خــــــــــودنویس
-
چیشد که این شد؟...
من که برای دلم چیزی کم نزاشتم...
#او ولی بدجور کم گذاشت...
دوست دارم نبودم حس بشه...
میخوام بدونم یادم در دل کی جاریه...
افسوس ک جواب سوال ذهنم رو میدونم...
راستی چه جوری میشه برای «هیچکس» نبود؟...
این هیچکس اون هیچکسی نیست که همه میشناسنش ولی نمیشناسنش...
اون هیچکس اینه...
میخواست بره قبول کردم مقصر من بود...
اخه نباید دل #او بگیره...
میدونم اگه بگیره دیگه باز نمیشه...
مثلا یه روز ولش کرد من هستم...
مثلا یه روز دلش گرفت من هستم...
مثلا یه روز تنها شد من هستم...
مثلا این دفعه بخواد بیاد ولی ...
بخواد بیاد ولی من نباشم...
اخ که اون روز هم میرسه...
فقط #او خودشم میدونه طاقت گریه هاشو ندارم مخصوصا وقتی توانی برای پاک کردن اشکاش ندارم...
مثلا دیگه نتونه نفس هامو بشنوه...
یا نتونه اون لبخند ملیحه رو ببینه...
اون روز خوب میتونه بغلم کنه فشارم بده...
اون روز وقتشه که من تماشا کنم...
اصلا ببینم کسی براش مهم هست؟...
نه فکر نمیکنم...
میدونم مراسم باشکوهی میشه...
آخه بابام وقت نشد برام عروسی بگیره حتمن اینو خوشگل برگزار میکنه...
همه میان...
فکر کنم #او هم بیاد...
قول بهم داد بره اونجایی که خیلی دوسش دارم...
ولی شایدم نیاد...
نمیدونم امید دارم حداقل اونجا ببینمش...
مثلا هیچکس باورش نشه مُردم...
مثل الان که باورم نمیشه زندم...
میدونی مطمئنم حسرت اذیت کردنام غر زدنام خندیدنام و شاد بودنام به دلشون میمونه...
منم حسرت بغل کردن #او به دلم میمونه...
این به اون در...
اون روزم میاد که به احترامم همه دوستام پروفایلشون سیاه میشه...
اینو گفتم که خودتونو اماده کنین...
یکی داره از نبودش خبر میده...
Mono -
3.mp3
یادی کنیم از حاج پلنگرامسس کبیر
-
زندگی آشفته بازار زمانی است که نیست
یک نفر در پسِ این معرکه یک کس در پیش
یک نفر خون و جگر همدم ای کاش خورَد
دیگری داردش انگشتِ ندامت بر نیش
یک نفر گو که دگر هیچ ندارد در سر
گو به حال است و دگر هیچ ندارد در پیش -
خونه ی مادربزرگم رو خیلی دوست داشتم
تمام بچگیم خلاصه میشه توی اون خونه ،البته قبل اینکه بفروشنش بره ...
خونه مامان بزرگم طبقه اول بود
یه تراس بزرگ داشت پر از از گلدون ...
گلدون هایی که برای آقاجون خیلی مهم بودن ، ما همیشه حواسمون بهشون بود
با کیارش (پسرعموم) میرفتیم توی تراس یادمه ازش میپرسیدم :
+ چرا نرده ای زرد و مشکیه ؟
بعد اونم با اون چشای عسلی و موهای بلوندش بهم نگاه میکرد و میگفت
- چون همین رنگی به دنیا اومدن مثل من و تو که با همین رنگ مو به دنیا اومدیم
فکر میکرد رنگ موها هم مثل رنگ نرده ها ثابته ، طفلی الان نیست که ببینه آدما موهاشون که هیچی حتی همدیگرو هم رنگ میکنن
بگذریم...
بعد میرفتیم روی نرده ها میشمردیم 1 ، 2 ، 3
و میپریدیم تو حیاط [برای بچه های اون سن واقعا کار خطرناکی بود]
نه اینکه ارتفاع کم باشه ها !!! نه
خیلی هم ارتفاعش زیاد بود
ولی دوتا چتر داشتیم از اینا که نمیذاره تو بارون خیس بشی ، نه از اون چترهای نجات
گاهی کیارش میخورد به میله های در حیاط
ولی همیشه خوش میگذشت
یواشکی این کارو میکردیم همش هم دعوامون میکردن که یه وقت نپرین هااا
بعد تمام حیاط رو تند تند پشت سر میذاشتیم 24 تا پله رو میرفتیم بالا، 1 پله می اومدیم پایین ،
سالن و آشپزخونه رو رد میکردیم و دوباره میرفتیم تو تراس و دوباره میپریدیم
یه جاهایی میگفت :
- شیدا بسه !؟
+ میگفتم نه یه دور دیگه ، فقط یه دور
////////////////////
از لحاظ روحی لازم دارم
برگردم به همون خونـه
قول بدم که این آخرین دور باشه
برم روی نرده ها
بپرم پایین...
کی میدونه ، شاید این دفعه دیگه چترمو باز نکردم :).- به یاد پسرعموم که سالهاست مارو ترک کرده ...
28 اردیبهشت 99
@دانش-آموزان-آلاء
- به یاد پسرعموم که سالهاست مارو ترک کرده ...
-
ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻧـــﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾـﻢ ﮔـﻮﯾـﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ
ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﯿﻢ !
ﮐـﺎﺵ ﯾــﺎﺩ ﺑــﮕﯿـﺮﯾـــﻢ، ﺭﻫــﺎ ﮐﻨﯿــﻢ، ﺑـﮕــﺬﺭﯾــﻢ.
ﮔـﺎﻫﯽ ﺑـﺎﯾـــﺪ ﺭﻓﺖ …
ﺩﻝ ﺑــﻪ ﺳﺎﺣـﻞ ﻧﺒﻨﺪﯾـــﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺯﺩ …
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫــﺎﯾﻤــﺎﻥ
ﯾﮏ ﺭﺳﯿــﺪﻥ ﺑــﺪﻫــﮑﺎﺭﯾــــﻡ!
ﺯﻧــــﺪﮔــﯽ ﮐــﻮﺗــﺎﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺷﺎﯾﺪ… فرصتی نیست تا عکسی ﺷﻮیم ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ
ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻃﺎﻗﭽﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ
ﮔﺮﺩﮔﯿﺮﯼ ماﻥ ﮐﻨﻨﺪ!
اصلا گاهی باید نرسید …
اصلا قرار نیست به همه آرزوها رسید…
گاهی نرسیدن تو را عاشق تر میکند …
%(#256e19)[mp]
-
این برقِ دو چشمانت این قلبِ سیاهم را
روشن بِنِمود اول زان برد حواسم را
نقاشی: حاج رامسس
شاعر: حاج رامسس
دیه به بزرگواری ببخشید تازه رفتم تو این حرفهکمی کسری چیزی داشت چشم پوشی کنید و یه لایکم تقدیم کنید تا این روح غم زدمون شاد شه
-
یادم میاد کلاس شنا که میرفتم
جلسه ی سومش گفتن باید برید توو عمیق
ما هم آماتور ...
من گفتم نمیرم .. مربی گفت نمیری پس برو بگو نمیخوام توو کلاس شنا باشم
گفتم باشه !
رفتم یه گوشه ایستادم تا زمان کلاس تموم بشه .
یک ربع مونده بود به آخر کلاس ، مربی متعجب از این یه دنده بودن من و بی اعتماد بودنم ، اومد دستمو گرفت ، کشید ، پرتم کرد توو عمیق
همینقدر جدی !
منم رفته بودم تح
تنها چیزی ک به ذهنم رسید این بود که پامو فشار بدم کف زمین و بیام بالا ...
بالا که اومدم گفت : دیدی ترست ریخت؟
دستمُ گرفت کشید بیرون ...
جلسه ی 6 اُم بود فکر کنم داشت کرال پشت یاد میداد ...
نوبت من که رسید ، پامُ فشار دادم به دیواره ی استخر ، خودمُ هُل دادم و شروع کردم دست کرال رو زدن ...
دقیقا
دقـــیـــــقـــــا"
وسط استخر ، کشیده شدم پایین
دستُ پا میزدم...
بال بال میزدم ، گریه میکردم ، جیغ میزدم
مربی داد میزد آروم باش ! دست و پا نزن ! دراز بکش رو آب !
مدام همین سه تا جمله ی دستوری رو میگفت
میگفت چیه ؟!
داد میزد !!!
آروم گرفتم ، دست و پا نزدم ، چرخیدم رو آب دراز کشیدم ....
سقف استخر رو نگاه میکردم ... صدای آرومِ آب
صدای تپیدنِ محکمِ قلبم
گرمیِ اشکای کنارِ چشمام ...
آروم که شدم ، شروع کردم به دست کرال زدن و رسیدم به اونور ِ استخر و توو یه حرکت اومدم بالا و نشستم لبه ... فکر میکردم ...
الانم دارم فکر میکنم .
صدای مربیِ ترم1 شنامون بعدِ حدودا 8 سال یا 9 سال امشب باز پیچید توی گوشم !
%(#ff0000)[آروم باش ! دست و پا نزن ! دراز بکش رو آب !]
این روزا خیلی دارم دست و پا میزنم ...
باید اروم بگیرم ... باید مسلط باشم.
من از پسش بر میام . من از پس شنا براومدم ، مربی شدم . از پس اینم بر میام .
مطمنم که از پسش بر میام .
فقط کافیه آروم باشم . دست و پا نزنم . دراز بکشم رو آب ...
همین ...-
- دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
- دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
-