پراتیک اومد و دید که تخت همون ماکته که من تزریق کردم بهش نامرتبه
گفت به این چیکار داشتین؟
ما هم قضیه رو تعریف کردیم براش که آره فلان استاد گفت تزریق کنید عیب نداره
داد زد سرمون که کی به شما اجازه داده تزریق کنید به ماکت؟؟؟من جلوی دانشجوها رو میگیرم مواظب ماکتا باشن بعد استاد خودش اومده گفته تزریق کن؟؟
ینی مرده بودیم از خندهکلی غر زد سرمون ... ما هم گفتیم ما که کاری نکردیم استاد خودش گفته ماهم اطاعت امر کردیم
️
خلاصه که خیلی دیدنی بود قیافه مسئوله -
سلام به دوستان گل آلایی
به خصوص دانشجوهای ورودی امسال
خوبین همگی ؟ اوضاع روبه راهه ؟
دانشجو شدنتون مبارک
دانشجویی یکی از دوران پرهیاهوی زندگیه هرکس به طریقی می گذرونه
برای بعضی ها میشه بهترین دوران زندگی و ساختن آینده
برای بعضی ها میشه پیدا کردن دوستان نابی که سالیان سال باهم باشن
و برای بعضی ها مسیر مهاجرت
و برای بعضی ها ترکیب همینا
و و و
خب حالا که شما هم وارد این مسیر و این دوران شدین
از روزای اول دانشگاهتون برامون بگین
از خاطره روز اول روز ثبت نام اولین کلاس و اولین اتفاقات بامزه ای که براتون میافته
و هر چیز دیگه ای که خودتون دوست دارینلذت ببرین از مسیر جدید زندگیتون از پیچ و خم هاش نترسین ادامه بدین با لبخند و امید یادتون نره زیبایی هاش رو هم ببینید هر روزش یه رنگه هر روزش یه حس و حالی داره تا چشم بهم بزنید می بینید داره به انتهاش میرسه تا می تونید خوب باشین و خوب بمونید و مولد خوبی باشین رد پاتون رو برای بقیه به یادگار بذارید شاد باشین و امیدوار و پر انرژی...
-
امروز یه اتفاق جالب افتاد
استاد اومد و اولین جلسه ای بود که بااین استاد داشتیم بعد یهو اومد خب از اون آدمای مذهبی و جاافتاده و باسواد بود ولی درسش اصلا به مذهب ربطی نداره ، خدمات بهداشت جامعه و این حرفاس
بعد خلاصه..همینجوری که اسمارو به ترتیب میخوند یه حضور غیاب کنه و آشنا شه به اسم من رسید گفت بهاره محمدی یهو خودش کل کلاس یه صلوات بلندددد فرستادن... بعد من
یه ذره پاشدم و به نشانه تشکر یه دستی رو سینه گذاشتم و دستی بالا بردم و چرخوندم به نشانه درود به همه کلاس
اصلا یه لحظه احساس امامت کردم
چقد خندیدیم
بهاره در از روزای اول دانشگاهت بگو
گفته است:
امروز یه اتفاق جالب افتاد
استاد اومد و اولین جلسه ای بود که بااین استاد داشتیم بعد یهو اومد خب از اون آدمای مذهبی و جاافتاده و باسواد بود ولی درسش اصلا به مذهب ربطی نداره ، خدمات بهداشت جامعه و این حرفاس
بعد خلاصه..همینجوری که اسمارو به ترتیب میخوند یه حضور غیاب کنه و آشنا شه به اسم من رسید گفت بهاره محمدی یهو خودش کل کلاس یه صلوات بلندددد فرستادن... بعد من
یه ذره پاشدم و به نشانه تشکر یه دستی رو سینه گذاشتم و دستی بالا بردم و چرخوندم به نشانه درود به همه کلاس
اصلا یه لحظه احساس امامت کردم
چقد خندیدیم
یادش بخیر ، سه سال از اون روز میگذره
فقط خواستم بگم اون استاد ( که تو این خاطره راجبش صوبت کردم)
یه بی .... از آب در اومد که نگم بهتره
تقریبا دوماه پیش
ببین یعنی بلایی به سرش آوردم ، که تا عمر داره دوروبر دختر جماعت نپلکه
جالب اینجاس ، این استادی بود که همه فک میکردن چون به شدت مذهبی و البته ظاهرش هم به آدمای پاک و درس حسابی میخورد... پس آدم خوبیه
یعنی ببین، یکی از وحشتناک ترین مواردی بود که دیدم
البته دهنشم صاف کردم -
@r-kh در از روزای اول دانشگاهت بگو
گفته است:
بهاره چرا
همیشه از محیط بیمارستان متنفر بودم اولین روز دانشگاهمم کارآموزی بود کلاس عصرو هم غیبت کردم
بهاره در از روزای اول دانشگاهت بگو
گفته است:
@r-kh در از روزای اول دانشگاهت بگو
گفته است:
بهاره چرا
همیشه از محیط بیمارستان متنفر بودم اولین روز دانشگاهمم کارآموزی بود کلاس عصرو هم غیبت کردم
همچنان متنفرم
-
: بچه های کمکی
:بله؟!
و این بود سوتی من که دهان به دهان چرخید و سینه به سینه منتقل شد
تو ادمیت بودیم اونجا کلا فقط دو گروه پرسنل حضور داره ، ماما های بخش و کمکی ها ( که کارای زیادی میکنن مثل تعویض ملحفه و تمیزکاری و انتقال مددجوها به بخش های مختلف و خلاصه کارایی که ماماها ازشون بخوان...) حالا یه دوتا اینترن و یکی دوتا دانشجوی کارورز پرستاری هم میان صرفا واسه اینکه آموزش ببینن(اونم فقط تو بیمارستانای آموزشی)
عاغا از ایستگاه مامایی صدا زدن : بچه های کمکی یکیتون بیاد... من با صدای بلند گفتم : بله ؟؟
یعنی پرسنل و دوستان کمکی همه خندیدن من آخه نمیدونستم خدمه رو کمکی صدا میکنن فک کردم ما دانشجوهارو میگن کمکی که اونجا در کنار آموزش به ماماها کمک میکنیم
چقد خندیدیم و آبروم رف اصلا ..
یعنی اگه اسم شخص خودمو صدا میزدن چنان با غلظت بله رو نمیگفتم
هرکی منو میبینه میگه بچه های کمکیبهاره در از روزای اول دانشگاهت بگو
گفته است:
: بچه های کمکی
:بله؟!
و این بود سوتی من که دهان به دهان چرخید و سینه به سینه منتقل شد
تو ادمیت بودیم اونجا کلا فقط دو گروه پرسنل حضور داره ، ماما های بخش و کمکی ها ( که کارای زیادی میکنن مثل تعویض ملحفه و تمیزکاری و انتقال مددجوها به بخش های مختلف و خلاصه کارایی که ماماها ازشون بخوان...) حالا یه دوتا اینترن و یکی دوتا دانشجوی کارورز پرستاری هم میان صرفا واسه اینکه آموزش ببینن(اونم فقط تو بیمارستانای آموزشی)
عاغا از ایستگاه مامایی صدا زدن : بچه های کمکی یکیتون بیاد... من با صدای بلند گفتم : بله ؟؟
یعنی پرسنل و دوستان کمکی همه خندیدن من آخه نمیدونستم خدمه رو کمکی صدا میکنن فک کردم ما دانشجوهارو میگن کمکی که اونجا در کنار آموزش به ماماها کمک میکنیم
چقد خندیدیم و آبروم رف اصلا ..
یعنی اگه اسم شخص خودمو صدا میزدن چنان با غلظت بله رو نمیگفتم
هرکی منو میبینه میگه بچه های کمکیآخی یادش بخیر
با بچه های کمکی خیلی اوکی بودم این مدت... دلم واسشون تنگ شد
دیگه به قدری باهم راحت بودیم که یادمه سر زایمان به یکیشون گفتم بیا این شلوار منو بکش بالا بعد خب من اون روز با عجله اومده بودم شلوار روپوشمو رو شلواز خودم پوشیده بودم که فقط سریع بیام بخش
نگو اون هی داشت زیری رو میگشید بالا
بش گفتم دوتاس رویی رو بکش ،
خیلی وضعیت خنده داری بود -
سلام به جمع آلایی
امروز سه شنبه ۲۵ آبان اولین روز بود رفتم دانشگاه
برای درس عملی
استاد علائم حیاتی گفتن
بعد گفتن درجه تب بخونین،من نتوستم پیدا کنم
چقد سخته
آبروم رف
️
بعد فشار گرفتیم،اینجا هم نتونستیم ضربان پیدا کنیم
اونقد دستمو فشار دادن رگم باد کرده بود
️
واینکه چون ما گروه سه بودیم استاد خسته بود
سریع درس گف نیم ساعت مونده از کلاس رف و میموندیم فشار سنجهیچی دیگه کلا امروز فقط فشار یاد گرفتم بدون پیدا کردن نبض
بعدم استاد اتاق کلا نشونمون داد
نمایی از اتاق پراتیک -
سلام سلام.صبح پاییزیتون بخیروشادی
.
.
اممممم چقد دانشگاه سخته
به معنای واقعی تمام وقت هات پر میشن.
پارسال این روزا وقتی این تاپیک رو دیدم چقده ذوق و شور داشتم که منم یه روزی اینجا قراره خاطره های دانشگاه رو بنویسم ولی...
.
شما فکر کنین خاطره اولین روز از دانشگاه رو میخوام بگمتون میشه دقیق برای یه هفته قبلبه وقت یک شنبه ۲۳ آبان ماه ۱۴۰۰
خوب از شب قبل بگم که تمام وسایل رو اماده گذاشته بودم کنارم که نکنه فرار کنن برن
واون شب با تمام سختی های جذابی که داشت گذاشت
.
.
ساعت ۷صبح وارد دانشگاه شدم درحالی که کلاس عملی مون ساعت ۸ شروع میشد
وقتی وارد دانشگاه شدم یه حس عجیبی داشتم.همینجور که با این حسه کلنجار میرفتم.یه لحظه حس کردم گم شدم
بین ۳تا ساختمون بزرگ گیر کرده بودم.نمیدونستم چکار کنم.یدفعه دیدم یه خانم داره رد میشه از موقعیت استفاده کردم رفتم ازشون پرسیدم که این ساختمون دانشکده مامایی کجاست؟!
و منی که به سختی دانشکده رو پیدا کردم و بعدش فهمیدم ساختمون پراتیک یه جای دیگه است
و......
.
.
از کلاسمون بگم که جلسه اول علائم حیاتی گفتن.از فشارسنج و ترمومتر و انواعش.
بسیار جذاب و دوست داشتنی بود.
ولی اجازه ندادن که داخل پراتیک عکس بگیریم
گوشی ها خاموش توی کمد
هیع🦯
..ولی برای جلسه اول عالی بود
-
خوب خوب بریم سراغ دومین خاطره
به وقت سه شنبه ۲۵ آبان ماه ۱۴۰۰اول اینکه بگم دیگه گم نشدم
خوب این جلسه چون ۴ ساعت داشتیم چندتا مبحث رو بهمون گفتن.
از انواع تزریقات و سرم و به قول خودمون آمپول زدن و اینا
که ما حسابی از خجالت مولاژ ها در اومدیم
تا تونستیم مولاژ ها رو سرواخ سوراخ کردیم که حساااابی یاد بگیریمداشتیم ست سرم و طریق انجامش رو امتحان میکردیم که مسئول پراتیک اومد پیشمون
یه خنده ای کرد و گف تا شما بخواین به اون بنده خدا سرم بزنین به دیار باقی شتافته
دوباره برای ترمیم روحیمون گف که این اولشه و اولین باره و تازه واردین ولی بعدن یه پا دکتر میشن برا خودتون
ماهم ذووووق
.
.
رفتیم برا تایم استراحت.
دیدم کسی نبود گوشی آوردیم عکس بگیرمکه نااااگهاااان استاد پرستاری ها مچمون رو گرفت
یه چشم غره ناجور رفت که همون قضیه شکوفه و شلوار و اینا....
بعدش به یه اخم بدی گفت شما ده ههشتادیا کی میخوایین بزرگ شین
یعنی چی که ما ده هشتادیا ده هشتادیا.
مگه ما چه هیزم تری به بقیه فروختیم.
️اهه
.
و ما یه گوشه درسکوت مطلق نشستیم تاتایم کلاسمون شروع بشه
.ناگفته نمونه که بعدا فهمیدیم اون خانمه رئیس مرکز بوده
️
.
واینکه این دوروزی که برای عملی رفتیم .تا تونستیم از خودمون در انواع ژست های مختلف عکس گرفتیم.
پ.ن=وبلاخره من تونستم خاطراتم رو بنویس.🥰
خدایا شکرت بابت این موقعیت
-
و یه چیزی که خیلی جذاب بود برام این که
دیروز اولین آمپول واقعی،واقعی ها.تونستم بزنم.
اونم به یکی؟! به خودم
.
.
بماند به یادگار
جمعه ۲۸ آبان ماه ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۴۵ -
سلام
انقدر از روزهای اول دانشگاهم نگفتم که همزمان داره میشه با روزهای اول دانشگاه بچه های ۱۴۰۱ به امید خدا. ولی من هنوز حس میکنم در روزهای اول دانشگاه به سر میبرم
ترم یک که تا بخشیش برای ما آنلاین بود ولی من خیلی دوست داشتم که کلاسا حضوری بشه چون هم دوست نداشتم کلاسای عملی رو از دست بدم و هم میدونستم خیلی سخت میشه آنلاین درسارو فهمید!(ما تو کلاس بعد ها خیییلییی سوال میپرسیدیم
)
پارسال(یک سال و نیم پیش فکر کنم!) من تازه وارد انجمن شده بودم و از وقتی این تاپیک رو دیدم چند بار از اول تا آخر تاپیک رو خوندم. با اینکه از چند رشته اینجا خاطره گفته بودن ولی بازم دوست داشتم ماجراها و حس و حال های بیشتری باشه چون من همیشه دوست داشتم از این مطالب بخونم.
بالاخره من وقتی وارد دانشگاه شدم توی چند تا موقعیت قرار گرفتم که شبیه خاطرات بچه ها از روزهای اول دانشگاهشون بود و این برام خیلی برام جالب بود که تجربه هایی که دوست داشتم رو بدست آوردممثل اولین جلسه ای که رفتیم آزمایشگاه و همه چیز برای من خیل هیجان انگیز بود.کلا من از کاهایی که توش هیجان و شور و دقت باشه خوشم میاد...شاید همه همین باشن!
از اینکه باید لام هارو میدیدیم و ویژگی هاشون رو یادداشت میکردیم و همه به هم کمکم میکردیم که برسیم همه شونو بررسی کنیم...خیلی برام جذاب و جدید بود.
شاید اینا که میگم برای همه انقدر باحال نباشه حتی بچه های کلاس خودمون ولی من خیلی دوست داشتم آزمایشگاهه دانشگاه رو تجربه کنم و حتی اشکم هم در اومد....
و کلا دروس علوم پایه رو دوست داشتم با اینکه واقعا بیوشیمی نفسمونو گرفت و توکلاس گاهی از اینکه حرفای استاد رو نمی فهمیدم خنده مون میگرفت ولی بازم دوستش داشتم...حجم زیادی از این مسائلی که ترم یک پیش میاد دقیقا بخاطر ترم ۱ بودن و آشنا نبودن با فضای دانشگاهه نه شما...ترم ۲ به بعد هر ترم بهتر میشیماولین بارها هرگز یادتون نمیره احتمالا! اولین باری که رفتیم پراتیک، اولین امتحان ترم، اولین آزمایشگاه، اولین کارآموزی مخصوصا اولین اشتباهها!
منم میخواستم از اتاق پراتیکمون عکس بذارم ولی الان در دسترس نیست اگه بعدا درمورد اولین روزهای پراتیکمون نوشتم عکسشو میذارمشما که دانشگاهتون حضوری میشه ولی یه خاطره خیلی باحالم این بود که برای اولین کلاس حضوری دنبال هم کلاسی ها میگشتیم و فقط یکی دو تا از بچه ها که پروفایل داشتن قابل شناسایی بودن
(اونموقع دقیقا یاد خاطره ای که قبلا همینجا نوشته بودی افتادم maryam111)
هر دانشگاه هم یه محل خاص داره که همه باید باهاش یه عکس داشته باشن تا امتیاز اون مرحله رو از دست ندن من هم (یعنی تقریبا همه) از ساختمون معروفهی دانشگاه و فضای سبز عکس گرفتم اون روز میتونستی ترم اولی هارو از روی رفتارشون تشخیص بدی "احتمالا" نمیدونم!
( منم منتظر ترم اولی های امسال هستم)
جدی نمیدونم بگم کند میگذره یا سریع ولی امیدوارم بهتون خوش بگذره و اشتیاقتون به یادگیری هر روز بیشتر و بیشتر بشه.
-
این پست پاک شده!
-
سلام سلام
چون یکم زیاد ذوق دارم میخوام دیروزمو ثبت کنم
دیروز منو بابام برای تحویل مدارک دانشگاه و تشکیل پرونده رفتیم دانشگاه
بعد اول اشتباه رفتیم تپ خود دانشگاهمون
هم اینکه از شهر دور بود بعد وقتی رسیدیم خیلی جذاب بود اون سردرش نوشته بود پردیس داشتگاه های علوم پزشکی رفسنجان و از نگهبان پرسیدیم کجا بریم ادرس داد رفتیم داخل بوی گل توی محوطه دانشگاه پیچیده بود و خیلی حس خوبی داشت بعد دانشگاه خیلی فضاش بزرگ بود و تقریبا اولین بار بود ب دانشگاه رو داشتم دور میزدم دوروبر دانشگاه ساختمونای نیمه کاره بود یا ساختمونایی که فقط اسکلتاشو گذاشته بودن وهنوز ی ده دوازده سالی مونده مه دانشگاه تکیمل شه از نظر مراکز اداری اینا
بعدرفتیم داخل وقتی اومدم از در برم تو یه دختری رو دیدم مانتو قهوه ای داشت با شلوار مشکی فک کنم شال سرش بود دقیق یادم نیست عینکی بود قدشم بکم ازمن کوتاه تر بود بعد منو دید یه لبخند خیلی شیرین بهم زد
چون حس خوبی ازش گرفتم دقیق یادم موند جزئیاتش رو
بعد رفتیم طبقه بالا اونجا رییس دانشگاه رو دیدیم م بهمون گف اینجا نباید مدارک رو تحویل بدین باید برین فلان جا که میشد طرفای دانشکده دندونپزشکیا وسطای شهر بود
دوباره برگشتیم و رفتیم اونجا خلاصه هرطور بود پیداش کردیم بعد رفتیم بریم تو اقای نگهبان خیلیییی خوش برخورد بود و حس خوبی بهمون داد برگشت بهبابامگفت نمیخوره اینطور دختری داشته باشین
بعد رفتیم تومرکز اونجا پرونده تشکیل دادیم اولش خانومه میخواست بگه برین شنبه بیاین ولی دید همچیزمون تکمیله دیگه اذیت نکرد بعد من رفتم از بایگانی پوشه بگیرم با پروندم زنه اول رنگ پوشه رو اشتباه داد رنگ پوشه دندونپزشکی سبزه پزشکی نارنجی بعد زنه بوی عناب میداد اتاقش کلن
بعد اوکی کردم پرونده رو و یکی از همکلاسیام قبل من پرونده تشکیل داده بود اسمش بود زهرا اسماعیلی فر که وقتی وارد شدم تو محوطه دیدمش با باباش بود
تا اون موقع فقط ما دوتا پرونده تشکیل داده بودیم
دیگه بعد رفتیم تو حراست اونجا خانومه به لاکام گیر دادکه خیلی حرصم گرفت ازش
بعد رفتیم دنبال خوابگاه وارد اتاق اقای بازرگان شدیم بعد ی خانومه اومد گف اقای بازرگان الان بچه های پیراپزشکی باید برن ابوذر؟ گفت اره اینا بعد خانومه گفت یکی زنگ زده گفته ابوذر خیلی بده یهو مرده عصبی شد گفت بگین اگه بده بره خونه بگیره همینه که هست
ماهم دیگ حساب کار دستمون اومد ولی بعدش فهمیدیم که خوابگاه پزشکی و دندون از پیراپزشکی جداست وخوابگاه ما خوبه
بعد مرده گفت شنبه بیا تحویل بگیر دیگه من که شنبه سر کلاسم تا شیش قرار شد بابام بره تحویلش بگیره با مامانم
همین
اولین روزی بود که دانشگاهمونو دیدم و خیلی ذوقیدم🥲
۵مهر۱۴۰۱ -
سلام سلام
چون یکم زیاد ذوق دارم میخوام دیروزمو ثبت کنم
دیروز منو بابام برای تحویل مدارک دانشگاه و تشکیل پرونده رفتیم دانشگاه
بعد اول اشتباه رفتیم تپ خود دانشگاهمون
هم اینکه از شهر دور بود بعد وقتی رسیدیم خیلی جذاب بود اون سردرش نوشته بود پردیس داشتگاه های علوم پزشکی رفسنجان و از نگهبان پرسیدیم کجا بریم ادرس داد رفتیم داخل بوی گل توی محوطه دانشگاه پیچیده بود و خیلی حس خوبی داشت بعد دانشگاه خیلی فضاش بزرگ بود و تقریبا اولین بار بود ب دانشگاه رو داشتم دور میزدم دوروبر دانشگاه ساختمونای نیمه کاره بود یا ساختمونایی که فقط اسکلتاشو گذاشته بودن وهنوز ی ده دوازده سالی مونده مه دانشگاه تکیمل شه از نظر مراکز اداری اینا
بعدرفتیم داخل وقتی اومدم از در برم تو یه دختری رو دیدم مانتو قهوه ای داشت با شلوار مشکی فک کنم شال سرش بود دقیق یادم نیست عینکی بود قدشم بکم ازمن کوتاه تر بود بعد منو دید یه لبخند خیلی شیرین بهم زد
چون حس خوبی ازش گرفتم دقیق یادم موند جزئیاتش رو
بعد رفتیم طبقه بالا اونجا رییس دانشگاه رو دیدیم م بهمون گف اینجا نباید مدارک رو تحویل بدین باید برین فلان جا که میشد طرفای دانشکده دندونپزشکیا وسطای شهر بود
دوباره برگشتیم و رفتیم اونجا خلاصه هرطور بود پیداش کردیم بعد رفتیم بریم تو اقای نگهبان خیلیییی خوش برخورد بود و حس خوبی بهمون داد برگشت بهبابامگفت نمیخوره اینطور دختری داشته باشین
بعد رفتیم تومرکز اونجا پرونده تشکیل دادیم اولش خانومه میخواست بگه برین شنبه بیاین ولی دید همچیزمون تکمیله دیگه اذیت نکرد بعد من رفتم از بایگانی پوشه بگیرم با پروندم زنه اول رنگ پوشه رو اشتباه داد رنگ پوشه دندونپزشکی سبزه پزشکی نارنجی بعد زنه بوی عناب میداد اتاقش کلن
بعد اوکی کردم پرونده رو و یکی از همکلاسیام قبل من پرونده تشکیل داده بود اسمش بود زهرا اسماعیلی فر که وقتی وارد شدم تو محوطه دیدمش با باباش بود
تا اون موقع فقط ما دوتا پرونده تشکیل داده بودیم
دیگه بعد رفتیم تو حراست اونجا خانومه به لاکام گیر دادکه خیلی حرصم گرفت ازش
بعد رفتیم دنبال خوابگاه وارد اتاق اقای بازرگان شدیم بعد ی خانومه اومد گف اقای بازرگان الان بچه های پیراپزشکی باید برن ابوذر؟ گفت اره اینا بعد خانومه گفت یکی زنگ زده گفته ابوذر خیلی بده یهو مرده عصبی شد گفت بگین اگه بده بره خونه بگیره همینه که هست
ماهم دیگ حساب کار دستمون اومد ولی بعدش فهمیدیم که خوابگاه پزشکی و دندون از پیراپزشکی جداست وخوابگاه ما خوبه
بعد مرده گفت شنبه بیا تحویل بگیر دیگه من که شنبه سر کلاسم تا شیش قرار شد بابام بره تحویلش بگیره با مامانم
همین
اولین روزی بود که دانشگاهمونو دیدم و خیلی ذوقیدم🥲
۵مهر۱۴۰۱ -
@F-Seif-0 موفق باشین :>>
پ.ن : اگه خوابگاه ابوذر همونی باشه که روبروی بیمارستان علی ابن ابی طالب هست ، از نظر موقعیت مکانی فوق العادس ... ولی محیط داخلشو ای دونت نو -
محمد فواد
ممنون همچنین
اونی جلوی بیمارستانه خوابگاه امین هستش که خوابگاه اصلیه روزانه اس
ولی چون پر بود مارو فرستادن پردیس دوترم
اسم خوابگاهخودمونو یادم نمیاد -
سلام سلام
چون یکم زیاد ذوق دارم میخوام دیروزمو ثبت کنم
دیروز منو بابام برای تحویل مدارک دانشگاه و تشکیل پرونده رفتیم دانشگاه
بعد اول اشتباه رفتیم تپ خود دانشگاهمون
هم اینکه از شهر دور بود بعد وقتی رسیدیم خیلی جذاب بود اون سردرش نوشته بود پردیس داشتگاه های علوم پزشکی رفسنجان و از نگهبان پرسیدیم کجا بریم ادرس داد رفتیم داخل بوی گل توی محوطه دانشگاه پیچیده بود و خیلی حس خوبی داشت بعد دانشگاه خیلی فضاش بزرگ بود و تقریبا اولین بار بود ب دانشگاه رو داشتم دور میزدم دوروبر دانشگاه ساختمونای نیمه کاره بود یا ساختمونایی که فقط اسکلتاشو گذاشته بودن وهنوز ی ده دوازده سالی مونده مه دانشگاه تکیمل شه از نظر مراکز اداری اینا
بعدرفتیم داخل وقتی اومدم از در برم تو یه دختری رو دیدم مانتو قهوه ای داشت با شلوار مشکی فک کنم شال سرش بود دقیق یادم نیست عینکی بود قدشم بکم ازمن کوتاه تر بود بعد منو دید یه لبخند خیلی شیرین بهم زد
چون حس خوبی ازش گرفتم دقیق یادم موند جزئیاتش رو
بعد رفتیم طبقه بالا اونجا رییس دانشگاه رو دیدیم م بهمون گف اینجا نباید مدارک رو تحویل بدین باید برین فلان جا که میشد طرفای دانشکده دندونپزشکیا وسطای شهر بود
دوباره برگشتیم و رفتیم اونجا خلاصه هرطور بود پیداش کردیم بعد رفتیم بریم تو اقای نگهبان خیلیییی خوش برخورد بود و حس خوبی بهمون داد برگشت بهبابامگفت نمیخوره اینطور دختری داشته باشین
بعد رفتیم تومرکز اونجا پرونده تشکیل دادیم اولش خانومه میخواست بگه برین شنبه بیاین ولی دید همچیزمون تکمیله دیگه اذیت نکرد بعد من رفتم از بایگانی پوشه بگیرم با پروندم زنه اول رنگ پوشه رو اشتباه داد رنگ پوشه دندونپزشکی سبزه پزشکی نارنجی بعد زنه بوی عناب میداد اتاقش کلن
بعد اوکی کردم پرونده رو و یکی از همکلاسیام قبل من پرونده تشکیل داده بود اسمش بود زهرا اسماعیلی فر که وقتی وارد شدم تو محوطه دیدمش با باباش بود
تا اون موقع فقط ما دوتا پرونده تشکیل داده بودیم
دیگه بعد رفتیم تو حراست اونجا خانومه به لاکام گیر دادکه خیلی حرصم گرفت ازش
بعد رفتیم دنبال خوابگاه وارد اتاق اقای بازرگان شدیم بعد ی خانومه اومد گف اقای بازرگان الان بچه های پیراپزشکی باید برن ابوذر؟ گفت اره اینا بعد خانومه گفت یکی زنگ زده گفته ابوذر خیلی بده یهو مرده عصبی شد گفت بگین اگه بده بره خونه بگیره همینه که هست
ماهم دیگ حساب کار دستمون اومد ولی بعدش فهمیدیم که خوابگاه پزشکی و دندون از پیراپزشکی جداست وخوابگاه ما خوبه
بعد مرده گفت شنبه بیا تحویل بگیر دیگه من که شنبه سر کلاسم تا شیش قرار شد بابام بره تحویلش بگیره با مامانم
همین
اولین روزی بود که دانشگاهمونو دیدم و خیلی ذوقیدم🥲
۵مهر۱۴۰۱ -
با نام و یاد خدا
امروز بالاخره انتظار به سر رسید و من اولین روز دانشگاهمو بدون ابرو ریزی یا سوتی ناجور پشت سر گذاشتم
امروز ساعت چهارونیم خودکار از خواب بیدار شدم کاملا بسدار بودم و اصلا خوابم نمیومد باااینکه شب دیر خوابیده بودم
اماده شدم وسایلمم اوردم دم در جا دادیم تو ماشینو افتادیم تو جاده
تو جاده زرند تا رفسنجان سه تا تونل هست یعد من بچه که بودم هروقت میرفتم تو تونل سرمو از پنجره میکردم بیرون و از ته دلم جیغ میکشیدم
وقتی داشتیم رد میشدیم از اونجا همش خاطرات بچگیم میومد جلوی چشممو تو کل راه ذوق زده بودم
وقتی رسیدیم رفتیم اول کارای خوابگاهو کردیم که اونجا سه تا از همکلاسیامو دیدم
بعد رفتم تو خوابگاه برگمو دادم تحویل و بعد دانشگاه
ساعت هشت شروع میشد کلاس و من هشت و بیس دقیقه رسیدم دانشگاه
بعد رفتم سلف کارتمو گرفتم ک ظهر ناهار داشته باشم و ساعت ی رب به نه رسیدم توکلاس
مهارت های زندگی داشتیم
استادمون ۶۵ سالشه و باورتون نمیشه که وقتی دیدمش فک کردم فوقش۴۵سالش باشه
خیلی جوون بود و به شدت ادم خوش برخورد و دوست داشتنیی بود خیلیم شوخی میکرد
خودشم کرمونی بود و لهجه داشت ختی یجاهایی اصطلاح استفاده میکرد
از کلاس که بگم براتون اون بانمکاشو یکی این بود که استاد داشت از خوابگاه میپرسید یکی از پسرا گفت خوابگاه ما صبحانه بهمون نمیده
بعد گف الان من امروز صبح صبحانه نخوردم
استاد تا اخر کلاس بند کرده بود به این بنده خدا میگف میخوای برات برم یچیزی بیارمغش نکنی بیوفتی اینجا رو دستمون؟بعد استادم بهش میگف سید
بعد استاد گفت کی اصفهانیه یکی از دخترای کلاس ما اصفهانی بود
بعد دختره فقط دستشو گزف بالا استادم چیزی نگف که جنسیت طرف چیه فقط گفت اها یکیه
بعد همین سید برگشت گفت اتفاقا هم اتاقی منه
استاد گف اها،ایشون دختره
و خیلیییی ادم نمکی بود کلی خندیدیم
روانشناسی خونده بود بهد میگف اولین کنفرانسی که داده غش کرده
بعد میگف تپ اصفهان بوده و وقتی رفته اسمشو مه گفته همه زدن زیر خنده بهش گفتن بچه کرمونی و چندتا اصطلاح کرمونی گفته بودن بهش
اینم استرس گرفته اومده بگه in the name of god
میگه این د نام…
بعد استادش میکه نام چیه؟؟ نیممم
دوباره همه میخندن بهش بدتر میشه
بعد میاد دوباره بگه میگه این د نیم اف گوود
دوباره کلاس منفجر میشه و این غش میکنه بنده خدا
خلاصه کلاس خیلی مهیج و دوستانه ای بود
کلاس بعدیمون تشریح نظری بود
استادمون اومد ی زن بود و هیت علمی بود
خیلی ناراحتم بود و اینا حالا بماند
ولی خیلی خانم مهربونی بود و خیلیم حالیش بود منتها من سرکلاس حس میکردم هیچی حالیم نیس
چیزای داخل کلاس یکم گفتنی نیستو بعد کلاس رفتم تو کتابخونه رفرنس بگیرم رفتم اسممو نوشت و گفت دو سه روز طول میکشه تا ثبت شی بعد بیا بگیر
دیگه نمیدونم با رفرنسا باید چیکار کنم
بعد رفتیم سلف
به شدت شلوغ بود
و الله اکبر این همه جلالللل
بقول کرمونیا خوب چیزی بودن
ناها میکس بود
مرغش بود نبود گوشتش مزه تسمه میداد منم معده درد شدم
️
دیگه الان اومدم خوابگاهو چهارنفریم سه تا کرمونی ی شیرازی
من خیلی هنوز باهاشون اوکی نشدم ونمیدونم شاید این دوترمم باهاشون اوکی نشم
دیگه همینا فلن اتفاق دیگه ای نیوفتاده
فردام دوساعت همش کلاس داریم
️
۹مهر۱۴۰۱