کافــه میـــم♡
-
چه کسی گفته که من تنهایم ؟
من ، سکـوت ، خاطرات ، بغض و اشک همیشه با همیم …
بگذار تنهایی از حسودی بمیرد -
مسافر بی بدرقه من
اینقدر بی صدا رفتی که از وداع جا ماندم ،
باز به غیرت چشمانم
که آبی پشت سرت ریختند -
چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند
گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی… -
دلـــم چـِـه کــودکــانــه بَهــانــه ی تــو را میگیـــرد،
امـــا تــو بـــزرگـــانــه بِــه دِل نگیـــر…
فقـــط بگــــو : کــــودکـــ استـــ، نـِـمی فهمــد… -
پر از اشکم ولی میخندم به سختی
به قول فروغ که میگفت:
شهامت میخواهد سردباشی و گرم بخندی! -
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست . . .
-
فلانی سلام، امروز که دارم برایت می نویسم خندانم و چشم هام چیزی از روزهای گذشته کم ندارد،
چیزی که میگفتی اگر بروی با خودت میبری و نبردی، یعنی نگذاشتم که ببری،
نگذاشتم دست رویاهام را بگیری و بیندازیشان یک جای دور و برق توی چشم هام را کم کنی که بعد از تو بنشینم یک گوشه، زانوی غم بغل بگیرم و آنقدر اشک بریزم که شعله ی نگاهم به تاریکی پیوند بخورد و هیچ یادم نیاید قبل از آن اتفاق، آهویی بودم که دویدن برایش کم بود و دلَش میخواست بال دربیاورد و توی غروب های دل انگیز زمستان تا اٌفق پرواز کند،
نگذاشتم از یادم ببری عشق تا همیشه میتواند راهش را توی دل آدم پیدا کند و زندگی مثل لمس گلبرگ های یاس لطیف است، که هنوز چیزهایی توی دنیا هست و آدم را به نفس کشیدن وصل میکند و طعم مربای بهارنارنج مادربزرگ را میدهد که شیرین است و عطرش داستان عشق های اساطیری را یاد آدم می آورد،
نگذاشتم دلم را مچاله کنی و بگذاری لای روزنامه های میز کارت که بود و نبودشان برایت فرقی نداشت و اگر نبودند خیال میکردی باد قاصدکی را از مقابلت برده و میخواهد به یک نفر دیگر بسپاردش،
نگذاشتم چون دوست داشتن اگر آنی باشد که باید، کم نمی آید و نیمه ی راه مثل خون جریان یافته از زخم های آدمی تمام نمیشود، مثل قلب خون را میگیرد و میچرخاند که آدم را سرپا نگهدارد، که عشق اگر بودنش به حادثه ای بند باشد عشق نیست و تمام شدنش چیزی از چشم های آدم کم نمی کند...
راستی از چشم های من نه اما، از چشم های تو چیزی کنار من جا نمانده است؟!
| نازنین عابدین پور |
-
آخر یک روز
در میان جمعیت
ناگهان
نگاهم به نگاهت گره میخورد
و این
تنها گره ای است
که دوست دارم کور باشد
و تا ابد کور بماند... -
کــآش فقـــط بودی . . .
وقتی بغـــض میکردم . . .
بغلــــم میکردی و میگفتی . . .
ببینــــم چِشــآتو . . .
منـــو نیگــــآ کُن . . .
اگه گریــــه کنی قهر میکنــــم میرمــــ.. . -
یاد گرفته ام
بگریم بی دغدغه
بخندم بی بهانه
برقصم بی ترانه
برنجم بی گلایه
و نظاره کنم آنچه نیستم
و نبینم آنچه هستم -
سرگرمی ام شده گرفتن فال حافظ و من خسته از جواب های تکراری :
“غم تمام می شود”
“غصه نخور”
“مشکلات حل می شود ”
و …
دلم می گیرد ، چرا حافظ نمی داند بی او هیچ چیز تمامی ندارد جز این زندگی ؟! -
-
بدترین درد اینه که ،
مخاطب های گوشیتو چک کنی
و بخوای با یکی درد و دل کنی
ولی . . .
هیچکس و پیدا نکنی ... -
طلا باش تا اگر روزگار آبت کرد
روز به روز طرحهای زیباتری از تو ساخته شود
، سنگ نباش تا اگر زمانی خردت کرد
لگدکوب هر رهگذری بشوی …!
-
%(#ff0000)[قلبـــــ] ، مهمانخانه نيست که آدم ها بيايند دو سه ساعت يا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.
%(#ff0000)[قلبـــــ] لانه ی گنجشک نيست که در بهار ساخته بشود و در پاييز باد آن را با خودش ببرد.
%(#ff0000)[قلبـــــ] ، راستش نمی دانم چيست؟
اما اين را می دانم
که فقط جای آدمهای خيلی خيلی خوب است!
برای همیشه… -
%(#4d4197)[آدم هایی هستند در زندگیتان]
%(#16574a)[نمی گویم خوبند یا بد...]
%(#16ad35)[چگالی وجودشان بالاست...]
%(#f5d400)[افکار]
%(#f5d400)[حرف زدن]
%(#f5d400)[رفتار]
%(#a2dbbb)[محبت داشتنشان]
%(#ad5a5a)[و هر جزیی از وجودشان امضادار است...]
%(#adad42)[یادت نمی رود]
%(#94ad42)[هستن هایشان را...]
%(#13d1c7)[بس که حضورشان پرنگ است و بسیار خواستنی...]
%(#de0b71)[ردپا حک می کنند اینها روی دل و جانت ...]
%(#cfcf23)[بس که بلدند باشند ...]
%(#b80000)[این آدم ها را باید قدر بدانی...]
%(#db650b)[و گرنه دنیا پر است از آن دیگرهای بی امضایی که شیب منحنی حضورشان همیشه ثابت است...] -
چـــقدر وقتی که خودم درگیر طـوفان ها بـودم
برای سالـم رسیدن رفیقم به ساحـل دِل دِل زدم
ولی او چــــقدر بی اعتنا از کنارم میگذرد
چرا برایم تجربه نمیشود...
چرا من مار گزیده هنوزم از ریسمان سیاه و سفید نمی ترسم -
قرار بود متولد فصل اسمش باشه
قرار بود بهار متولد فصل بهار باشه اما
خیلی واسه دیدن دنیای شما عجله داشتم و دو ماه زودتر از زمان تایین شده پریدم بیرون
قرار بود بهار بابا نماد سر زندگی باشه ...اما
خیلی زودتر از زمان پیشبینی شده قوانین بازی که شما ادم بزرگا اسمشو زندگی گذاشتین یاد گرفت
قرار بود بهار /بهار باشه و گل خنده رو روی لبای مامان باباش بکاره اما
بهار داستان من مثل هر سال شکوفه نداد
مثل تابستون بقیه میوه ای نداشت و
مثل پاییز زیبا نمی رقصید ...فقط
مثل زمستان سرد بود همین
بهار قصه ی من به جای شبیه اسمش بودن شبیه ماه تولدش بود
به جای شکوفه دادن سرما هدیه میداد و به جای بارون بهاری و بوی خاک بارون خورده بوی غم میداد
.....