خاطره بازی
-
تو محرم با دختر خاله هامو پسر خاله هام رفتیم عزاداری خونه همسایمون
یه اقا رو اورده بودن نوحه بخونه مام سر به زیر رفتیم تو یه اتاق لباسامونو اویز کنیم
بعد نگا کردیم دیدیم دمو دستگاه اونجاست دوباره جو گرفتمون (ادمو سگ بگیره جو نگیره والا)
یکی از دختر خاله هام گفت سمی تو بلدی برو میکروفونو بگیر یکم بخندیم
اقاااااا من رفتم میکرفونو برداشتم شرو کردم حالا نوحه خانی به شیوه سومی
یا حسسسییننن یک یک دوستی داشششتمممم عهعهعه (گریه بود)بعد اونام سینه میزن نگم براتون
دو دوستشششششش میداشششتتتتمممم یاااا عللللیییییئ (عهعهعه)
سه سپاسسسسس گزاریییمممممم که اون گاوو دادی بهمممم اوبلفضللللللل.،،،....
اقا یک هو یه گروه امدن تو اتاق همه نگا به من بعد اقاهه امد گفت بخدا گناه نیست اگر از این کارا میکنید برا خنده فقط اولش میکروفونو چک کن (میکرو فون روشن بود)
هیچی دیه ابرون ریخت کف پام همه انقدر بهم خندیده بودن عزا داری یادشون رفته بود
بوخودا
این بود ماجرای مننوشتهشده در ۱۵ بهمن ۱۳۹۸، ۱۵:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۴:۵۷ آخرین ویرایش توسط sheyda.fkh انجام شده
بابا بزرگم خدا بیامرز خیلی مرد طنازی بود
حتی از تو دِل تلخ ترین و سخت ترین مسائل یه طنزی میکشید بیرون
گاهی اوقات هم شوخی شوخی یه چیزی بهت میگفت تا دو روز تو افق محو میشدی
خیلی احترام و داشت و هنوزم داره ....یجورایی بزرگ فامیل بود
خلاصه ...
یبار قصد داشت یه زمینی بخره که سر قیمتش با طرف به توافق نرسیدن
فروشنده خیلی گرون تر از قیمتش میگفت و قصد کلاهبرداری داشت...( نچ نچ شیم آن هیم :|:hand: )
اومدن خونمون پرسیدم :
+"آقا جون" زمین میخواستین بخرین چی شد ؟
-باورت میشه فـــقـــط سر دو کلمه معاملمون نشد:/
+همش دو کلمه :| چی بودن حالا !؟
-اون گفت پول !!! ...من گفتم ندارم
-خیلی اون روز خندیدم
هنوزم که یاد قیافه ی جدیش و بعد لبخندش می افتم خندم میگیره
روحت شاد آقا جون -
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۲۳:۴۷ آخرین ویرایش توسط RAMIN1380 انجام شده
نمیدونم چرا خوابم نمیبره
شاید چون یه مردو از دست دادم بزارین یه خاطره بگم ازش
یه روز تابستون بود یه فیلم به دستمون رسید فیلم سیامند رحمان قهرمان در حال زدن دمبل 30 کیلویی (خیلی زیاده ) شاید باورتون نشه اما یه ست با این دمبل اونم با یه دست میتونه یه ادم عادیو نابود کنه
خلاصه شبش با دوستم رفتیم باشگاه بدنسازی دوستم تازه کار بود خیلی لاغره با این فیلمیم که دیده بود جو گیر اومد رفت زیر پرس بالا سینه و خلاصه گفت 50 کیلو بزار
منم که خیلی از اون بهتر بلد بودم و بدنمم ورزیده تر بود 30 کیلو میزم گفتم نمیشه میمیری گفت نه باید بزاری خلاصه یکم بحثمون شد اخرش 40 تا براش گذاشتم اینم جوگیر رفت زیرش
باید حدود 12 تا بری (یه ست) خلاصه رفتو یه نعره ای زد گفتم یا خدا الان میمره یکم اورد بالا سینش برد بالا همه باشگاه خیره بودن بهش دیدم نمیتونه کمکش کردم بزاره سر جاش
اقا چشمتون روز بد نبینه همینکه گذاشت سر جاش شلپ گوزید
یعنی من از شدت شرمندگی نمیدونستم بخندم یا بخاطر دوستیمون نخندم داشتم منفجر میشدم که سرمو برگردوندم دیدم باشگاه منفجر شد
یعنی اینقد خندم گرفته بود دمبلی که دستم بود رو گاز میزدم
(روحت قرین رحمت مرده خوش خنده)
-
یبااااااااااااااااااار
5 سالم بود توی یه شهرک زندگی میکردیم
داداش دومم 8 سال از من بزرگتره
هرموقع میخواس بره بازی کنه منم بهش آویزون میشدم که باهات بیام چون مامانم اجازه نمیداد تنها برم فکر میکرد گم میشم :|
ولی بچه ی خوبی بودم وقتی میرفتم تو شهرک با دوستای خودم بازی میکردم
مامانم همیشه میگفت وقتی میای خونه قبلش برو دنبال داداشت اونم بیار (وگرنه داداشم تا 10 شب هم خونه نمیومد:| )
خب محوطه واسه من خیلیییییی بزرگ بود هر کوچه ای که میرفتم باید کلی راه میرفتم و میگشتم :|
پسرا هم یه جا بازی نمیکردن کعیا میرفتن تو پارک شهرک فوتبال بازی میکردن
یا توی حیاط های خونه ها یا کوچه بودن قایم موشک بازی میکردن
حالا ما دخترا واسه بازی هممون توی یه کوچه بودیم:|
خلاصه این که من یه روز هرچی گشتم داداشمو پیدا نکردم (غروب که اومد فهمیدم با دوستاش رفته بودن بیرون شهرک :| )
از گشتن خسته شده بودم رفتم برم خونه،دیدم یکی از دوستاش کنار خیابون نشسته (این دوستش ازش بزرگتر بود و تقریبا 17 سالش بود )
گفتم سلام داداش منو ندیدی؟گفت عع چرا یه لحظه وایسا جیبامو بگردم شاید اینجا باشه :|
منم باور کرده بودم که وقتی هیچ جا نیست ممکنه توی جیبای اون باشه
مثل احمقا ایستاده بودم که داداشمو از جیباش در بیاره :|
تک تک جیباشو که نگاه میکرد داداشم هم صدا میزد
بعد میگف عع اینجا نیس عع اینجا هم نیس همه رو که گشت گفت نه تو جیبام نیست نمیدونم کجا رفته
منم ناراحت ازش تشکر کردم رفتم خونه
یه بار دیگه هم این اتفاق افتاد و دوباره ازش پرسیدم کجاست گف وایسا جیبامو بگردم منم منتظر شدم بگرده
دیدم پیدا نمیکنه گفتم من ببینم شاید تو خوب نگشتیاونم نشست قدش به من برسه گفت بیا بگرد :|
وقتی رفتم خونه به مامانم گفتم اه من خسته شدم
همه جا رو گشتم نبود
حتی تو جیبای بهنام هم نبود :|
واااای فقط باید قیافه ی مامانمو میدیدی اون لحظه
هیچی دیگه مامانم برام توضیح داد که داداش به اون نره خری تو جیبای بهنام جا نمیشهنوشتهشده در ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ۸:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
یبااااااااااااااااااار
5 سالم بود توی یه شهرک زندگی میکردیم
داداش دومم 8 سال از من بزرگتره
هرموقع میخواس بره بازی کنه منم بهش آویزون میشدم که باهات بیام چون مامانم اجازه نمیداد تنها برم فکر میکرد گم میشم :|
ولی بچه ی خوبی بودم وقتی میرفتم تو شهرک با دوستای خودم بازی میکردم
مامانم همیشه میگفت وقتی میای خونه قبلش برو دنبال داداشت اونم بیار (وگرنه داداشم تا 10 شب هم خونه نمیومد:| )
خب محوطه واسه من خیلیییییی بزرگ بود هر کوچه ای که میرفتم باید کلی راه میرفتم و میگشتم :|
پسرا هم یه جا بازی نمیکردن کعیا میرفتن تو پارک شهرک فوتبال بازی میکردن
یا توی حیاط های خونه ها یا کوچه بودن قایم موشک بازی میکردن
حالا ما دخترا واسه بازی هممون توی یه کوچه بودیم:|
خلاصه این که من یه روز هرچی گشتم داداشمو پیدا نکردم (غروب که اومد فهمیدم با دوستاش رفته بودن بیرون شهرک :| )
از گشتن خسته شده بودم رفتم برم خونه،دیدم یکی از دوستاش کنار خیابون نشسته (این دوستش ازش بزرگتر بود و تقریبا 17 سالش بود )
گفتم سلام داداش منو ندیدی؟گفت عع چرا یه لحظه وایسا جیبامو بگردم شاید اینجا باشه :|
منم باور کرده بودم که وقتی هیچ جا نیست ممکنه توی جیبای اون باشه
مثل احمقا ایستاده بودم که داداشمو از جیباش در بیاره :|
تک تک جیباشو که نگاه میکرد داداشم هم صدا میزد
بعد میگف عع اینجا نیس عع اینجا هم نیس همه رو که گشت گفت نه تو جیبام نیست نمیدونم کجا رفته
منم ناراحت ازش تشکر کردم رفتم خونه
یه بار دیگه هم این اتفاق افتاد و دوباره ازش پرسیدم کجاست گف وایسا جیبامو بگردم منم منتظر شدم بگرده
دیدم پیدا نمیکنه گفتم من ببینم شاید تو خوب نگشتیاونم نشست قدش به من برسه گفت بیا بگرد :|
وقتی رفتم خونه به مامانم گفتم اه من خسته شدم
همه جا رو گشتم نبود
حتی تو جیبای بهنام هم نبود :|
واااای فقط باید قیافه ی مامانمو میدیدی اون لحظه
هیچی دیگه مامانم برام توضیح داد که داداش به اون نره خری تو جیبای بهنام جا نمیشهنوشتهشده در ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ۸:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
میخوام یه خاطره از دوران راهنمایی براتون بگم
کلاس هشتم بودم و عشق فوتبال همیشه تو زنگ ورزش فوتبال بازی میکردیم ،یه روز که ما ورزش داشتیم اقا ما باز هوس فوتبال کردیم با دوستان گرامهمه رفتن سر جا خودشون منم دروازه بان بودم ( دماغمم سر همین دروازه نابود شد
) اقا شوت زدن من گرفتم
امدم براشون پرت کنم یکی از بچه ها اون ته بود امدم براش بندازم
رفت تو درخت گیر کرد
همه جم شدیم زیردرخت سنگ پرت میگردن نمیشد قلاب گرفتن نشد شاخه درخترو تکون دادیم نشد
اخر سر گفتم اقا خودم انداختم خودمم میرم میارم
اقا نگو این وسط دوتا خودشیرین رفتن به مدیر گفتن مدیرم به فراشمون گفته بود بیاد منم نمیدونستم رفتم بالا همین که توپو انداختم پایین چشمم به یه گله ادم افتاد
مدیرو ناظم و فراشمونو یه گله بچه از دور داشتن میومدن سمت درخت اقا منم حول کردم امدم ببام پایین پام لیز خورد
گفتم تمام شد فلج شدم
که ییهو افتادم یه جا نرم و گرم
نگو افتادم روی مدیرمون که زیر درخت بوده
بدبخت دستش نابود شدهی اخ و اوخ میکرد منم با نیش باز
نگا بچه ها میکردم
چشمم افتاد به مدیرمون نیشم کش تر امد گفتم سلام خانوم خوبین
گفت اگه پاشی از روم بت میگم
جام خوب بود ها ازم گرفتش
ندید بدید پا شدم توپو دادن دست بچه ها رفتن بازی منو بردن اتاق دفتر
ازم یه تعهد گرفتن زنگ زد والدین گرام امدن گفتن ببرینش نمیخواد امروز مدرسه باشه
منم مثلا ناراحت بودم سرم تا خشتکم پایین بود ولی ریز میخندیدم تا والدین امدن دیدم داداشمه
چشام پروژکتور شد پایه همه خل بازیام این داداچ گرامه
امد یکم عذرخواهی کرد دست منم گرفت برد بیرون وسایلمو یکی از دوستام اورد از دفتر امدیم بیرون دیدم داره غش میکنه از خنده انقدر خندیدیم که نگم براتون بش گفتم نریم خونه اونم بردتم بیرون تا ساعت دوازده ونیم با فرم مدرسه
هی منو مهمون میکرد بخدا لذتی در خوردن مال مردم است در مال خودت نیست
اخرش ساعت شد دواز دهونیم و ما عزم رفتن کردیم به خانه بعد دوماه خونوادم فهمیدن رفتیم خونه مدیرمون یه شب نشینی و عذر خواهی امدیم خونه و تامام
هرگز یادم نمیره چطوری لهش کردم زنیکه زور گورو
-
نوشتهشده در ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹، ۱۴:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من وقتی کلاس اول بودم یوسف پیامبر پخش میکردن
معلممونم یه کوچولو تپل و دوست داشتنی بود از اون بغلیا
داشت برامون املا میگفت بعد بغل دستی منم یه کلمه رو پرسید منم بهش گفتم ندید
و منم خوشحال از اولین تقلب دوران تحصلیم همچنان حرف میزدم هی کلمه رد و بدل میکردیم
یهو معلمم اومد بالا سرم داد کشید منم لوووس ننر زدم زیر گریه
بعد من کلا میزنم زیر گریه طرف مهم نیست رییس جمهور باشه یا هرکسی دیگه همچنین وسط گریه میشورمش که خودش تعجب میکنه (از خوبیای من)
دختر خلاصه زدم زیر گریه و دنبال سوژه بودم
که یهو در اومدم گفتم کیمونی کاهن تو حواست به همون جلوییا باشه کافیه...
و معلم سرخ شد
خندش گرفت ولی والدین رو نگفتن..
چون مامانم معلم کلاس اولم بود و خرسند از این گل دختری که تربیت کرده بود
ببخشید از همین تیریبون فرشته زندگیم -
نوشتهشده در ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۱۹:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یادش بخیر،
من بچگیام آدم محبوبی نبودم معمولا کسی بازیم نمیدادبازیمم میدادن یا نخودی بودم یا کسی اصلا حسابم نمیکرد
اخه حقم داشتن نه توی دویدن تند بودم نه وسطیم خوب بود، والیبالم که افتضاح
فقط نمیدونم چرا باهام خاله بازی نمیکردن
۴ ساله بودم فکر کنم، با سنگ علف له میکردم مثلا یانگومم داریم غذا درست میکنم،
تقریبا ۶ ساله بودم که موهامو دم اسبی میبستم و چوب به دست تو حیاط جومونگ بازی میکردم
از اینا داغون تر یادم میاد کلاس چهارم بودم که مداد میکردم تو موهام چادر نماز مامانمو میبستم دور کمرم یه روسری ساتن میبستم دورش مثلا دونگی شدم
خلاصه اینکه سریالای کره ای نقش مهمی رو در بازی های کودکی من ایفا کرده بودن -
یادش بخیر،
من بچگیام آدم محبوبی نبودم معمولا کسی بازیم نمیدادبازیمم میدادن یا نخودی بودم یا کسی اصلا حسابم نمیکرد
اخه حقم داشتن نه توی دویدن تند بودم نه وسطیم خوب بود، والیبالم که افتضاح
فقط نمیدونم چرا باهام خاله بازی نمیکردن
۴ ساله بودم فکر کنم، با سنگ علف له میکردم مثلا یانگومم داریم غذا درست میکنم،
تقریبا ۶ ساله بودم که موهامو دم اسبی میبستم و چوب به دست تو حیاط جومونگ بازی میکردم
از اینا داغون تر یادم میاد کلاس چهارم بودم که مداد میکردم تو موهام چادر نماز مامانمو میبستم دور کمرم یه روسری ساتن میبستم دورش مثلا دونگی شدم
خلاصه اینکه سریالای کره ای نقش مهمی رو در بازی های کودکی من ایفا کرده بودننوشتهشده در ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۲۰:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهعالی بود.
-
نوشتهشده در ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۱۴:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سلام، یه خاطره هم یادم اومد گفتم بی نصیبتون نزارم
شب یلدای ۹۸ بود و امتحانات دی ماه هم شروع شده بودن، من دیوان حافظمونو آوردم تا شعر بخونیم، مامانم نیت کرد که ببینه درمورد معدل من چی میاد،
مصرع اول شعری که اومد یادم نیست، ولی مصرع دومش نوشته بود: از سوال ملولیم و از جواب خجل
یعنی با خاک یکسان شدماااا
بعد اون قضیه دیگه سراغ فال حافظ نرفتم -
نوشتهشده در ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۷:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یه خاطره بگم بخندین .....منو دوستم کلاس زبان میرفتیم......کلاس خوبی بود هم خانوم معلم خوبی داشتیم هم همکلاسی های خوبی
یه بار با بچه های کلاس خواستیم برا خانوم معلم جشن تولد بگیریم
خلاصه طبق روال همیشه من رفتم دنبال دوستم و اونم نشست ترک موتور و رفتیم سر کلاس
معلم اومد و شروع کرد به درس دادن
وسطای کلاس کیک تولد رسید و خانوم معلم بهت زده و خوشحال از سوپرایز ما بود
کیک که اوردن من دیگه واقعا از این حالت رسمی بودن کلاس کفری شدم یه تیکه کیک با دستم کندم زدم تو صورت خانم معلم
هیچی دیگه یخ کلاس اب شد
هر کی یه تیکه کیک برمیداشت و میزدن به هم دیگه
منم خو تا جایی که میتونستم فرار میکردم تا کثیف نشم
اخه بعد کلاس باید میرفتم عروسی (با همون تیپی که میخاستم برم عروسی اومده بودم سر کلاس)
تو همین گیر و دار یهو یکی از دخترای کلاس از پشت سر گف فرار نکن گیرت اوردم ...منم دیدم هیچ راهی ندارم برگشتم رفتم نزدیکش
گفتم نگاه کیک رو بزن تو صورتم تا لباسام کثیف نشه میخوام برم عروسی(فقط یه متر فاصله داشتیم)
گف باشه و عین چلاغا دقیقا زد وسط خشتک شلوار ما
یعنی میخواستم همونجا ششصدتا حرکت سامورایی رو رووش انجام بدمولی چون دختر خوبی بود دلم نیومد
تو راه برگشت به خونه دوستم یه بشقاب کیک همراهش بود.....گفتم اینو واسه چی اوردی؟گف خانوم گفته ببر واسه مامانت
چشمتون روز بد نبینه همین که رسیدیم در خونشون دیدم از پشت سر یه چیزی مستقیم خورد تو صورتم
(معلم کیک رو بهش داده بود و گفته بود اینو از طرف من بزن تو صورتش تا تلافی بشه)
هیچی دیگه منم قید عروسی رو زدم و اون شب تو پارک فقط به زخمایی که از خانوم معلم و دوستم و دست کج و کوله اون دختره خورده بودم فک میکردم -
یه خاطره بگم بخندین .....منو دوستم کلاس زبان میرفتیم......کلاس خوبی بود هم خانوم معلم خوبی داشتیم هم همکلاسی های خوبی
یه بار با بچه های کلاس خواستیم برا خانوم معلم جشن تولد بگیریم
خلاصه طبق روال همیشه من رفتم دنبال دوستم و اونم نشست ترک موتور و رفتیم سر کلاس
معلم اومد و شروع کرد به درس دادن
وسطای کلاس کیک تولد رسید و خانوم معلم بهت زده و خوشحال از سوپرایز ما بود
کیک که اوردن من دیگه واقعا از این حالت رسمی بودن کلاس کفری شدم یه تیکه کیک با دستم کندم زدم تو صورت خانم معلم
هیچی دیگه یخ کلاس اب شد
هر کی یه تیکه کیک برمیداشت و میزدن به هم دیگه
منم خو تا جایی که میتونستم فرار میکردم تا کثیف نشم
اخه بعد کلاس باید میرفتم عروسی (با همون تیپی که میخاستم برم عروسی اومده بودم سر کلاس)
تو همین گیر و دار یهو یکی از دخترای کلاس از پشت سر گف فرار نکن گیرت اوردم ...منم دیدم هیچ راهی ندارم برگشتم رفتم نزدیکش
گفتم نگاه کیک رو بزن تو صورتم تا لباسام کثیف نشه میخوام برم عروسی(فقط یه متر فاصله داشتیم)
گف باشه و عین چلاغا دقیقا زد وسط خشتک شلوار ما
یعنی میخواستم همونجا ششصدتا حرکت سامورایی رو رووش انجام بدمولی چون دختر خوبی بود دلم نیومد
تو راه برگشت به خونه دوستم یه بشقاب کیک همراهش بود.....گفتم اینو واسه چی اوردی؟گف خانوم گفته ببر واسه مامانت
چشمتون روز بد نبینه همین که رسیدیم در خونشون دیدم از پشت سر یه چیزی مستقیم خورد تو صورتم
(معلم کیک رو بهش داده بود و گفته بود اینو از طرف من بزن تو صورتش تا تلافی بشه)
هیچی دیگه منم قید عروسی رو زدم و اون شب تو پارک فقط به زخمایی که از خانوم معلم و دوستم و دست کج و کوله اون دختره خورده بودم فک میکردماین پست پاک شده! -
سال یازدهم بودم زنگ اول شیمی امتحان داشتیم منم ک هیچی نخونده بودم و کلا از معلم شیمونم بدم میومد خودم زدم ب مریضی و گفتم دلم درد میکنه رفتم نماز خونه و اینقد تو نقشم فرو رفتم ک واقعا دلم درد گرفت اون هفته کلش امتحان بود منم حوصلشو نداشتم جاتون خالی یه هفته مدرسه نرفتم و جز خودمم کسی نفهمید ک فیلمه ولی خدایی اینقدر تو نقشم غرق بودم ک سه تا امپول و ی سرمم وصل کردم ب سه تا دکترم سر زدم
-
نوشتهشده در ۲۶ آذر ۱۳۹۹، ۲۲:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یباری هم ما ماه محرم مسجد بودیم روز عاشورا (فک کنم مدرسه هم نمیرفتم) خلاصه اینکه وسط نماز بود و منم تو صف نماز واسه خودم بالا و پایین میرفتم و حرکات اونا رو تکرار میکردم تا اینکه دیدم حالا حالا ها قرار نی این داستان تموم شه و پیش نماز گرامی قشنگ با آراااامش تمام ( آرامش دارم میگمااا !) در حال سپری کردن اوقات خود بود .......... هیچی دیگه منم اون وسط کلافه شدم یهو از صف زدم بیرون XD
انقدر که این حرکت ناگهانی و بی موقع بود چند نفری که خنده داشت میکشتشون ، فیلم بردار هم جلو در با یه قیافه پوکر فیسانه زل زده بود بهم
بچه 5 ساله کلافه میشه خو -
یه خاطره بگم بخندین .....منو دوستم کلاس زبان میرفتیم......کلاس خوبی بود هم خانوم معلم خوبی داشتیم هم همکلاسی های خوبی
یه بار با بچه های کلاس خواستیم برا خانوم معلم جشن تولد بگیریم
خلاصه طبق روال همیشه من رفتم دنبال دوستم و اونم نشست ترک موتور و رفتیم سر کلاس
معلم اومد و شروع کرد به درس دادن
وسطای کلاس کیک تولد رسید و خانوم معلم بهت زده و خوشحال از سوپرایز ما بود
کیک که اوردن من دیگه واقعا از این حالت رسمی بودن کلاس کفری شدم یه تیکه کیک با دستم کندم زدم تو صورت خانم معلم
هیچی دیگه یخ کلاس اب شد
هر کی یه تیکه کیک برمیداشت و میزدن به هم دیگه
منم خو تا جایی که میتونستم فرار میکردم تا کثیف نشم
اخه بعد کلاس باید میرفتم عروسی (با همون تیپی که میخاستم برم عروسی اومده بودم سر کلاس)
تو همین گیر و دار یهو یکی از دخترای کلاس از پشت سر گف فرار نکن گیرت اوردم ...منم دیدم هیچ راهی ندارم برگشتم رفتم نزدیکش
گفتم نگاه کیک رو بزن تو صورتم تا لباسام کثیف نشه میخوام برم عروسی(فقط یه متر فاصله داشتیم)
گف باشه و عین چلاغا دقیقا زد وسط خشتک شلوار ما
یعنی میخواستم همونجا ششصدتا حرکت سامورایی رو رووش انجام بدمولی چون دختر خوبی بود دلم نیومد
تو راه برگشت به خونه دوستم یه بشقاب کیک همراهش بود.....گفتم اینو واسه چی اوردی؟گف خانوم گفته ببر واسه مامانت
چشمتون روز بد نبینه همین که رسیدیم در خونشون دیدم از پشت سر یه چیزی مستقیم خورد تو صورتم
(معلم کیک رو بهش داده بود و گفته بود اینو از طرف من بزن تو صورتش تا تلافی بشه)
هیچی دیگه منم قید عروسی رو زدم و اون شب تو پارک فقط به زخمایی که از خانوم معلم و دوستم و دست کج و کوله اون دختره خورده بودم فک میکردمنوشتهشده در ۲۷ دی ۱۳۹۹، ۷:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهحبه انگور_ خیلی خوب بود ،
-
سلام، یه خاطره هم یادم اومد گفتم بی نصیبتون نزارم
شب یلدای ۹۸ بود و امتحانات دی ماه هم شروع شده بودن، من دیوان حافظمونو آوردم تا شعر بخونیم، مامانم نیت کرد که ببینه درمورد معدل من چی میاد،
مصرع اول شعری که اومد یادم نیست، ولی مصرع دومش نوشته بود: از سوال ملولیم و از جواب خجل
یعنی با خاک یکسان شدماااا
بعد اون قضیه دیگه سراغ فال حافظ نرفتمنوشتهشده در ۲۷ دی ۱۳۹۹، ۷:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهZahra Mohammadi 1 ، ،
خخخخ
-
نوشتهشده در ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۱۵:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سلام خب من خاطره خیییلی زیااد دارم و از اونجایی که خیلی شیطون هستم میخوام یکیشونو تعریف کنم
ما تو مدرسمون جشن یلدا داشتیم
من دیدم جو خییلی آرومه اینهمه کیک و بند و بساط و اینهمه ارومی؟
و چون کم غذام حوصله خوردن کیکم نداشتم
بعد کیک رو گرفتم درعرض یک دهم ثانیه کوبیدم تو صورت یک نفر از بچه های قد بلند کلاسمون که قدش ۱۷۳ هست
با این حرکت من کل کلاس و کل مدرسه هوا رفت
مدیر معاون نبودن طبقه پایین بودن
همه ریختن سرم
ژله پرت کردن سمتم
ولی من خییلی فرزم خیلی سریع پله های مدرسه رو پریدم پایین چشمتون روز بد نبینه پام روی ژله رفت سر خوردم از ۱۲ پله
داغووون شدم کلیه راستم که احساس کردم از کار افتاد
البته اولین بارم نبود از پله میفتمچون زیادی تو بالا پایین رفتن از پله عجولم
هیچ با تمام دردی که داشتم و اشکی تو چشمام بود به سمت دستشویی مدرسه هجوم بردم
یه لشکرهم دنبالم چون ۵ ۶ نفر رو ژله اب و کیکی کردم
بدهم زدم
بعد رفتم تو دستشویی اونا نمیتونستن کاری کنن دیدم از اسمون داره ژله و کیک میاد رو سرم
فهمیدم اینا ول بکن نیستن از پشت در دارن میریزن
منم دیدم نه نمیشه
شلنگ رو گرفتم از این ور اب ریختم سرشون
بعد همون موقع زنگ کلاس خورد و من خیلی سریع به سمت سرویسم هجوم بردم
این یکی از شاهکارهای بنده بود -
نوشتهشده در ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۹:۳۲ آخرین ویرایش توسط Gharibe Gomnam انجام شده
سلام دوست داشتم یکی دیگه از خاطراتم رو واستون تعریف کنم که الان خنده به لبام اورد
وقتی ۱۳ سالم بود جاتون خالی رفتیم مشهد
ما یه پسردایی داریم یه سال ازخودمون کوچیکتره یه دختردایی هم داریم ۴ سال از خودمون کوچیکتره
هیچی رفتیم بازار
مادرم و زنداییم و ما سه نفر بودیم
من حقیقتش یه مانکن دراز بلند که روسرش چادر خیلی تمیز و شیکی بود و نقاب هم داشت دیدم
حقیقتش خیلی هم سفید بود
فقط واسم عجیب بود چرا مانکن وسط خیابونه و چرا کنارش یه کالسکه است؟؟
رفتم نزدیکش و اسم پسردایی و دخترداییم رو صدا زدم گفتم بچه ها ببینین این مانکنه چقدررباحاله همزمان هم شروع کردم به تکان دادنش فقط قدش خییلی بلند بود
اما بحث اینجاست خییلی سنگین بود هرچیی تکون میدادم اصلا حرکت نمیکرد
بچه هاهم اومدن نزدیکتر
ولی تو همین حین یه دفعه دیدم مانکن بدون تغییر حرکت فقط کاسه چشماش مارو هدف خودش قرار داد
به جان خودم تو اون لحظه سکته کردم یه جیغ کشیدم پشتش دخترداییم و پسرداییمم با صدای خروس مانند جیغ کشیدن خیابونم خیلی شلوغ بود بعدش فهمیدم اصلا مانکن نبوده
یک خانم عربی بلند لاغر بوده که من با مانکن اشتباه گرفتمشون
خب شماهم یه چی تعریف کن
@roghayeh-eftekhari -
نوشتهشده در ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۵:۱۶ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
یادش بخیر
ی بار داشتیم میرفتیم ماکو(آذربایجان غربی)
بعد شب بود
ی جا نگه داشتیم ک ی چی بخریم بخوریم
بعد منو چنتا از دخترای فامیل داشتیم از سوپر مارکتی میومدیم بیرون ی کامیون بزرگ از اونور داش میومد سرعتشم ک زیااادبعد من ی لحظه هول کردم میخاسدم بگم بچه ها کامیون داره میاد
گفدم:واااااااااایماکینگ داره میاد
ینی غش کردم از خنده اااااااااخه ماکینگ -
سلام دوست داشتم یکی دیگه از خاطراتم رو واستون تعریف کنم که الان خنده به لبام اورد
وقتی ۱۳ سالم بود جاتون خالی رفتیم مشهد
ما یه پسردایی داریم یه سال ازخودمون کوچیکتره یه دختردایی هم داریم ۴ سال از خودمون کوچیکتره
هیچی رفتیم بازار
مادرم و زنداییم و ما سه نفر بودیم
من حقیقتش یه مانکن دراز بلند که روسرش چادر خیلی تمیز و شیکی بود و نقاب هم داشت دیدم
حقیقتش خیلی هم سفید بود
فقط واسم عجیب بود چرا مانکن وسط خیابونه و چرا کنارش یه کالسکه است؟؟
رفتم نزدیکش و اسم پسردایی و دخترداییم رو صدا زدم گفتم بچه ها ببینین این مانکنه چقدررباحاله همزمان هم شروع کردم به تکان دادنش فقط قدش خییلی بلند بود
اما بحث اینجاست خییلی سنگین بود هرچیی تکون میدادم اصلا حرکت نمیکرد
بچه هاهم اومدن نزدیکتر
ولی تو همین حین یه دفعه دیدم مانکن بدون تغییر حرکت فقط کاسه چشماش مارو هدف خودش قرار داد
به جان خودم تو اون لحظه سکته کردم یه جیغ کشیدم پشتش دخترداییم و پسرداییمم با صدای خروس مانند جیغ کشیدن خیابونم خیلی شلوغ بود بعدش فهمیدم اصلا مانکن نبوده
یک خانم عربی بلند لاغر بوده که من با مانکن اشتباه گرفتمشون
خب شماهم یه چی تعریف کن
@roghayeh-eftekhariنوشتهشده در ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۱۸:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهGharibe Gomnam چی بگم؟