خــــــــــودنویس
-
3.mp3
یادی کنیم از حاج پلنگرامسس کبیر
-
زندگی آشفته بازار زمانی است که نیست
یک نفر در پسِ این معرکه یک کس در پیش
یک نفر خون و جگر همدم ای کاش خورَد
دیگری داردش انگشتِ ندامت بر نیش
یک نفر گو که دگر هیچ ندارد در سر
گو به حال است و دگر هیچ ندارد در پیش -
خونه ی مادربزرگم رو خیلی دوست داشتم
تمام بچگیم خلاصه میشه توی اون خونه ،البته قبل اینکه بفروشنش بره ...
خونه مامان بزرگم طبقه اول بود
یه تراس بزرگ داشت پر از از گلدون ...
گلدون هایی که برای آقاجون خیلی مهم بودن ، ما همیشه حواسمون بهشون بود
با کیارش (پسرعموم) میرفتیم توی تراس یادمه ازش میپرسیدم :
+ چرا نرده ای زرد و مشکیه ؟
بعد اونم با اون چشای عسلی و موهای بلوندش بهم نگاه میکرد و میگفت
- چون همین رنگی به دنیا اومدن مثل من و تو که با همین رنگ مو به دنیا اومدیم
فکر میکرد رنگ موها هم مثل رنگ نرده ها ثابته ، طفلی الان نیست که ببینه آدما موهاشون که هیچی حتی همدیگرو هم رنگ میکنن
بگذریم...
بعد میرفتیم روی نرده ها میشمردیم 1 ، 2 ، 3
و میپریدیم تو حیاط [برای بچه های اون سن واقعا کار خطرناکی بود]
نه اینکه ارتفاع کم باشه ها !!! نه
خیلی هم ارتفاعش زیاد بود
ولی دوتا چتر داشتیم از اینا که نمیذاره تو بارون خیس بشی ، نه از اون چترهای نجات
گاهی کیارش میخورد به میله های در حیاط
ولی همیشه خوش میگذشت
یواشکی این کارو میکردیم همش هم دعوامون میکردن که یه وقت نپرین هااا
بعد تمام حیاط رو تند تند پشت سر میذاشتیم 24 تا پله رو میرفتیم بالا، 1 پله می اومدیم پایین ،
سالن و آشپزخونه رو رد میکردیم و دوباره میرفتیم تو تراس و دوباره میپریدیم
یه جاهایی میگفت :
- شیدا بسه !؟
+ میگفتم نه یه دور دیگه ، فقط یه دور
////////////////////
از لحاظ روحی لازم دارم
برگردم به همون خونـه
قول بدم که این آخرین دور باشه
برم روی نرده ها
بپرم پایین...
کی میدونه ، شاید این دفعه دیگه چترمو باز نکردم :).- به یاد پسرعموم که سالهاست مارو ترک کرده ...
28 اردیبهشت 99
@دانش-آموزان-آلاء
- به یاد پسرعموم که سالهاست مارو ترک کرده ...
-
ﭼﻨﺎﻥ ﺯﻧـــﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾـﻢ ﮔـﻮﯾـﯽ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ
ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﯿﻢ !
ﮐـﺎﺵ ﯾــﺎﺩ ﺑــﮕﯿـﺮﯾـــﻢ، ﺭﻫــﺎ ﮐﻨﯿــﻢ، ﺑـﮕــﺬﺭﯾــﻢ.
ﮔـﺎﻫﯽ ﺑـﺎﯾـــﺪ ﺭﻓﺖ …
ﺩﻝ ﺑــﻪ ﺳﺎﺣـﻞ ﻧﺒﻨﺪﯾـــﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺯﺩ …
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫــﺎﯾﻤــﺎﻥ
ﯾﮏ ﺭﺳﯿــﺪﻥ ﺑــﺪﻫــﮑﺎﺭﯾــــﻡ!
ﺯﻧــــﺪﮔــﯽ ﮐــﻮﺗــﺎﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺷﺎﯾﺪ… فرصتی نیست تا عکسی ﺷﻮیم ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ
ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻃﺎﻗﭽﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ
ﮔﺮﺩﮔﯿﺮﯼ ماﻥ ﮐﻨﻨﺪ!
اصلا گاهی باید نرسید …
اصلا قرار نیست به همه آرزوها رسید…
گاهی نرسیدن تو را عاشق تر میکند …
%(#256e19)[mp]
-
این برقِ دو چشمانت این قلبِ سیاهم را
روشن بِنِمود اول زان برد حواسم را
نقاشی: حاج رامسس
شاعر: حاج رامسس
دیه به بزرگواری ببخشید تازه رفتم تو این حرفهکمی کسری چیزی داشت چشم پوشی کنید و یه لایکم تقدیم کنید تا این روح غم زدمون شاد شه
-
یادم میاد کلاس شنا که میرفتم
جلسه ی سومش گفتن باید برید توو عمیق
ما هم آماتور ...
من گفتم نمیرم .. مربی گفت نمیری پس برو بگو نمیخوام توو کلاس شنا باشم
گفتم باشه !
رفتم یه گوشه ایستادم تا زمان کلاس تموم بشه .
یک ربع مونده بود به آخر کلاس ، مربی متعجب از این یه دنده بودن من و بی اعتماد بودنم ، اومد دستمو گرفت ، کشید ، پرتم کرد توو عمیق
همینقدر جدی !
منم رفته بودم تح
تنها چیزی ک به ذهنم رسید این بود که پامو فشار بدم کف زمین و بیام بالا ...
بالا که اومدم گفت : دیدی ترست ریخت؟
دستمُ گرفت کشید بیرون ...
جلسه ی 6 اُم بود فکر کنم داشت کرال پشت یاد میداد ...
نوبت من که رسید ، پامُ فشار دادم به دیواره ی استخر ، خودمُ هُل دادم و شروع کردم دست کرال رو زدن ...
دقیقا
دقـــیـــــقـــــا"
وسط استخر ، کشیده شدم پایین
دستُ پا میزدم...
بال بال میزدم ، گریه میکردم ، جیغ میزدم
مربی داد میزد آروم باش ! دست و پا نزن ! دراز بکش رو آب !
مدام همین سه تا جمله ی دستوری رو میگفت
میگفت چیه ؟!
داد میزد !!!
آروم گرفتم ، دست و پا نزدم ، چرخیدم رو آب دراز کشیدم ....
سقف استخر رو نگاه میکردم ... صدای آرومِ آب
صدای تپیدنِ محکمِ قلبم
گرمیِ اشکای کنارِ چشمام ...
آروم که شدم ، شروع کردم به دست کرال زدن و رسیدم به اونور ِ استخر و توو یه حرکت اومدم بالا و نشستم لبه ... فکر میکردم ...
الانم دارم فکر میکنم .
صدای مربیِ ترم1 شنامون بعدِ حدودا 8 سال یا 9 سال امشب باز پیچید توی گوشم !
%(#ff0000)[آروم باش ! دست و پا نزن ! دراز بکش رو آب !]
این روزا خیلی دارم دست و پا میزنم ...
باید اروم بگیرم ... باید مسلط باشم.
من از پسش بر میام . من از پس شنا براومدم ، مربی شدم . از پس اینم بر میام .
مطمنم که از پسش بر میام .
فقط کافیه آروم باشم . دست و پا نزنم . دراز بکشم رو آب ...
همین ...-
- دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
- دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
-
-
باز من و اشفتگی های ذهنم
هرشب ب انتظارم
برلب رسیده جانم
ماتم گرفته این سان
این چشم های گریان
شوق گریز دارد...اهو ستیز دارد
این شهر دلش گرفته
اهوی ان اسیر است
درپیچ و تاب بند است
صیاد در کمینش
اهو**********
صیاد ولی********
صیاد چشم********
قسمت های ستاره دار ی جورایی خصوصیه
ی دوخط دیگه هم هست ولی باز قابل انتشار نیستش
-
چشمانش برايت_برايم_ترجمه تنهايي است از زيبايي و جلال و جذبه و در نهايت برقي كه مي گيرد و مي خشكاند.خشك مي كند.آدمي را زندگيش را آرزوهايش را ،همان جايي كه هستي نگهت مي دارد و مي گذارد كه همه دور شوند از تو و هيچ كس مرام نمي كند و همه مي روند و در نداشته هايت محو مي شوند و تنها داشته ي واضحت مي شود ياد او و آنقدر شفاف و روشن است كه مي شود تمامت و تو خيره مي ماني به رو به رو و به ياد مي آوري برق چشمانش را و چيزي نمانده كه دوباره خشكت كند ولي تو نمي خواهي تمام تو_كه همان ياد اوست_براي چند دهمين بار بخشكد و اينبار دقيق تر مي شوي در دنيا و به ياد مي آوري دوراني را كه كسي بوده تا از او بگويي و تو تا كسي بوده از او مي گفتي و آنقدر گفتي و ساختي و خواندي كه تكراري شده ياد او براي ديگران و تو اين تكراري شدن را توهين تلقي كردي و به همه كفتي كه بروند كه يادش كه چشمش و برق آن بماند الي الابد در تو و حالا تو هستي و تو نه،تو هستي و يادش كه تمام توست كه تمام جهان و جهانيان را مي ارزد.
(اين تو،من بود)و اين تويي كه من است به نظرم دليل كافي است كه تناقض نوشته هايم را و ابهامشان را توجيه كند.
پ.ن:فاطمه
اف.ميم
-
-چرا نمیخونی؟ -اینجا رو امضا کن -امسال دیگه موفقیتش حتمیه -حواست باشه داریم این همه هزینه میکنیم -چرا نمیخونی؟ -چرا نمیخونی -چرا نمیخونی؟ .....
اینا همه ی صداهایی بود که تو سرم میپیچید، مثل یه غار، همش منعکس میشدن و تکرار میشدن، لحظه به لحظه حالم بدتر میشد، تنفرم از خودم بیشتر میشد، ضربان قلبمو حس میکردم که داره به بدنم لرزه میندازه
نمیدونسم چیکار کنم، بوی خودم اذیتم میکرد، هیچوقت خودمو نتونسم ببخشم، به خودم اومدم دیدم جای ناخنام تو کف دستام افتاده، تازه داشت دردش شروع میشد
دوست داشتم داد بزنم، یجوری داد بزنم که صدام بگیره، تشتو پر از آب کردم، هرچی توان داشتم تو آب داد زدم، چشام قرمز شده بود، از دیدن چشام تو آینه ترسیدم، مثل یه قاتل شده بودم، قاتل کسی که جای التماسش برای زندگی تو کف دستام جا مونده بود
میخواستم گریه کنم، اما گریم نمیومد، هر لحظه بیشتر تنفر از خودم مثل ضربان قلبم بیشتر میشد، اما مثل همیشه یه صدایی بهم میگفت همه چی درست میشه
به شرایطم نگاه کردم، دیدم هیچی درست بشو نیست، چرا امید الکی به خودم بدم؟ چرا خودمو امیدوار کنم به آینده؟
-نمیتونی تو کاری بکنی -چرا نمیخونی؟ -چرا کاری نمیکنی؟ -چرا حالتو خوب نمیکنی؟
کلید زندان دستمه، ولی انگار به زندان عادت کردم