خــــــــــودنویس
-
-
-
-
نوشتهشده در ۱ فروردین ۱۳۹۹، ۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟
آفتابی ست هوا ٬ یا گرفته ست هنوز ؟
من درین گوشه
که از دنیا بیرون ست ٬
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم
دیوار است
آه
این سخت سیاه
آنچنان نزدیک ست
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند... : )- فوتو بای خودِ ناشیانم :|
- قرآن رو باز کردم تا بخونم دلم آروم بشه. به نیت تو...!
نه گذاشت نه برداشت گفت :
بسم الله الرحمان الرحیم
والفجر:)
قسم خورد به سپیده دم:) بستم ، بوسیدم گذاشتم سر جاش.
جوابم رو گرفته بودم - ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار ٬
با عزای دل ما می آید ؟!
- فوتو بای خودِ ناشیانم :|
-
نوشتهشده در ۳ فروردین ۱۳۹۹، ۲۱:۵۲ آخرین ویرایش توسط خانوم انجام شده
خب خب
کادو تولد آوردم همه بکشن کنار
خانوم باکلاسِ که صاحب تولدِ کجاست؟
دلارام بانو ببین بخاطرت سفارشم قبول کردم
از طرف sandiiii" :
%(#ff00ff)[دل نیست هر آنکه دلــآرام ندارد]
%(#ff33ff)[بی روی دلــآرام ، دل آرام ندارد]
%(#ffb2ff)[___________________________]
%(#ff4cff)[تولـــدت مبارکــــ♡ شکـوفه ی بهاری]
dlrm
- این گربه با این سبیلا یکم ظاهرش خشنه
وگرنه مهربونه
ببخشید که تصورتون نسبت به گربه هارو خراب کردم
قول میدم بعد کنکور دیگ برم کلاس نقاشی
(قال زینب)
%(#ff00ff)[عیدتون مبارک]
@دانش-آموزان-آلاء
- این گربه با این سبیلا یکم ظاهرش خشنه
-
نوشتهشده در ۶ فروردین ۱۳۹۹، ۱:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ببینم تا کجای دیونگی میخای پیش بری..
خره من تا همون ته ته دیونگیاتم باهاتم ..
وایسا و تماشا کن
خود نویس:)
#خاص جانم -
نوشتهشده در ۶ فروردین ۱۳۹۹، ۷:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۷ فروردین ۱۳۹۹، ۷:۲۳ آخرین ویرایش توسط kimia_es_afshar انجام شده
نفس,نفس آی نفسی
@hamnafass همه کسی
عاشق وسرگشته تویی
خوشگل و شیدا تویی
رفیق تویی.یار تویی
بهار تویی. بارون تویی
انیس دل سوگوار من تویی
جان تویی.همه تویی
ساکن سمت چپ سینمی
غیر خودت نیست کسی
تقدیم به @hamnafass
-
به جایی رسیدم که خودم خودمو بغل میکنم میگم اروم باش
-
جایت که خالی میشود با خودم میگویم ای کاش بود
-
ای کاش حال همدیگر را میفهمیدیم
-
نوشتهشده در ۹ فروردین ۱۳۹۹، ۲۲:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
امشب تو خیابون رو ب اسمون راه میرفتم..چشم دوخته بودم ب سیاهیش..مکث کردم..برگشتم و ب ماشینت نگاه کردم...از عصری هنوز همونجا بود...همون پلاک...ی لحظه کوتاه نزدیک ترین فرصتو تصور کردم...تو همون دوحالت معروف کنکوریها
قبلش و دو حالت بعدش..قبلش ک الان باشه زیاد جالب نیست..قشنگی هایی داره ک قابل ووصف نیستن ساده ان و دوس داشتنی اما پشت همه این خوبیا و قشنگیا ی خلا هست.ی خلا خیلی بزرگ...بعدشو بعدا توصیف میکنم الان باید برم -
نوشتهشده در ۱۰ فروردین ۱۳۹۹، ۶:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بعضی وقت ها تکرار شدن تکراری ها تو رو هم تکراری میکنه
اما میدونی برای یه کسی ، هیچ وقت تکراری نمیشی
و این همون....................... است. -
این پست پاک شده!
-
امشب تو خیابون رو ب اسمون راه میرفتم..چشم دوخته بودم ب سیاهیش..مکث کردم..برگشتم و ب ماشینت نگاه کردم...از عصری هنوز همونجا بود...همون پلاک...ی لحظه کوتاه نزدیک ترین فرصتو تصور کردم...تو همون دوحالت معروف کنکوریها
قبلش و دو حالت بعدش..قبلش ک الان باشه زیاد جالب نیست..قشنگی هایی داره ک قابل ووصف نیستن ساده ان و دوس داشتنی اما پشت همه این خوبیا و قشنگیا ی خلا هست.ی خلا خیلی بزرگ...بعدشو بعدا توصیف میکنم الان باید برمنوشتهشده در ۱۰ فروردین ۱۳۹۹، ۲۱:۵۴ آخرین ویرایش توسط Dr.agon انجام شده@FatiJoooooni در خــــــــــودنویس گفته است:
امشب تو خیابون رو ب اسمون راه میرفتم..چشم دوخته بودم ب سیاهیش..مکث کردم..برگشتم و ب ماشینت نگاه کردم...از عصری هنوز همونجا بود...همون پلاک...ی لحظه کوتاه نزدیک ترین فرصتو تصور کردم...تو همون دوحالت معروف کنکوریها
قبلش و دو حالت بعدش..قبلش ک الان باشه زیاد جالب نیست..قشنگی هایی داره ک قابل ووصف نیستن ساده ان و دوس داشتنی اما پشت همه این خوبیا و قشنگیا ی خلا هست.ی خلا خیلی بزرگ...بعدشو بعدا توصیف میکنم الان باید برماما بعدش ک دوحالته خودش.
حالتِ خوبِ یک یا حالتِ دوست نداشتنیِ دو
یک.اینجوریه ک خودش دوباره دوحالته...حالتی ک انتظار دارم یا اونی ک تلخه.
دومی ک کلا ی پا اسپرسو بدون شیر و شکره. اینا جزئیات فرصت اولم بودن..نزدیکترین فرصت برای من..ک ب ماشینِ تُ و صاحبشُ چشمِ منُ پنجرهِ اشپزخونه با ویوی تهِ خیابون ربط داره...
فرصت دوم کجاست؟ جاش ک مشخصه و کم اهمیت..چیزی ک ارزش داره بازه ی زمانیه اونه...
اگ فرصت اول پیش بیاد...دومیو ازخودم سلب میکنم..
تا از تُ هم سلب بشه یکم..
تا این بار ی جفت چشم درشت مشکی دودو بزنه برا پیدا کردن ی جفت چشم موربِ خمار ک نم اشک براق ترش کرده و مژه های فرنخورده خیسش...قفس شدن واسه مردمکِ قهوه شکلاتیش ک مث ی کبوتر بی قرار تو حسرتِ اسمونِ شبِ ...
چشمایی ک ب درشتی اهو نیستن اما معصومیت نگاه اون حیوون نجیبو دارن لااقل :).
ک این بار ی قلب درشتُ زمخت بتپه از اضطرار نبودن ی دلِ زخمیِ با غرور نا اشنا..و مچاله بشه از حسی ک جدیده...جدید و عجیب..عجیب برای کاراکتر اجری پوش اخمو ک سالهاست ک اجری پوش نیس دیگه...
کااش ک فرصت اول جورشه واسم : )
.
.
قسمتی از داستانم ک معلوم نیس ادامه داشته باشه یانه
پ ن : ربطی ب حس و حال خودم نداره
پ ن 2 : ممنون میشم بخونید -
نوشتهشده در ۱۱ فروردین ۱۳۹۹، ۹:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درد را از هر ظرف خواندم غیر درد نیست
تا توانستم خندیدم چونکه گریه کار مرد نیست
گرچه نامردی های زمانه دیده ام اما قلب من سرد نیست
و بالاخره فهمیدم عشق لایق آن فرد نیستسلام این دو بیت یدونم خیلی خوب نیست اما به خوبی خودتون اون رو قبول کنید .امیدوارم دوست داشته باشید
-
درد را از هر ظرف خواندم غیر درد نیست
تا توانستم خندیدم چونکه گریه کار مرد نیست
گرچه نامردی های زمانه دیده ام اما قلب من سرد نیست
و بالاخره فهمیدم عشق لایق آن فرد نیستسلام این دو بیت یدونم خیلی خوب نیست اما به خوبی خودتون اون رو قبول کنید .امیدوارم دوست داشته باشید
این پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۱۱ فروردین ۱۳۹۹، ۱۳:۱۳ آخرین ویرایش توسط Dr.agon انجام شده
غالبا اینطور است ک از مصاحبت ادم های مختلف لذت می برم.خصوصا اگر مخالف نظراتم باشند.احساس میکنم اینطوری ادم پخته تر می شود..اما گاها از خودم می پرسم پخته شوم ک چه؟ و جوابی ندارم.
مصاحبت را دوست می دارم ولی حضور ادم ها را نه.عجیب باشد یانه ..خوب یا بد .اینطور دلچسب تر است.
شب هارا می پسندم...غرق در سکوت..مهیا برای تعمق..
نهایت خشنودی من در شب است.
تعریف خشنودی بسته ب اشخاص تفاوت می کند.
مثلا اوقاتی هست ک من در درون خود غم دارم اما بعد دیگری از من خشنود است و در مقابل بعد گریانم ایستادگی می کند. انگار قانون کوانتوم در من جاری است.
و یا اوقاتی هستند ک من در درون خشنودم ..
اما اختیاری دربرابر خروج کلمات حزن انگیز ساخته ذهنم ندارم...دلیل نیز هم..
تصور میکنم ذهنم بیمار شده باشد..
یا موجودی مستقل از من باشد ک این روز ها هوای ازادی ب سرش خورده است. راستی..مگر ذهن ادم سر دارد؟
هرچه هست اخیرا توان یک تصویر سازی ساده ذهنی از من سلب شده است.
برای جمع ها و تفریق ها....دودوتا چهارتاهای معمولی....ذهن من بیشتر از یک کودک ده ساله وقت صرف می کند.
براستی چ بر من گذشته؟
درد ها..رنج ها..شوروشعف..غصه وغم.. همه احساسات از ترفند های بی رحمانه ذهن هستند...ازکجا میتوان درست بودنشان را تایید کرد؟
واین تایید چقدر اعتبار دارد؟
.
پ ن : اندر احوالات یک کنکوری خسته
واقعن خسته
از پخش و پلایی مطلب معلومه نه -
نوشتهشده در ۱۱ فروردین ۱۳۹۹، ۱۶:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
درد را از هر ظرف خواندم غیر درد نیست
تا توانستم خندیدم چونکه گریه کار مرد نیست
گرچه نامردی های زمانه دیده ام اما قلب من سرد نیست
و بالاخره فهمیدم عشق لایق آن فرد نیستسلام این دو بیت یدونم خیلی خوب نیست اما به خوبی خودتون اون رو قبول کنید .امیدوارم دوست داشته باشید
این پست پاک شده!