خــــــــــودنویس
-
گذر زمان
-
قاصدک...
-
خودنویس هایم را برمیدارم و به درون طبیعت قدم میگذارم
شایدکسی باشدکه آنها را هم ببیند...
قدم هایم را آرام آرام برمیدارم
شاید کسی باشد که آنها را بفهمد...
خودنویس هایم را مهمان سنگ فرش ها میکنم
شاید کسی باشدکه انها را بهتر قضاوت کند...
شاید کسی باشد...
-
دوستان اینو یه دفعه نوشتم ولی این ادامه اش هست امیدوارم که به دل بشینه
مه،صبح،غم
بیدار شدم
بی آنکه کسی مرا صدا بزند
چشمانم نوری نداشت
قلب من خانه ی ابر های سیاه
صبح بود
روشنایی کو
خورشید را بردند
سارقش کیست؟
دیدگان شبنم بر گرد گل
جوانه میزد
نوری نبود
گل از لطافتِ مِه خشکید
در خودش حبس شد
نالید
در تکاپوی این سیاهی ها
از غمِ بی کسیِ خود خوابید
کاش خوابِ او را ببینم من
در تکاپویِ این کفرِ روشنگر
کاش دستانِ او را بگیرم من
کاش پس از طوفانِ سیاهی ها
آرامشی از جنس نور باشد
آرامشی از جنس آرامش
آرامشی با بوی گل باشد
کاش پس از طوفانِ سیاهی ها
خورشید از پشتِ ابر آید
تا شاید خوابِ نازِ گل ها را
آشفته و آشفته تر سازد
#رامسس کبیر
امیدوارم که به دل نشسته باشه -
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئونهای یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به احترام لبخندت
هر بار کلاه از سر برمیدارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دستهای تو پرواز کنند
جوکهای دست اولم را نیز
میگذارم برای آخر شب
که به غیر از خندههای قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبده باز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
میتوانستم برایت سراپا
تابستان شوم سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خال بازها
هر ورقی را برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
-
حوصلهی هیچکس را ندارم، بالاخره آدم روزی به اینجای زندگی هم میرسد...
انگار خدا خواسته از کالبد تکرار بیرونم بکشد، فیلتر فریبندهی احساسات را از روی چهرهی سادهی آدمها برداشته و گفته "این تو و این حقیقت آدمها"... من اینروزها دارم آدمها را بدون فیلتر میبینم، کاملا صاف و حقیقی و بدون نقاب... اگر دوستشان دارم پشتش هزار و یک منطق نهفته و اگر نمیخواهم حتی ببینمشان برایش دلیل دارم.
این مدت به آدمهایی علاقمند شدهام که تا این لحظه نمیدیدمشان و از آدمهایی دل کندهام که تا قبل از این از آنها بت ساختهبودم.
منطق است دیگر! از یک جایی به بعد سر میرسد و بزرگت میکند، نقاب از چهرهها برمیدارد، ابر احساسات را کنار میزند و خورشیدهای حقیقت را بیرون میکشد. درستش هم همین است، آدم باید از یک جایی به بعد واقعبین باشد و بفهمد با عینک احساسات که به استقبال اتفاقات و آدمها برود؛ همه چیز زیباست، آدمها خنجر به دست و با نفرت، مقابلش میایستند و او بر لبهایشان مهر میبیند و در دستانشان عشق!
باید با قساوتِ تمام، این عینک خوشبینی را از مقابل دیدگانش بردارد و از یک جایی به بعد, عاقلانه دوست بدارد و عاقلانه زندگی کند....
متن:
#نرگس_صرافیان_طوفان -
یارا همه آفاقِ نگاهِ تو دریدم
تا کَم کَمَک اینک رخ زیبای تو دیدم
تا سازِ دلم چنگِ دو زلفِ تو نوازد
آوازِ خدا را به صدایت بشنیدم
این چِشمه ی چِشمان تو این تشنه نگاه دید
گویا ز نگاهی به بیابان برسیدم
من بینِ نگاهِ تو حوریِ بهشتی
من سیبِ نگاهِ تو از این باغ بچیدم
صد بار ز ساغر، دلِ من توبه به سر داد
ای دل تو بدیدم ز دلم توبه ندیدمامیدوارم به دل نشسته باشه
-
آبیدر شبهاشم قشنگه -
%(#d000ff)[بیا با هـم حـرف بزنیـم]
%(#d000ff)[مثل خـورشیـد با گل آفتابگـردان]
%(#d000ff)[تو بـگویـی وُ]
%(#d000ff)[من دورتـــ بگـردم!]