Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. خاطره بازی🎈
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
تروخدا بیاین
د
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
د
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
د
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
د
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
JaanaJ
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد
خاطرات خواهر برادری
Gharibe GomnamG
خب سلام اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین ترجیحا خنده دار باشه خب دعوت میکنم از @roghayeh-eftekhari @F-seif-0 @Ftm-montazeri @Ariana-Ariana @Infinitie-A @ramses-kabir @Zahra-hamrang @Fargol-Sh @مجتبی-ازاد @Yasin-sheibak @Elham650 @Mehrsa-14 @گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
بحث آزاد
کتابخانه رنگی
_MILAD__
سلام به همه دوستان عزیز در جهت گسترش فرهنگ کتابخوانی تصمیم گرفتیم تایپکی راه اندازی کنیم که شما یکم کتاب غیر درسی بخونید خب همین اول بگم همتون لایک میکنین اول بعد پست میذارین اشتباه نزنین یدفه و منفی بدید اصلا هم دستوری نبود خلاصه نمیدونم چه چیزایی میتونید بذارید : -بریده ای از کتاب ها -معرفی کتاب -گذاشتن لینک دانلود کتاب اگه صوتی و ایناست و از سایتی برداشتید نگاه کنید حتما %(#ff0000)[منبع ] بذارید با تشکر @دانش-آموزان-آلاء
بحث آزاد
کمکککک
S AlihoseiniS
سلام من امسال بعد از ده سال تغییر رشته دادم از هنر به تجربی و هیچی نمیدونم الان نمیدونم از کجا شروع کنم؟چجوری پیش برم؟چجوری برنامه ریزی کنم؟نیاز دارم یکی یا چند نفر پایه باشن با هم پیش بریم و بخونیم که اگه سوالی چیزی بود بشه پرسید🥲🥲 میشه کمکم کنین؟!
بحث آزاد

خاطره بازی🎈

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
60 دیدگاه‌ها 34 کاربران 4.9k بازدیدها
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • samane.AS آفلاین
    samane.AS آفلاین
    samane.A
    انسانی اخراج شده
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط samane.A انجام شده
    #26

    میخوام یه خاطره از دوران راهنمایی براتون بگم 🙈🙊😂
    کلاس هشتم بودم و عشق فوتبال همیشه تو زنگ ورزش فوتبال بازی میکردیم ،یه روز که ما ورزش داشتیم اقا ما باز هوس فوتبال کردیم با دوستان گرام😅همه رفتن سر جا خودشون منم دروازه بان بودم ( دماغمم سر همین دروازه نابود شد😁 ) اقا شوت زدن من گرفتم😊😁😎😌😜امدم براشون پرت کنم یکی از بچه ها اون ته بود امدم براش بندازم🙊رفت تو درخت گیر کرد😂😂😂همه جم شدیم زیردرخت سنگ پرت میگردن نمیشد قلاب گرفتن نشد شاخه درخترو تکون دادیم نشد😢😪😓اخر سر گفتم اقا خودم انداختم خودمم میرم میارم 🙍اقا نگو این وسط دوتا خودشیرین رفتن به مدیر گفتن مدیرم به فراشمون گفته بود بیاد منم نمیدونستم رفتم بالا همین که توپو انداختم پایین چشمم به یه گله ادم افتاد 😰 مدیرو ناظم و فراشمونو یه گله بچه از دور داشتن میومدن سمت درخت اقا منم حول کردم امدم ببام پایین پام لیز خورد 😶👀گفتم تمام شد فلج شدم 😖 که ییهو افتادم یه جا نرم و گرم😎🤗 نگو افتادم روی مدیرمون که زیر درخت بوده 😊😆😆😆😆بدبخت دستش نابود شدهی اخ و اوخ میکرد منم با نیش باز 😁نگا بچه ها میکردم😂😂😂 چشمم افتاد به مدیرمون نیشم کش تر امد گفتم سلام خانوم خوبین 😹 گفت اگه پاشی از روم بت میگم 😒جام خوب بود ها ازم گرفتش😒ندید بدید پا شدم توپو دادن دست بچه ها رفتن بازی منو بردن اتاق دفتر😰 ازم یه تعهد گرفتن زنگ زد والدین گرام امدن گفتن ببرینش نمیخواد امروز مدرسه باشه😜😍😂😂😂منم مثلا ناراحت بودم سرم تا خشتکم پایین بود ولی ریز میخندیدم تا والدین امدن دیدم داداشمه😍چشام پروژکتور شد پایه همه خل بازیام این داداچ گرامه 😂😂😜😎امد یکم عذرخواهی کرد دست منم گرفت برد بیرون وسایلمو یکی از دوستام اورد از دفتر امدیم بیرون دیدم داره غش میکنه از خنده انقدر خندیدیم که نگم براتون بش گفتم نریم خونه اونم بردتم بیرون تا ساعت دوازده ونیم با فرم مدرسه😂😂هی منو مهمون میکرد بخدا لذتی در خوردن مال مردم است در مال خودت نیست 😂😂 اخرش ساعت شد دواز دهونیم و ما عزم رفتن کردیم به خانه بعد دوماه خونوادم فهمیدن رفتیم خونه مدیرمون یه شب نشینی و عذر خواهی امدیم خونه و تامام 😁هرگز یادم نمیره چطوری لهش کردم زنیکه زور گورو 😒😂😂😂😜😎👍👌✌

    1 پاسخ آخرین پاسخ
    21
    • Z آفلاین
      Z آفلاین
      zahra_yp
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #27

      من وقتی کلاس اول بودم یوسف پیامبر پخش میکردن
      معلممونم یه کوچولو تپل و دوست داشتنی بود از اون بغلیا
      داشت برامون املا میگفت بعد بغل دستی منم یه کلمه رو پرسید منم بهش گفتم ندید
      و منم خوشحال از اولین تقلب دوران تحصلیم همچنان حرف میزدم هی کلمه رد و بدل میکردیم
      یهو معلمم اومد بالا سرم داد کشید منم لوووس ننر زدم زیر گریه
      بعد من کلا میزنم زیر گریه طرف مهم نیست رییس جمهور باشه یا هرکسی دیگه همچنین وسط گریه میشورمش که خودش تعجب میکنه (از خوبیای من)
      دختر خلاصه زدم زیر گریه و دنبال سوژه بودم
      که یهو در اومدم گفتم کیمونی کاهن تو حواست به همون جلوییا باشه کافیه...
      و معلم سرخ شد
      خندش گرفت ولی والدین رو نگفتن..🙄
      چون مامانم معلم کلاس اولم بود و خرسند از این گل دختری که تربیت کرده بود😋
      ببخشید از همین تیریبون فرشته زندگیم😘 🤤

      1 پاسخ آخرین پاسخ
      16
      • Zahra Mohammadi 1Z آفلاین
        Zahra Mohammadi 1Z آفلاین
        Zahra Mohammadi 1
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #28

        یادش بخیر،
        من بچگیام آدم محبوبی نبودم معمولا کسی بازیم نمیداد😂 بازیمم میدادن یا نخودی بودم یا کسی اصلا حسابم نمیکرد😂 اخه حقم داشتن نه توی دویدن تند بودم نه وسطیم خوب بود، والیبالم که افتضاح😂😂😂فقط نمیدونم چرا باهام خاله بازی نمیکردن🤨
        ۴ ساله بودم فکر کنم، با سنگ علف له میکردم مثلا یانگومم داریم غذا درست میکنم،
        تقریبا ۶ ساله بودم که موهامو دم اسبی میبستم و چوب به دست تو حیاط جومونگ بازی میکردم😂😂😂
        از اینا داغون تر یادم میاد کلاس چهارم بودم که مداد میکردم تو موهام چادر نماز مامانمو میبستم دور کمرم یه روسری ساتن میبستم دورش مثلا دونگی شدم😂😂😂😂
        خلاصه اینکه سریالای کره ای نقش مهمی رو در بازی های کودکی من ایفا کرده بودن😐

        Hhh HhH 1 پاسخ آخرین پاسخ
        24
        • Zahra Mohammadi 1Z Zahra Mohammadi 1

          یادش بخیر،
          من بچگیام آدم محبوبی نبودم معمولا کسی بازیم نمیداد😂 بازیمم میدادن یا نخودی بودم یا کسی اصلا حسابم نمیکرد😂 اخه حقم داشتن نه توی دویدن تند بودم نه وسطیم خوب بود، والیبالم که افتضاح😂😂😂فقط نمیدونم چرا باهام خاله بازی نمیکردن🤨
          ۴ ساله بودم فکر کنم، با سنگ علف له میکردم مثلا یانگومم داریم غذا درست میکنم،
          تقریبا ۶ ساله بودم که موهامو دم اسبی میبستم و چوب به دست تو حیاط جومونگ بازی میکردم😂😂😂
          از اینا داغون تر یادم میاد کلاس چهارم بودم که مداد میکردم تو موهام چادر نماز مامانمو میبستم دور کمرم یه روسری ساتن میبستم دورش مثلا دونگی شدم😂😂😂😂
          خلاصه اینکه سریالای کره ای نقش مهمی رو در بازی های کودکی من ایفا کرده بودن😐

          Hhh HhH آفلاین
          Hhh HhH آفلاین
          Hhh Hh
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #29

          Zahra Mohammadi 1

          😂 😂 عالی بود.

          أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ✨️

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          6
          • Zahra Mohammadi 1Z آفلاین
            Zahra Mohammadi 1Z آفلاین
            Zahra Mohammadi 1
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #30

            سلام، یه خاطره هم یادم اومد گفتم بی نصیبتون نزارم😁شب یلدای ۹۸ بود و امتحانات دی ماه هم شروع شده بودن، من دیوان حافظمونو آوردم تا شعر بخونیم، مامانم نیت کرد که ببینه درمورد معدل من چی میاد،
            مصرع اول شعری که اومد یادم نیست، ولی مصرع دومش نوشته بود: از سوال ملولیم و از جواب خجل😐😂😂😂😂
            یعنی با خاک یکسان شدماااا🤣🤣🤣
            بعد اون قضیه دیگه سراغ فال حافظ نرفتم😂😂😂😂

            Amaryllis HeshmatiA 1 پاسخ آخرین پاسخ
            21
            • حبه انگور_ح آفلاین
              حبه انگور_ح آفلاین
              حبه انگور_
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #31

              یه خاطره بگم بخندین .....منو دوستم کلاس زبان میرفتیم......کلاس خوبی بود هم خانوم معلم خوبی داشتیم هم همکلاسی های خوبی
              یه بار با بچه های کلاس خواستیم برا خانوم معلم جشن تولد بگیریم
              خلاصه طبق روال همیشه من رفتم دنبال دوستم و اونم نشست ترک موتور و رفتیم سر کلاس
              معلم اومد و شروع کرد به درس دادن
              وسطای کلاس کیک تولد رسید و خانوم معلم بهت زده و خوشحال از سوپرایز ما بود
              کیک که اوردن من دیگه واقعا از این حالت رسمی بودن کلاس کفری شدم یه تیکه کیک با دستم کندم زدم تو صورت خانم معلم💪 😂
              هیچی دیگه یخ کلاس اب شد
              هر کی یه تیکه کیک برمیداشت و میزدن به هم دیگه
              منم خو تا جایی که میتونستم فرار میکردم تا کثیف نشم
              اخه بعد کلاس باید میرفتم عروسی (با همون تیپی که میخاستم برم عروسی اومده بودم سر کلاس)
              تو همین گیر و دار یهو یکی از دخترای کلاس از پشت سر گف فرار نکن گیرت اوردم ...منم دیدم هیچ راهی ندارم برگشتم رفتم نزدیکش
              گفتم نگاه کیک رو بزن تو صورتم تا لباسام کثیف نشه میخوام برم عروسی(فقط یه متر فاصله داشتیم)
              گف باشه و عین چلاغا دقیقا زد وسط خشتک شلوار ما😲 👀 😹
              یعنی میخواستم همونجا ششصدتا حرکت سامورایی رو رووش انجام بدم😤 ولی چون دختر خوبی بود دلم نیومد😂
              تو راه برگشت به خونه دوستم یه بشقاب کیک همراهش بود.....گفتم اینو واسه چی اوردی؟گف خانوم گفته ببر واسه مامانت😶
              چشمتون روز بد نبینه همین که رسیدیم در خونشون دیدم از پشت سر یه چیزی مستقیم خورد تو صورتم
              (معلم کیک رو بهش داده بود و گفته بود اینو از طرف من بزن تو صورتش تا تلافی بشه)😣 😭
              هیچی دیگه منم قید عروسی رو زدم و اون شب تو پارک فقط به زخمایی که از خانوم معلم و دوستم و دست کج و کوله اون دختره خورده بودم فک میکردم🤦🏻♂ 🤣

              مهشید غضنفرآبادیم Amaryllis HeshmatiA 2 پاسخ آخرین پاسخ
              25
              • حبه انگور_ح حبه انگور_

                یه خاطره بگم بخندین .....منو دوستم کلاس زبان میرفتیم......کلاس خوبی بود هم خانوم معلم خوبی داشتیم هم همکلاسی های خوبی
                یه بار با بچه های کلاس خواستیم برا خانوم معلم جشن تولد بگیریم
                خلاصه طبق روال همیشه من رفتم دنبال دوستم و اونم نشست ترک موتور و رفتیم سر کلاس
                معلم اومد و شروع کرد به درس دادن
                وسطای کلاس کیک تولد رسید و خانوم معلم بهت زده و خوشحال از سوپرایز ما بود
                کیک که اوردن من دیگه واقعا از این حالت رسمی بودن کلاس کفری شدم یه تیکه کیک با دستم کندم زدم تو صورت خانم معلم💪 😂
                هیچی دیگه یخ کلاس اب شد
                هر کی یه تیکه کیک برمیداشت و میزدن به هم دیگه
                منم خو تا جایی که میتونستم فرار میکردم تا کثیف نشم
                اخه بعد کلاس باید میرفتم عروسی (با همون تیپی که میخاستم برم عروسی اومده بودم سر کلاس)
                تو همین گیر و دار یهو یکی از دخترای کلاس از پشت سر گف فرار نکن گیرت اوردم ...منم دیدم هیچ راهی ندارم برگشتم رفتم نزدیکش
                گفتم نگاه کیک رو بزن تو صورتم تا لباسام کثیف نشه میخوام برم عروسی(فقط یه متر فاصله داشتیم)
                گف باشه و عین چلاغا دقیقا زد وسط خشتک شلوار ما😲 👀 😹
                یعنی میخواستم همونجا ششصدتا حرکت سامورایی رو رووش انجام بدم😤 ولی چون دختر خوبی بود دلم نیومد😂
                تو راه برگشت به خونه دوستم یه بشقاب کیک همراهش بود.....گفتم اینو واسه چی اوردی؟گف خانوم گفته ببر واسه مامانت😶
                چشمتون روز بد نبینه همین که رسیدیم در خونشون دیدم از پشت سر یه چیزی مستقیم خورد تو صورتم
                (معلم کیک رو بهش داده بود و گفته بود اینو از طرف من بزن تو صورتش تا تلافی بشه)😣 😭
                هیچی دیگه منم قید عروسی رو زدم و اون شب تو پارک فقط به زخمایی که از خانوم معلم و دوستم و دست کج و کوله اون دختره خورده بودم فک میکردم🤦🏻♂ 🤣

                مهشید غضنفرآبادیم آفلاین
                مهشید غضنفرآبادیم آفلاین
                مهشید غضنفرآبادی
                تجربی دانش آموزان آلاء
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #32
                این پست پاک شده!
                1 پاسخ آخرین پاسخ
                0
                • مهشید غضنفرآبادیم آفلاین
                  مهشید غضنفرآبادیم آفلاین
                  مهشید غضنفرآبادی
                  تجربی دانش آموزان آلاء
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #33

                  سال یازدهم بودم زنگ اول شیمی امتحان داشتیم منم ک هیچی نخونده بودم و کلا از معلم شیمونم بدم میومد خودم زدم ب مریضی و گفتم دلم درد میکنه رفتم نماز خونه و اینقد تو نقشم فرو رفتم ک واقعا دلم درد گرفت اون هفته کلش امتحان بود منم حوصلشو نداشتم جاتون خالی یه هفته مدرسه نرفتم و جز خودمم کسی نفهمید ک فیلمه ولی خدایی اینقدر تو نقشم غرق بودم ک سه تا امپول و ی سرمم وصل کردم ب سه تا دکترم سر زدم 😅 😅 😅 😅 😅 😅

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  11
                  • shayan jafariS آفلاین
                    shayan jafariS آفلاین
                    shayan jafari
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #34

                    یباری هم ما ماه محرم مسجد بودیم روز عاشورا (فک کنم مدرسه هم نمیرفتم) خلاصه اینکه وسط نماز بود و منم تو صف نماز واسه خودم بالا و پایین میرفتم و حرکات اونا رو تکرار میکردم تا اینکه دیدم حالا حالا ها قرار نی این داستان تموم شه و پیش نماز گرامی قشنگ با آراااامش تمام ( آرامش دارم میگمااا !) در حال سپری کردن اوقات خود بود .......... هیچی دیگه منم اون وسط کلافه شدم یهو از صف زدم بیرون XD
                    انقدر که این حرکت ناگهانی و بی موقع بود چند نفری که خنده داشت میکشتشون ، فیلم بردار هم جلو در با یه قیافه پوکر فیسانه زل زده بود بهم 🙂
                    بچه 5 ساله کلافه میشه خو 😕 😞

                    well, they call me the GMV boy
                    ™JF BS

                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                    9
                    • حبه انگور_ح حبه انگور_

                      یه خاطره بگم بخندین .....منو دوستم کلاس زبان میرفتیم......کلاس خوبی بود هم خانوم معلم خوبی داشتیم هم همکلاسی های خوبی
                      یه بار با بچه های کلاس خواستیم برا خانوم معلم جشن تولد بگیریم
                      خلاصه طبق روال همیشه من رفتم دنبال دوستم و اونم نشست ترک موتور و رفتیم سر کلاس
                      معلم اومد و شروع کرد به درس دادن
                      وسطای کلاس کیک تولد رسید و خانوم معلم بهت زده و خوشحال از سوپرایز ما بود
                      کیک که اوردن من دیگه واقعا از این حالت رسمی بودن کلاس کفری شدم یه تیکه کیک با دستم کندم زدم تو صورت خانم معلم💪 😂
                      هیچی دیگه یخ کلاس اب شد
                      هر کی یه تیکه کیک برمیداشت و میزدن به هم دیگه
                      منم خو تا جایی که میتونستم فرار میکردم تا کثیف نشم
                      اخه بعد کلاس باید میرفتم عروسی (با همون تیپی که میخاستم برم عروسی اومده بودم سر کلاس)
                      تو همین گیر و دار یهو یکی از دخترای کلاس از پشت سر گف فرار نکن گیرت اوردم ...منم دیدم هیچ راهی ندارم برگشتم رفتم نزدیکش
                      گفتم نگاه کیک رو بزن تو صورتم تا لباسام کثیف نشه میخوام برم عروسی(فقط یه متر فاصله داشتیم)
                      گف باشه و عین چلاغا دقیقا زد وسط خشتک شلوار ما😲 👀 😹
                      یعنی میخواستم همونجا ششصدتا حرکت سامورایی رو رووش انجام بدم😤 ولی چون دختر خوبی بود دلم نیومد😂
                      تو راه برگشت به خونه دوستم یه بشقاب کیک همراهش بود.....گفتم اینو واسه چی اوردی؟گف خانوم گفته ببر واسه مامانت😶
                      چشمتون روز بد نبینه همین که رسیدیم در خونشون دیدم از پشت سر یه چیزی مستقیم خورد تو صورتم
                      (معلم کیک رو بهش داده بود و گفته بود اینو از طرف من بزن تو صورتش تا تلافی بشه)😣 😭
                      هیچی دیگه منم قید عروسی رو زدم و اون شب تو پارک فقط به زخمایی که از خانوم معلم و دوستم و دست کج و کوله اون دختره خورده بودم فک میکردم🤦🏻♂ 🤣

                      Amaryllis HeshmatiA آفلاین
                      Amaryllis HeshmatiA آفلاین
                      Amaryllis Heshmati
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #35

                      حبه انگور_ خیلی خوب بود ،😂😂😂

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      1
                      • Zahra Mohammadi 1Z Zahra Mohammadi 1

                        سلام، یه خاطره هم یادم اومد گفتم بی نصیبتون نزارم😁شب یلدای ۹۸ بود و امتحانات دی ماه هم شروع شده بودن، من دیوان حافظمونو آوردم تا شعر بخونیم، مامانم نیت کرد که ببینه درمورد معدل من چی میاد،
                        مصرع اول شعری که اومد یادم نیست، ولی مصرع دومش نوشته بود: از سوال ملولیم و از جواب خجل😐😂😂😂😂
                        یعنی با خاک یکسان شدماااا🤣🤣🤣
                        بعد اون قضیه دیگه سراغ فال حافظ نرفتم😂😂😂😂

                        Amaryllis HeshmatiA آفلاین
                        Amaryllis HeshmatiA آفلاین
                        Amaryllis Heshmati
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #36

                        Zahra Mohammadi 1 ، ،😂خخخخ

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        1
                        • Gharibe GomnamG آفلاین
                          Gharibe GomnamG آفلاین
                          Gharibe Gomnam
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #37

                          سلام خب من خاطره خیییلی زیااد دارم و از اونجایی که خیلی شیطون هستم میخوام یکیشونو تعریف کنم😐😐
                          ما تو مدرسمون جشن یلدا داشتیم
                          من دیدم جو خییلی آرومه اینهمه کیک و بند و بساط و اینهمه ارومی؟
                          و چون کم غذام حوصله خوردن کیکم نداشتم
                          بعد کیک رو گرفتم درعرض یک دهم ثانیه کوبیدم تو صورت یک نفر از بچه های قد بلند کلاسمون که قدش ۱۷۳ هست
                          با این حرکت من کل کلاس و کل مدرسه هوا رفت
                          مدیر معاون نبودن طبقه پایین بودن
                          همه ریختن سرم😂😂😂
                          ژله پرت کردن سمتم
                          ولی من خییلی فرزم خیلی سریع پله های مدرسه رو پریدم پایین چشمتون روز بد نبینه پام روی ژله رفت سر خوردم از ۱۲ پله
                          داغووون شدم کلیه راستم که احساس کردم از کار افتاد
                          البته اولین بارم نبود از پله میفتم 😐 چون زیادی تو بالا پایین رفتن از پله عجولم😐
                          هیچ با تمام دردی که داشتم و اشکی تو چشمام بود به سمت دستشویی مدرسه هجوم بردم😂😂😂😂
                          یه لشکرهم دنبالم چون ۵ ۶ نفر رو ژله اب و کیکی کردم
                          بدهم زدم😐
                          بعد رفتم تو دستشویی اونا نمیتونستن کاری کنن دیدم از اسمون داره ژله و کیک میاد رو سرم
                          فهمیدم اینا ول بکن نیستن از پشت در دارن میریزن
                          منم دیدم نه نمیشه
                          شلنگ رو گرفتم از این ور اب ریختم سرشون😂😂😂😂
                          بعد همون موقع زنگ کلاس خورد و من خیلی سریع به سمت سرویسم هجوم بردم😂
                          این یکی از شاهکارهای بنده بود😐😐

                          نقطه . سرخط

                          هویجججه 1 پاسخ آخرین پاسخ
                          12
                          • Gharibe GomnamG آفلاین
                            Gharibe GomnamG آفلاین
                            Gharibe Gomnam
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Gharibe Gomnam انجام شده
                            #38

                            سلام دوست داشتم یکی دیگه از خاطراتم رو واستون تعریف کنم که الان خنده به لبام اورد
                            وقتی ۱۳ سالم بود جاتون خالی رفتیم مشهد
                            ما یه پسردایی داریم یه سال ازخودمون کوچیکتره یه دختردایی هم داریم ۴ سال از خودمون کوچیکتره
                            هیچی رفتیم بازار
                            مادرم و زنداییم و ما سه نفر بودیم
                            من حقیقتش یه مانکن دراز بلند که روسرش چادر خیلی تمیز و شیکی بود و نقاب هم داشت دیدم
                            حقیقتش خیلی هم سفید بود
                            فقط واسم عجیب بود چرا مانکن وسط خیابونه و چرا کنارش یه کالسکه است؟؟
                            رفتم نزدیکش و اسم پسردایی و دخترداییم رو صدا زدم گفتم بچه ها ببینین این مانکنه چقدررباحاله همزمان هم شروع کردم به تکان دادنش فقط قدش خییلی بلند بود
                            اما بحث اینجاست خییلی سنگین بود هرچیی تکون میدادم اصلا حرکت نمیکرد
                            بچه هاهم اومدن نزدیکتر
                            ولی تو همین حین یه دفعه دیدم مانکن بدون تغییر حرکت فقط کاسه چشماش مارو هدف خودش قرار داد😑
                            به جان خودم تو اون لحظه سکته کردم یه جیغ کشیدم پشتش دخترداییم و پسرداییمم با صدای خروس مانند جیغ کشیدن خیابونم خیلی شلوغ بود بعدش فهمیدم اصلا مانکن نبوده
                            یک خانم عربی بلند لاغر بوده که من با مانکن اشتباه گرفتمشون😑😑😑
                            خب شماهم یه چی تعریف کن
                            @roghayeh-eftekhari

                            نقطه . سرخط

                            SachliS 1 پاسخ آخرین پاسخ
                            10
                            • خ آفلاین
                              خ آفلاین
                              خانوم لوبیا
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
                              #39

                              یادش بخیر
                              ی بار داشتیم میرفتیم ماکو(آذربایجان غربی)
                              بعد شب بود
                              ی جا نگه داشتیم ک ی چی بخریم بخوریم😑
                              بعد منو چنتا از دخترای فامیل داشتیم از سوپر مارکتی میومدیم بیرون ی کامیون بزرگ از اونور داش میومد سرعتشم ک زیاااد🤨 بعد من ی لحظه هول کردم میخاسدم بگم بچه ها کامیون داره میاد
                              گفدم:واااااااااای😵ماکینگ داره میاد😂
                              ینی غش کردم از خنده اااااااااخه ماکینگ😐

                              • بەها بە کوڕێکی خوێڕی مەدە کە قەدڕت نازانیت🗿🫴🏻
                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              7
                              • Gharibe GomnamG Gharibe Gomnam

                                سلام دوست داشتم یکی دیگه از خاطراتم رو واستون تعریف کنم که الان خنده به لبام اورد
                                وقتی ۱۳ سالم بود جاتون خالی رفتیم مشهد
                                ما یه پسردایی داریم یه سال ازخودمون کوچیکتره یه دختردایی هم داریم ۴ سال از خودمون کوچیکتره
                                هیچی رفتیم بازار
                                مادرم و زنداییم و ما سه نفر بودیم
                                من حقیقتش یه مانکن دراز بلند که روسرش چادر خیلی تمیز و شیکی بود و نقاب هم داشت دیدم
                                حقیقتش خیلی هم سفید بود
                                فقط واسم عجیب بود چرا مانکن وسط خیابونه و چرا کنارش یه کالسکه است؟؟
                                رفتم نزدیکش و اسم پسردایی و دخترداییم رو صدا زدم گفتم بچه ها ببینین این مانکنه چقدررباحاله همزمان هم شروع کردم به تکان دادنش فقط قدش خییلی بلند بود
                                اما بحث اینجاست خییلی سنگین بود هرچیی تکون میدادم اصلا حرکت نمیکرد
                                بچه هاهم اومدن نزدیکتر
                                ولی تو همین حین یه دفعه دیدم مانکن بدون تغییر حرکت فقط کاسه چشماش مارو هدف خودش قرار داد😑
                                به جان خودم تو اون لحظه سکته کردم یه جیغ کشیدم پشتش دخترداییم و پسرداییمم با صدای خروس مانند جیغ کشیدن خیابونم خیلی شلوغ بود بعدش فهمیدم اصلا مانکن نبوده
                                یک خانم عربی بلند لاغر بوده که من با مانکن اشتباه گرفتمشون😑😑😑
                                خب شماهم یه چی تعریف کن
                                @roghayeh-eftekhari

                                SachliS آفلاین
                                SachliS آفلاین
                                Sachli
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #40

                                Gharibe Gomnam چی بگم؟😂

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                1
                                • خانومِ_دوست_داشتنیخ آفلاین
                                  خانومِ_دوست_داشتنیخ آفلاین
                                  خانومِ_دوست_داشتنی
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #41

                                  اول که سلام😁 ♥
                                  آقا ، من اینا رو خوندم ، یهو یه چیزی یادم اومد گفتم واسه شماهم بگم😂
                                  این داستان بر میگرده به حداقل 16-15 سال پیش ، یعنی وقتی من 3 یا 4 ساله بودم ( آخه دقیق یادم نیست اینو دیگه😶 )
                                  اون موقع تلوزیون داشت سریال جواهری در قصر یا همون یانگوم رو میداد ( احتمالا دیده باشین ) ، بعد از نظر بقیه من خیلییی به این خانوم شبیه بودم ، هم از نظر قیافه هم اینکه موهای خیلی بلندی داشتم ، با این روبانا و گیر سرهای کره ای میبستم که باز نشن ، از اینا منظورمه ( یانگومم همینه )
                                  jA5ZTkwOTVjM.jpg

                                  هم از اینکه من همون اول عشقِ پزشکی بودم و یانگومم که پزشک دربار بود🙆🏻 براهمین از یه جایی به بعد کسی اسم منو نمیگفت ، یانگوم صدام میزدن ( که خب تا چند سال بعد این داستان هرکسی اینطوری صدام میزد ، ازش متنفر میشدم😐 👌 )
                                  خب
                                  رسیدیم به قسمتی که قرار بود نمیدونم یانگوم رو بکشن نمیدونم چی دقیقا😶 😂 😂
                                  من رفته بودم تو خیابون ، چون سریال پرطرفداری بود ، داشتن ازش صحبت میکردن که آره امشب قراره یانگوم به قتل برسه و این داستانا🙁
                                  منم شنیدم صداشونو ، فکر کردم با منن😐 😂 😂 اونام متوجه شدن من استرس گرفتم ، بدتر هی ادامه دادن و شروع کردن به اذیت کردنِ من ( بیشعورا🙁 😒 )
                                  قشنگ یادمه با بغض گفتمش : خب مگه من چیکار کردم آخه😢 💔
                                  گفت : برو خونه گل سرت رو دربیار شب هم بیرون نیا ، اگه اومد بهش میگم اینجا نیستی😶 😂 😂
                                  خیلی بیشعور بود خیلی😂 😂
                                  تا دو روز من از خونه نرفتم بیرون که هیچ ، هرکی میرفت میگفتمش یوقت نگی من خونما🙁 😂 😂
                                  افسردگی گرفتم اصن ، هنوزم که هنوزه منو میبینه ، میگه نگران نباش گفتم تو خونه نیستی🙁 😂 😂

                                  0yasin.sh00 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  12
                                  • خانومِ_دوست_داشتنیخ خانومِ_دوست_داشتنی

                                    اول که سلام😁 ♥
                                    آقا ، من اینا رو خوندم ، یهو یه چیزی یادم اومد گفتم واسه شماهم بگم😂
                                    این داستان بر میگرده به حداقل 16-15 سال پیش ، یعنی وقتی من 3 یا 4 ساله بودم ( آخه دقیق یادم نیست اینو دیگه😶 )
                                    اون موقع تلوزیون داشت سریال جواهری در قصر یا همون یانگوم رو میداد ( احتمالا دیده باشین ) ، بعد از نظر بقیه من خیلییی به این خانوم شبیه بودم ، هم از نظر قیافه هم اینکه موهای خیلی بلندی داشتم ، با این روبانا و گیر سرهای کره ای میبستم که باز نشن ، از اینا منظورمه ( یانگومم همینه )
                                    jA5ZTkwOTVjM.jpg

                                    هم از اینکه من همون اول عشقِ پزشکی بودم و یانگومم که پزشک دربار بود🙆🏻 براهمین از یه جایی به بعد کسی اسم منو نمیگفت ، یانگوم صدام میزدن ( که خب تا چند سال بعد این داستان هرکسی اینطوری صدام میزد ، ازش متنفر میشدم😐 👌 )
                                    خب
                                    رسیدیم به قسمتی که قرار بود نمیدونم یانگوم رو بکشن نمیدونم چی دقیقا😶 😂 😂
                                    من رفته بودم تو خیابون ، چون سریال پرطرفداری بود ، داشتن ازش صحبت میکردن که آره امشب قراره یانگوم به قتل برسه و این داستانا🙁
                                    منم شنیدم صداشونو ، فکر کردم با منن😐 😂 😂 اونام متوجه شدن من استرس گرفتم ، بدتر هی ادامه دادن و شروع کردن به اذیت کردنِ من ( بیشعورا🙁 😒 )
                                    قشنگ یادمه با بغض گفتمش : خب مگه من چیکار کردم آخه😢 💔
                                    گفت : برو خونه گل سرت رو دربیار شب هم بیرون نیا ، اگه اومد بهش میگم اینجا نیستی😶 😂 😂
                                    خیلی بیشعور بود خیلی😂 😂
                                    تا دو روز من از خونه نرفتم بیرون که هیچ ، هرکی میرفت میگفتمش یوقت نگی من خونما🙁 😂 😂
                                    افسردگی گرفتم اصن ، هنوزم که هنوزه منو میبینه ، میگه نگران نباش گفتم تو خونه نیستی🙁 😂 😂

                                    0yasin.sh00 آفلاین
                                    0yasin.sh00 آفلاین
                                    0yasin.sh0
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #42

                                    خانومِ_دوست_داشتنی این عالی بود خدایی😂😂
                                    سریال مورد علاقه من بود و هست
                                    اگ هنوز علاقه داری سایمدانگ خاطرات نور بعد از کنکور ببین😂

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    2
                                    • Z.H.ZZ آفلاین
                                      Z.H.ZZ آفلاین
                                      Z.H.Z
                                      تجربی دانش آموزان آلاء
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Z.H.Z انجام شده
                                      #43

                                      ___یادمه ۱۳ سالم بود...یروز تصمیم گرفتم کم حرف بزنم...رفتیم خونه پدربزرگم...بعد یکی دو ساعت خالم گفت:زهرا چه خوب که انقدر کم حرف میزنی صدات همیشه خیلی رو مخ بود...
                                      شوخی کرد!
                                      ‌همه خندیدن!
                                      منم خندیدم!
                                      ولی یادم نمیاد دیگه اونجوری پیش کسی پرحرفی کرده باشم! درباره علایقم با کسی حرف بزنم! درباره رویاهام هدف هام! یا غیر از موارد ضروری واسه کسی ویس فرستاده باشم! آخه صدام واسه همه رو مخه!
                                      ___هیچکدوم از اینا دیگه اذیتم نمیکنه!تنها چیزی که هنوز عذابم میده اینه که من هنوز دوسشون دارم...
                                      ولی کاش فقط یکم به اینکه این حرفش چقدر ممکنه روم تاثیر داشته باشه فکر میکرد!
                                      پ ن:ببخشید اگه الان هم رو مخ بودم!

                                      ♡

                                      هویجججه 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      17
                                      • خانومخ خانوم

                                        همه چیز از روزی شروع میشه که به دنیا اومدم😂
                                        اولش اصلا نمیخاستم به دنیا بیام 😐😂
                                        شاید باورتون نشه ولی قرار بود 13 خرداد به دنیا بیام که مادرم 21 خرداد واقعا شک کرد که چرا این بچه انقد خوش و راحت خوابیده و نمیخاد پا به این جهان بزاره 😐😂
                                        بعدم میره دکتر و دکتر با چشم های از حدقه بیرون زده میگه خانوم شما الان حس درد نداری؟!
                                        مادرم خیلی ریلکس میگه نه آقای دکتر 😐☺️

                                        مادرم رو میبرن سونو گرافی میبینن من از بند ناف آویزون شدم و میگم نوموخاممممم بیام نوموخام😂(بی مزه هم ترامپ نه من😐)

                                        بعدش که پا در میونی دکتر ها و پرستاران و مدیریت بیمارستان شرفیاب میشم به این دنیا 😌
                                        وزنم خیلی خیلی خیلی کم بوده😐 2 کیلو و دویست😐😂
                                        چیه توقع داشتین 4 کیلو باشم؟! 😐😂
                                        حالا درسته من ی هفته دیرتر به دنیا اومدم ولی دلیل نمیشه اضافه وزن بگیرم که 😐😂
                                        بعدش طی یک عملیات خیلی خفن با حضور شیر خشک
                                        استعداد من بروز میکنه و شروع میکنم به چاق شدن😂
                                        باور کنید ی لپایی داشتم که نیاز به داربست داشت😂
                                        من نوه ی اول دختری هستم که دخترم بوده!
                                        خب این یعنی سلطنت😐😂😌
                                        خاله هام و دایی هام فداییم بودن البته تا همین 3 تا چهار سالگی داخل تصویر 😌(البته اینجا 1 سالمه 😂😌)

                                        وقتی میگم فداییم بودن یعنی این که مثلا😂

                                        خالم که قبلا ازش حرف زده بودم با من حدود 10 سال تفاوت سنی داره یعنی اون موقع 10 یا 12 سالش بود 😂
                                        وقتی بستنی میخوردیم اون طبیعتا بستنی زودتر تموم می‌شده و من که نی نی کوشولوی عجوجی مجوجی بیش نبودم بستنی کامل داشتم 😂
                                        نمیدونم دقیقا چ تفکری داشتم ولی از بستنی رو به اتمام خالم بیشترخوشم میومد و اونو طلب میکردم😂
                                        خالمم از خدا خواستهبا مهربانی بستنی من را گرفته و بستنی خود را جایگزین می کرد 😂

                                        بعد 15 سال تو جمع اعتراف کرد هنوز نتونستم باهاش کنار بیام😂

                                        ی بارم مادرم به پدرم میگه که اون قطره فاطمه رو بهش بده اخه گوشم عفونت کرده بوده 😐😂
                                        پدر عزیز تر از جان هم که مشخصه خیلی دوسم داشته با این عملش😂
                                        قطره گوش رو خیلی راحت میده بخورم😐😂
                                        اخه پدر من چرا😐؟!
                                        شما میتونی به چشم های این بچه تو عکس نگاه
                                        کنی بهش قطره گوش بدی بخوره 😐😂؟!
                                        البته من هم خیلی چون شکمو بودم هرچیزی که به سمتم تعارف می‌شده رو قبول میکردم 😂
                                        چیزیم هم نشده البته میگن الله اعلم😂

                                        پدرربزرگم که عاشقانه دوسش دارم(:
                                        وقتی بچه بودم منو میزاشت جلوش و انواع روش های تغذیه و رژیم های غذایی رو آزمایش می‌کرد 😂
                                        پسته بادوم رو می‌جوید (حالتون بد نشه صلوات 😂)
                                        و میزاشت دهن من😐😂
                                        اگر فیلمش رو نمیدیدم میگفتم نه دروغه 😂
                                        شما تصور کن من چ دست و پایی میزنم برای اون پسته ی جویده شده😂 (به روم بیارید بلاکتون میکنم 😂)
                                        یا مثلا بيسکوئيت مادر با چای 😂
                                        فکر کنم حجم لپ ها رو به پدربزرگم مدیونم 😂

                                        خاطره از بچگیم انقد زیاده که وقتی بزرگ شدم دیگ خاطره ای نیست😐😂

                                        بازم از بچگی هام میگم براتون 😂
                                        شاد باشید ☺️😌🌼

                                        @دانش-آموزان-آلاء

                                        خانومخ آفلاین
                                        خانومخ آفلاین
                                        خانوم
                                        فارغ التحصیلان آلاء
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #44

                                        _____ در خاطره بازی🎈 گفته است:

                                        همه چیز از روزی شروع میشه که به دنیا اومدم😂
                                        اولش اصلا نمیخاستم به دنیا بیام 😐😂
                                        شاید باورتون نشه ولی قرار بود 13 خرداد به دنیا بیام که مادرم 21 خرداد واقعا شک کرد که چرا این بچه انقد خوش و راحت خوابیده و نمیخاد پا به این جهان بزاره 😐😂
                                        بعدم میره دکتر و دکتر با چشم های از حدقه بیرون زده میگه خانوم شما الان حس درد نداری؟!
                                        مادرم خیلی ریلکس میگه نه آقای دکتر 😐☺️

                                        مادرم رو میبرن سونو گرافی میبینن من از بند ناف آویزون شدم و میگم نوموخاممممم بیام نوموخام😂(بی مزه هم ترامپ نه من😐)

                                        بعدش که پا در میونی دکتر ها و پرستاران و مدیریت بیمارستان شرفیاب میشم به این دنیا 😌
                                        وزنم خیلی خیلی خیلی کم بوده😐 2 کیلو و دویست😐😂
                                        چیه توقع داشتین 4 کیلو باشم؟! 😐😂
                                        حالا درسته من ی هفته دیرتر به دنیا اومدم ولی دلیل نمیشه اضافه وزن بگیرم که 😐😂
                                        بعدش طی یک عملیات خیلی خفن با حضور شیر خشک
                                        استعداد من بروز میکنه و شروع میکنم به چاق شدن😂
                                        باور کنید ی لپایی داشتم که نیاز به داربست داشت😂
                                        من نوه ی اول دختری هستم که دخترم بوده!
                                        خب این یعنی سلطنت😐😂😌
                                        خاله هام و دایی هام فداییم بودن البته تا همین 3 تا چهار سالگی داخل تصویر 😌(البته اینجا 1 سالمه 😂😌)

                                        وقتی میگم فداییم بودن یعنی این که مثلا😂

                                        خالم که قبلا ازش حرف زده بودم با من حدود 10 سال تفاوت سنی داره یعنی اون موقع 10 یا 12 سالش بود 😂
                                        وقتی بستنی میخوردیم اون طبیعتا بستنی زودتر تموم می‌شده و من که نی نی کوشولوی عجوجی مجوجی بیش نبودم بستنی کامل داشتم 😂
                                        نمیدونم دقیقا چ تفکری داشتم ولی از بستنی رو به اتمام خالم بیشترخوشم میومد و اونو طلب میکردم😂
                                        خالمم از خدا خواستهبا مهربانی بستنی من را گرفته و بستنی خود را جایگزین می کرد 😂

                                        بعد 15 سال تو جمع اعتراف کرد هنوز نتونستم باهاش کنار بیام😂

                                        ی بارم مادرم به پدرم میگه که اون قطره فاطمه رو بهش بده اخه گوشم عفونت کرده بوده 😐😂
                                        پدر عزیز تر از جان هم که مشخصه خیلی دوسم داشته با این عملش😂
                                        قطره گوش رو خیلی راحت میده بخورم😐😂
                                        اخه پدر من چرا😐؟!
                                        شما میتونی به چشم های این بچه تو عکس نگاه
                                        کنی بهش قطره گوش بدی بخوره 😐😂؟!
                                        البته من هم خیلی چون شکمو بودم هرچیزی که به سمتم تعارف می‌شده رو قبول میکردم 😂
                                        چیزیم هم نشده البته میگن الله اعلم😂

                                        پدرربزرگم که عاشقانه دوسش دارم(:
                                        وقتی بچه بودم منو میزاشت جلوش و انواع روش های تغذیه و رژیم های غذایی رو آزمایش می‌کرد 😂
                                        پسته بادوم رو می‌جوید (حالتون بد نشه صلوات 😂)
                                        و میزاشت دهن من😐😂
                                        اگر فیلمش رو نمیدیدم میگفتم نه دروغه 😂
                                        شما تصور کن من چ دست و پایی میزنم برای اون پسته ی جویده شده😂 (به روم بیارید بلاکتون میکنم 😂)
                                        یا مثلا بيسکوئيت مادر با چای 😂
                                        فکر کنم حجم لپ ها رو به پدربزرگم مدیونم 😂

                                        خاطره از بچگیم انقد زیاده که وقتی بزرگ شدم دیگ خاطره ای نیست😐😂

                                        بازم از بچگی هام میگم براتون 😂
                                        شاد باشید ☺️😌🌼

                                        @دانش-آموزان-آلاء

                                        این خاطره رو مجدد خوندم و دیدم پدربزرگم بین ما نیست دیگه 🙂
                                        چند روز دیگه سالگردشه🖤

                                        ما به یَغما رفته‌ی نجوای لبخندِ توییم.

                                        Fadaei_Hossein128F 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        18
                                        • حبه انگور_ح آفلاین
                                          حبه انگور_ح آفلاین
                                          حبه انگور_
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط حبه انگور_ انجام شده
                                          #45

                                          یه گوشی گرفتم یازده تومن
                                          یکی دوازده تومن ازم طلب داشت،گوشیو دستم دید ازش خوشش اومد نپرسید چند گرفتی گفت جای طلبت بدش من
                                          دادمش حالا خوشال که یه تومن به نفعم شد
                                          فرداش رفتم گوشیه رو بخرم،شده بود ۱۳ تومن!وخریدم!!!
                                          تو یه معامله هم یه تومن سود کرده باشی و هم یه تومن ظرر نوبره، بخدا که هنر میخاد هنررر
                                          هر موقع یادش میفتم حس ملانصردین بودن بم دست میده😂

                                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          6
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 3
                                          • درون آمدن

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع