کافــه میـــم♡
-
وقتی از پنجره ی هواپیما بیرون رو نگا میکنی انگار که توی یه کشتی هستی که روی دریای ابری حرکت میکنه
-
بهار فصل عجیبیست
فصل تغییر هاست
فصل بهتر شدن است
فصل زیباتر شدن است
پس تو نیز مثل بهار باش.... -
حال من خوب است، نه اینکه همه چیزِ جهانم خوب باشد،
نه اینکه مشکلی نباشد!
حال من خوب است چون چشم وا کردم و آفتاب را دیدم،
و آسمان را که ابری نبود!
گنجشک ها روی سیم های برق، غرق در خیالِ مزرعه ی انگور، آواز می خواندند،
و کسی با گربه های سرخوش و بیخیالِ شهر، کاری نداشت!
کودکان شاد بودند، می دویدند و بازی می کردند،
و در چشم تمام آدم ها، اشتیاق بی مانندی موج می زد، انگار که همه شان عاشق بودند و انگار که خبرهای خوبی در راه بود...
حال من خوب است چون ایمان دارم که چیزی به خوب شدنِ حالِ جهانم نمانده،
چون می توانم زیبایی های دنیا را ببینم، آرامش بگیرم و دستان مهربان خدا را ببوسم،
چون می توانم از لبخند دوستانم امید بگیرم و از اخمِ دشمنانم انگیزه!
حال من خوب است، چون خواسته ام که خوب باشد!
#نرگس_صرافیان -
شهید
چقدر خوب ،ادا کردن حق را آموخته ایم.اصلاً حقشان همین است ، این هم از لطف ماست ،آنان که کاری نکردند .آنان که به خاطر ما روی شن هایی از جنس انفجار نخوابیدند.آنان که به خاطر ما از شط و کارون و اروند نگذشتند ، بعضی هایشان هم که در آن جا غرق نشدند .
ما چه خوب تشکر کردن را آموخته ایم .تشکر از کسانی که چیز زیادی به خاطر ما ندادند ، فقط جان ناقابلی داشتند و به فدای ما کردند تا که الان بنشینیم بگوییم : « خب مگر مجبور بودند ؟ نمی رفتند جبهه ،مگر کسی مجبورشان کرده بود؟» ودیگر کسانی هم نیستند که بگویند «آری ، مجبور بودند ؛ غیرت ، مجبورشان کرده بود .»
آنانی که شهد شیرین شهادت را نوشیدند تا ما شمع علم را در دل بیفروزیم و به همراه آن بیاموزیم که تنها افروختن مهم نیست که اصل ، سوختن در راه علم و عشق و ایمان است.
و آنان به ما آموختند چه عشق و چه علم را در دل بیفروزی ، تا نیاموزی که بسوزی هیچ نیستی .
که اگر سوختی می آموزی ساختن را ، آن هم نه هر ساختنی که ساختن سازنده و نه ساختن سوزاننده.
ما که نمی بینیم ، یا نمی توانیم و شاید هم نمی خواهیم که ببینیم ؛چون ، اگر دیده بودیم آن وقت بود که همه می دیدند ما هم کمی سوختن می دانیم. سوختنی برای روشن کردن و نه برای روشن ماندن.
به چه روشنی ای ، روشن ها رفتند تا ما روشن بمانیم ولی افسو س ، افسوس که ما نمی دانیم تا چراغی در میان این شبستان روشن است ؛نباید شک کنیم که قصد پلنگ تیز دندان نیز روشن است . یوسف ها که بروند وضع کنعان هم روشن می شود ، یوسف ها رفتند تا این شبستان کهن را با نور ایمان روشن نگاه دارند و ما هم نباید راهشان را ادامه دهیم ؟
آری راه شهادت همیشه باز است . همان گونه که خوبان و خواهان واقعی شهادت مسیر رسیدن به او را پیدا می کنند و می پیمایند.
چه زیبا می گوید سید مرتضی : پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند ، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
و چه زیبا سرود آن شاعری که شعرش اشک از چشم آقا سرازیر کرد :
ما سینه زدیم و بیصدا باریدند از هرچه که دم زدیم ، آن ها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند -
میگه: تو که تازه اومدی بابک! کی قراره بری؟میگم: همین روزا، چطور مگه مادر؟
میگه: حیف که این گُلا دست و بالمو بستن، وگرنه خودمم باهات میومدم.
میگم: خب گلا رو بسپار دست همسایه بهشون آب بده.
میگه: فقط آب و خاکشون نیس که! این گُلا باید یکی باهاشون حرف بزنه، غصشونو بخوره، مادر میخوان اینا
هیچی نمیگم...
میره دست میزنه به حُسن یوسف
میگه: امروز بهتری انگار
هیچی نمیگم...
میگه: بابک رفتی اونجا هر روز بهم زنگ بزن، میدونم گشنه نمیمونی ولی باید یکی باهات حرف بزنه که دلت نَمیره...
نگاش میکنم
میگم: دیگه نمیرم مادر
نگام میکنه، میگه: چی شد یهو پس؟
میگم: آخه زندگی فقط آب و دونه نیست، مگه نه؟
هیچی نمیگه...
نگاش میکنم؛ میبینم با گوشه چارقدش داره اشکاشو پاک میکنه
| بابک زمانی |
-
محبوبم (نامه ی شماره یک )
محبوبم...امروز هم بی تو گذشت. چشم دارد به ندیدنت عادت می کند؛
زبان نامت را به سختی در دهانم می چرخاند؛ دست ها بلا استفاده و گوش هایم صدایت را ...
روزگار غریبی ست و درد هر بار یکی از اعضای تنم را احاطه می کند.
شاید برای همین است که قلب و مغزم، با آنکه همیشه کنار تواَند؛ بیقراری هم می کنند.
قلب... مثل مادری که جنگ، جنازه ی فرزندش را هنوز پس نداده است
و مغز... چون پدری که در تنهایی و خلوتش، به آرامی می گرید.
چه تشبیه مسرت بخشی...! که هربار به یادم خواهد آورد ...
" هرگز، فراموش نخواهی شد ..."
| حمید جدیدی |
-
زمان گذشت...
زمان گذشت و قلبم گواهی می دهد که به یقین تو می آیی.تو می آیی و آیینه های زنگار گرفته قرن ها جهالت و سکوت و روزمرگی را دوباره جلا خواهی داد.
تو می آیی و قلب های سیاه شده از تنهایی را دوباره با حضور روشنی بخش خود نورانی خواهی کرد.
تو می آیی و دلم را خویشاوند تمام پنجره های جهان می کنی.
تو می آیی و چشمان جهان را به آبشاران زلال معنویت پیوند می زنی.
تو می آیی و فریادهای فرو خفته ستمدیدگان جهان را معنا می بخشی.
تو می آیی و گوش جهان را که از فریادهای گوشخراش شیاطین کفر و الحاد کر شده است، با زمزمه روح بخش محبتت نوازش می کنی.
تو می آیی و من خوب می دانم که روزی از همین دریچه که سال هاست بسته مانده است، جوانه ای خواهد رویید؛ جوانه ای سبز که از خیال همیشه منتظر من به سمت آسمان های آبی حضور تو سر بر خواهد آورد.
تو می آیی و زمین در زیر پای تو از شادی می شکفد.
تو می آیی و رودهای احساس، از دستان پر مهر نسیم، بر منتظران واقعی ات جاری می شوند.
یا حُجّةُ اللّه علی خلقه
-
محبوبم(نامه ی شماره ی دو)
محبوبم...دنیا زوالی بیش نیست.
و آنچه از ما خواهد ماند، گورهایی ست که تنهایی را به تاریک ترین شکل ممکن نشانمان می دهد.
چراغی روشن کن و پرده ی اتاق را کنار بزن.
مردان تنها، ملوانان غمگینی اند که شب ها و در پی جایی امن، به خیابان ها می زنند.
چراغی روشن کن و با آهنگی که دوستش داشتیم به آرامی و رو به پنجره برقص.
بگذار فانوسی که از اتاق تو چشمک میزند، ملوانان شب را از غرق شدن نجات دهد.
| حمید جدیدی|