خــــــــــودنویس
-
هرکسی توی یه دوره زمانی بدترین روز هارو داره
بدترین اتفاقات که چاشنیشون میشه بدترین قضاوت ها
بدترین ثانیه ها با بدترین فکر ها
میخوای تنها باشی ولی از تنهایی میترسی
هیچکس درکت نمیکنه
ترس کل وجودتو میگیره
نمیدونی از چی یا نمیدونی از کی ولی میدونی دلت گرفته
همه میگن درست میشه ولی ته دلت میخندی و میگی هرگز
اگر الان تو این حال روزی
اگر الان حس میکنی بدتر این دیگ نمیشه
اگر الان خودتو بدبخت ترین ادم روی زمین میدونی
ازت میخوام الان این نوشته رو copy کنی تو notebook گوشیت
میخوام این قول و بهت بدم که همه چیز درست میشه
شاید یکم دیر ولی میشه میخوام اون روز این متن و دوباره بخونی و برای اونی که فکر میکنی مثل توئه بفرستی
زندگی بهم میپیچه میپیچه و درست زمانی که فکرشو نمیکنی باز میشه اونم به دستت خودت
اینارو دختری میگه که تا چن هفته پیش همه متن های دپش جاشون توی خودنویس بود
اره اینارو همون دختری میگه که خودش ، خودشو خوشبخت کرد نه هیچکس دیگه... -
نوشتهشده در ۲۴ خرداد ۱۳۹۹، ۴:۴۸ آخرین ویرایش توسط Zaraa انجام شده
کسی چه میداند؟!!
کسی از دل دیگری چه خبر دارد؟!!
گاهی غوغا..
گاهی شادی..!!
گاهی برخلاف نیاز غمگین..!!
و گاهی برخلاف نیاز شاد..!!
گاهی برخلاف ظاهر پشیمان..!!
و گاهی برخلاف ظاهر ، حق به جانب...!!
دل..
دل است..
منطق...نه!
گاهی از عزیزان انتظاراتی هست...
که تنها سودش ناراحتی خویش است و بس...!
به راستی هروقت این جمله««نه به انتظار کسی و نه انتظار از کسی»» را میبینم،، دیگر دلخوری برایم جایی ندارد...#بی مخاطب!
-
تو باید شجاعت داشته باشی!...
آیا شجاعت این رو داری که بر اساس چیزی که در درونت میبینی عمل کنی؟...
یا میخوای توی حسرت رویاهات بمیری و گوشه سرزمین "اما"و"اگر" ها دفن بشی؟...
شجاعتش رو داری؟...
میخوام باهاتون رو راست باشم...
موفق شدن شجاعت میخواد...
چون خیلی خیلی آسونه تره که نخوای موفق باشی...
بدبختی همیشه کنارت نشسته برای همکاری...
موفقیت از حقارت متنفره...
اگه نمیخوای کار بزرگی بکنی پس یه آدم معمولی باش...
عادی و سازگار با مردم...
اگه بیشتر خُدات نگران مردم هستی پس هر چیزی که بهت داده رو نادیده بگیر و برو همرنگ جماعت شو...
مثل اونا لباس بپوش...
مثل اونا راه برو...
مثل اونا عمل کن...
مثل اونا غذا بخور...
هرجایی میرن برو...
مثل اونا فکر کن...
کاری بکن که اونا میکنن...
برای پی بردن به منحصر به فرد بودنت نیاز به شجاعت نداری...
شجاعت میخواد متفاوت باشی...
شجاعت میخواد جایی بری که تا حالا نرفتی...
شجاعت میخواد خارج چهارچوب فکر کنی...
شجاعت میخواد موفق باشی...
شجاعت میخواد که برنده باشی...
مردم در مورد کسایی حرف نمیزنن که بازنده هستن...
اگه شما برنده باشید راجب شما حرف میزنن...
شجاعتش رو داری در طوفان های زندگی ایستادگی کنی؟...
شجاعتش رو داری جلوی حرفای بقیه بایستی و بگی تا اینجا نیومدم که برگردم؟...
واقعا شجاعتش رو داری؟...
بزارید یه چیزی بهتون بگم...
استثنا بودن شجاعت میخواد...
دانا بودن شجاعت میخواد...
ثروتمند بودن شجاعت میخواد...
تحصیل کرده بودن شجاعت میخواد...
زیر لب زمزمه میکنی نمیشه از پسش بر نمیام اما تنها چیزی که لازم داری فقط شجاعته...
دارم فکر میکنم توی این جامعه فلج و ضعیف و معمولی که داریم...
توی این دنیای مجازی و شیشه ای که امروز درش زندگی میکنیم...
فکر میکنم آیا کسی باقی مونده شجاعتش رو داشته باشه و بگه...
بعد از این همه چالشی که من و والدینم و نیاکانم پشت سر گذاشتیم...
بتونه بگه این همه راهو نیومدم که دنبال معمولی بودن باشم...؟
بگه شجاعت این رو دارم که برم دنبال رویاهام...؟
آیا کسی هنوز در این دنیا باقی مونده که بگه من همچین شجاعتی دارم؟...
ترس هاتو روی یه کاغذ بنویس و باهاش موشک درست کن...
اونو پرتاب کن فراموشش کن انگار هیچوقت اون کاغذ وجود نداشته...
#به_وقت_فکر -
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حالا که نه قلم حوصله نگاشتن دارد و نه کلمات حوصله کنار هم نشستن را ... حالا که هوای دلم پاییز است .... وگونه هایم ساحل اشک چشم هایم شده اند صدایت میزنم ** خدا جان** تو را سوگند میدم به تمامی قطرات باران به تمام زیبایی های دنیا که قطره ای از جمال بی انتهای توست نگذار
دلی شکسته بماند -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۱۳:۲۲ آخرین ویرایش توسط پیروز انجام شده
صدای خورد شدنم را شنیدم واقعیتش نمیدانم که چه چیز باعث گریه های شبانه ام شدحرف ها؟ کنایه ها؟ توهین های ریز ودرشت؟ دیگر گم کرده بودم دلیل گریه هایم را
دیگرمن همان دختر خنده روی گذشته نبودم من پیرزنانه رفتار میکردم انگار نه انگار فقط 18 سال داشتم
تا به خودم آمدم کار از کار گذشته بود دنیایی بر سرم خراب شد
گفتم نه تسلیم نمیشوم کوتاه نمی آیم در برابر سیاهی ها گذشت میکنم و سعی میکنم رود باشم
شاید دلیل گذشت کردن هایم این بود که میدانستم سیاهی ها قصد جانم را کرده و کوتاه بیا نیست کمی عقب کشیدم اما سیاهی های زندگیم دیگر داشتند روحم را به سلطه در می آوردند
روزی چشم باز کردم و در کمال تعجب خود را ضعیف تر از همیشه روی تختی با ملحفه سفید دیدم. ترسیدم که خدایا مگر کوتاه نیامدم ؟ پس اینجا چه میکنم؟ من قرار بود روزگار بهتر شود پس چه شد؟ چند روزی زندانی بستر شدمو همدم رنگ های سفید بی روح شدم
نمیدانم چه شد در آن زندان سفید رنگ اما بعد از آزادی از آن دیگر با همه خستگی هایم قصد سازش و رها کردن سیاهی ها را نداشتم
باخود گفتم: سیاهی مگر گذشت میفهمدکه گذشت کنم؟ سیاهی متکبرانه روحت را تسخیر میکند و خودش در گوشه ای ذره ذره آب شدنت را میبیند
پس بر خلاف 18 سال قبل زندگیم تصمیم گرفتم که سیاهی را تا آخر عمر سیاهی بدانم از او نگذرم و اجازه ندهم که دنیایم را ویران کند
بعد از آن چند باری با سیاهی بازی کردم
همین قدر میدانم که روحم را در قمار با او باختم
نه یک بار بلکه چندین و چند بار
بعضی سیاهی ها قابل گذشت نیستند حتی اگر به ظاهر از زندگی آدم پاک شوند
تا روزی که چشم از این دنیای پر از سیاهی ببندی باید ازآنها بترسی
ببخشید اگه طولانی شد امیدوارم اولین متن های ادبی زندگیم زیاد بد نباشه -
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۱۴:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روحم شاد یادم گرامی باد
-
نوشتهشده در ۲۶ خرداد ۱۳۹۹، ۴:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۶ خرداد ۱۳۹۹، ۴:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من همانم که بودم!می شناسید مرا؟
-
نوشتهشده در ۲۷ خرداد ۱۳۹۹، ۱۹:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۵:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دنیای سیاه ما قشنگ تر از اون چیزیه که فکر میکنیم! فقط باید باورش کنی!
-
حالم خوب است اما...
درحالت خنثی به سر میبرم
نه خوشحالم...... نه ناراحت......
افسرده هم نیستم
اما دلم گرفته است
نمیدانم چه چیز یا چه کسی هستم...
گویی دنبال چیزی هستم که پیدایش نمیکنم
حتی....
نمیتوانم حالم را توضیح بدهم
خنثی هستم
اما به اندازه تمام دنیا فکرم درگیر است...و من اصلاحال این روز هایم را دوست ندارم
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۸:۲۶ آخرین ویرایش توسط Marzie khanoom انجام شده
مدعی گر صد هنر دارد توکل بایدش....
اعتماد به خدا ساده ترین ودر عین حال سخت ترین کاریه که میتونیم انجام بدیم!
ساده اونوقت که از کل عالم یک شبه میبریم وپناهی غیر از اون نمیابیم وسخت اینکه چشمامون کور میشه وغبارنیاز به مردم وتوقع های بیجا وسعت دیدمونو میگیره!
هیچ وقت یعنی هیچ وقت چشم امیدبه خلق جایز نیست!
حتی اون زمان که تکیه گاه زنگیتو هم که پیدا کردی نباید بهش وابسته باشی،عظمت استقلال رو با تکیه بر خدا به دست بیار!ودر هر حال ذکر نیاز به درگاهش که یا اله المتوکلین ویا ملجاالهاربین ویا....!حتما کمکمون میکنه!
راه رو با توکل به اون پیدا کردم شما هم امتحان کنید کم نمیارید!چون برامون کم نمیذاره...! -
مدعی گر صد هنر دارد توکل بایدش....
اعتماد به خدا ساده ترین ودر عین حال سخت ترین کاریه که میتونیم انجام بدیم!
ساده اونوقت که از کل عالم یک شبه میبریم وپناهی غیر از اون نمیابیم وسخت اینکه چشمامون کور میشه وغبارنیاز به مردم وتوقع های بیجا وسعت دیدمونو میگیره!
هیچ وقت یعنی هیچ وقت چشم امیدبه خلق جایز نیست!
حتی اون زمان که تکیه گاه زنگیتو هم که پیدا کردی نباید بهش وابسته باشی،عظمت استقلال رو با تکیه بر خدا به دست بیار!ودر هر حال ذکر نیاز به درگاهش که یا اله المتوکلین ویا ملجاالهاربین ویا....!حتما کمکمون میکنه!
راه رو با توکل به اون پیدا کردم شما هم امتحان کنید کم نمیارید!چون برامون کم نمیذاره...!فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۸:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده@R-Niafele در خــــــــــودنویس گفته است:
مدعی گر صد هنر دارد توکل بایدش....
اعتماد به خدا ساده ترین ودر عین حال سخت ترین کاریه که میتونیم انجام بدیم!
ساده اونوقت که از کل عالم یک شبه میبریم وپناهی غیر از اون نمیابیم وسخت اینکه چشمامون کور میشه وغبارنیاز به مردم وتوقع های بیجا وسعت دیدمونو میگیره!
هیچ وقت یعنی هیچ وقت چشم امیدبه خلق جایز نیست!
حتی اون زمان که تکیه گاه زنگیتو هم که پیدا کردی نباید بهش وابسته باشی،عظمت استقلال رو با تکیه بر خدا به دست بیار!ودر هر حال ذکر نیاز به درگاهش که یا اله المتوکلین ویا ملجاالهاربین ویا....!حتما کمکمون میکنه!
راه رو با توکل به اون پیدا کردم شما هم امتحان کنید کم نمیارید!چون برامون کم نمیذاره...!یه بار دیگه بلدش میکنم:مدعی گر صد هنر دارد *توکل*بایدش
-
نوشتهشده در ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۵:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
پایان هر آغازی یعنی آغاز یک پایان حالا انتخاب با توست در پایان ماندن یا آغاز کردن...
-
نوشتهشده در ۱ تیر ۱۳۹۹، ۵:۱۰ آخرین ویرایش توسط M.ba78 انجام شده
سلام به خود خودم
مدتی گمت کرده بودم
نبودی؟
راستش بودی وحواسم نبود
از آغوشم ول شده بودی
میدانم کی وکجا !
میدانم چرا !
از دستم در رفتی
آن زمان که من درگیر ادم های شهر بودم
شهری که به خودش هم رحم نکرد
ظلم،کینه،حسادت
تنفر،ریا،نامهربانی
جنگ،سنگدلی،خود خواهی
کی وکجایش را گفتم
ولی..
چرایش را؟!
راستش نمیدانم ،نه !
ساده نیستم!
شاید مهربانم،نمیدانم شاید خود پسندی باشد،
ولی شاید هم ساده باشم
نمیدانم هر چه هست
انسانم
قلب دارم،دل دارم
هرچه میکنم که دلم سنگ شود
نمیشود که نمیشود
اخر دل وسنگ مگر جور میشود؟!
نمی شود که نمیشود!
نمی توانم،نمی توانم
نسبت به ادم های دور وبرم بی تفاوت باشم
ولی
آغوش خودم را میخواهم
میخواهم نفس گرمم را حس کنم
میخواهم دست روی سرم بکشم
وخودم را نوازش کنم
میخواهم یک دل سیر
باخودم صحبت کنم
میخواهم یک عمر
با خودم تنها باشم
تا ابد!
ولی
ولی
با خود تنها بودن؟
مگر امکان دارد
حواسش هست به تو
آغوشش گیراست ودلربا
زنده ات میکند ونفست را گرم میکند
وقتی دستانت را از آغوش گرم و پرمهرش برمیداری
دیگر پینه ای نمانده
میخواهی یک عمر خودت را نوازش کنی
دیگر با خودت هم صحبت نمیشوی
او راداری
دیگر تنها نیستی
زیرا
او.....
ازهمه کس رمیده ام
با تودر آرمیده ام
تقدیم به خدا -