کافه ی نقدِ قند
-
Mono و من بهت پیشنهاد میکنم که در مورد شخصیت مهر طلب هم مطالعه کنی
چون زیاده نمیرسم همشو اینجا بنویسم -
ramses kabir باوشع در اسرع وقت
-
Dr.Rashidi نه اینطوریا هم نیست
کسی که محبت نبینه
سرد نمیشه
اتفاقا به اواین کسی که بهش محبت کنه
شدیدا وابسته میشه و بهش اعتماد میکنه
چون اون محبتی رو که باید در جامعه نسیبش میشده رو پیدا نکرده پس مجبوره برای از دست ندادن این محبته دست به هر کاری بزنه
و این میشه که بعضی از دخترها به بعضی از پسر هایی که حتی نمیشناسنم اعتماد میکنن و نهایتش اینی میشه که تو جامعه امون میبینی -
mahta naji تجربی دوازدهمreplied to ramses kabir on ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۵:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ramses kabir در کافه ی نقدِ قند گفته است:
Mono این کاملا درسته
اما
کسی که کمبود محبت دیده
بیشتر از همه دارای این احساساتهمن کاملا با این جملتون مخالفم
-
@mahta-kamali بحث ما بسته به زاویه ی دیدمون نسبت به قضیه داره
مثل همون جریان 6 و 9 انگلیسی که دو نفر از زوایای مختلف دارن به این دوتا عدد نگاه میکنن
و یکی اون رو ۶ میخونه و یکی اون رو ۹
حرفی که ما میزنیم بسته به زاویه ی دید ما برداشت های متفاوتی میشه ازش کرد -
-
-
mahta naji تجربی دوازدهمreplied to ramses kabir on ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۵:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ramses kabir در کافه ی نقدِ قند گفته است:
@mahta-kamali من افراد زیادی رو میشناسم که خونوادشون بسیار خونواده ای فرهیخته ای هستن اما شخصیت فرد به تربیت خونوادگیش نرفته
مثال پسر نوح که پدرش با اینکه پیامبر بود اما عاقبتش در طوفان غرق شد
در روانشناسی میگن که شخصیت تو اکسیری از شخصیت ۵ نفری هست که تو باهاشون نشست و برخاست میکنی
متاسفانه برخی از افراد هم با داشتن دوستان ناسالم و برقراری ارتباط با این افراد به طوری که رفتار دوستاشون به رفتار این افراد اثر گذاشته دچار این اختلالات میشنخب ببینین اره اینم درسته ولی خانواده تاثیر زیادی در طرز تفکر فرد داره
کسی که ارتباط خوبی با خانوادش داره کم تر دچار اینجور احساسات میشه
ولی کسی هم که کمبود محبت داره لزوما فردی احساسی نیس و در یه رابطه ا ی احساسی برخورد نمیکنه
این طرز برخورد به طرز تفکر طرف برمیگرده بستگی داره وسع تفکر فرد چقدر باشه
خب یه سریا هستن از نظر روحی بزرگ نشدن و اصلا نمیدونن چطور باید حرف بزنن و رفتار کنن برا همین میگم تربیت خیلی مهمه
ممکنه تربیت چند تا معنی داشته باشه و اون تربیتی که شما میگین با تربیتی که من میگم فرق داشته باشه
برا اینجور مسائل فرد باید ارتباط خوبی با خانوادش داشته باشه. .. ارتباط خوب ... نمیگم از نظر محبت حمایت بشه
ارتباط خوب با حمایت شدن از نظر محبت خیلی فرق داره -
mahta naji تجربی دوازدهمreplied to ramses kabir on ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۵:۲۱ آخرین ویرایش توسط mahta naji انجام شده
ramses kabir خب اره همه ی ما عقاید و نظر هایی داریم که همشون قابل احترامه
-
Nazanin Jamalireplied to ramses kabir on ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۵:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ramses kabir اصلا این طوری نیست
-
Nazanin Jamalireplied to Nazanin Jamali on ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۵:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
Nazanin Jamali مگه واقعا اون دختر از طرف خانوادش کم بود داشته باشه و بهش اهمیت ندن
اونجا شاید این جوری فتار کنهبه هرحال همیشه استثناها وجود دارن نمیشه همرو یه جور دید
تربیت خانوادگی ام خیلی تاثیر داره -
Dark Eye اخراج شدهreplied to ramses kabir on ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۵:۳۲ آخرین ویرایش توسط Dark Eye انجام شده
ramses kabir در کافه ی نقدِ قند گفته است:
واقعا؟؟
@دانش-آموزان-آلاءعلاقه ای؟
منظور از علاقه میتونه خیلی چیزا باشه
گاهی وقتا بای نفر حرف میزنی علاقه پیدا میکنی ب صحبت کردن بیشتر بااو
گاهی وقتی بای نفر تفریح میری و اینقدر خوش سفر هست ک علاقه پیدا میکنی ب معاشرت بیشتر بااو
علاقه اگه ب معنای عاشقی ورابطه احساسی هست خیر
ی رابطه احساسی خیلی فراتر از اونی هست ک بای تمجید و تعریف طرف مقابل این افکار ب ذهنت خطور کنه
(درمورد کشورایران حرفی ندارم:/)
اما تعریف کردن از برخی خصوصیت ها انسان ها
بنظر من میتونه ب ۲ معنا باشه
۱:تو توی این زمینه خوب عمل کردی
۲.اینقدر خوب بودی ک من مایلم دراین زمینه بیشتر تورو همراهی کنم -
-
ramses kabir در کافه ی نقدِ قند گفته است:
پیش به سوی مرحله آخر
سرتیتر:یکی از اختر شناسان مطرح ژئوفیزیک اروپا گفته
زمینی ها باید خودشون رو برای حمله احتمالی موجودات فضایی در اینده ای نزدیک آماده کنناین آینده نزدیک بی شک ب عمر حداقل نسل ما انسان ها کفاف نمیکنه
وجود موجودات فضایی هنوز ب اثبات نرسیده چ برسه ب حمله:/
یادفیلم مسافران افتادم چرا:/
پوست موز رو خوردن خودش رو ن:/ -
mahta naji تجربی دوازدهمreplied to ramses kabir on ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۵:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ramses kabir در کافه ی نقدِ قند گفته است:
پیش به سوی مرحله آخر
سرتیتر:یکی از اختر شناسان مطرح ژئوفیزیک اروپا گفته
زمینی ها باید خودشون رو برای حمله احتمالی موجودات فضایی در اینده ای نزدیک آماده کننموجودات فضایی؟؟؟!!!
-
وقتی آدما میتونن تو یه نگاه عاشق بشن،چرا نتونن تو یه نگاه فارغ بشن:)؟
-
@mahta-kamali گویا
-
امروز در شهر همچنان آزادی خواهان را جستوجو میکردند و هر که را مییافتند، دستگیر میکردند و به باغشاه میبردند. از آنسو، امروز ملکالمتکلمین و میرزا جهانگیر خان را بیآنکه بازپرسی کنند یا به داوری کشند، نابود کردند.
جهانگیرخان هنگام طناب انداختن با بیان «زنده باد مشروطه» به زمین اشاره کرد و گفت: «ای خاک، ما برای تو کشته شدیم.»
*تاریخ مشروطه ایران ؛ احمد کسروی
بخشی از نامهای که میرزا جهانگیر خان به عمه خود نوشت:
عقیده مرا به خوبی میدانید که دلبستگی به زندگانی و عمر نداشتم و همیشه مرگ با شرف و افتخار را از زندگی بد، بهتر میدانستم، زیرا همواره شنیدهاید که میگفتم مکررات خواب و خوراک اهمیتی ندارد و از این تکرار، آدم حساس، خسته و کسل میشود.
امروز سعادت و اقبال فرزندان ایران، بسته به تکمیل معنی مشروطیت است، ولی فرزند «امالخاقان» (لقب مادر محمد علی شاه، دختر میرزا تقی خان امیرکبیر) که ننگ تاج و تخت چند هزار ساله ایران است، برای استقلال کامروایی سبعانه خود، میخواهد این سعادت ما را به یک بدبختی و ذلّت دائمی مبدل نماید.
از دیروز تا به حال نقشهای که ترسیم کرده آفتابی شد. فردا ما به فداکاری حاضر میشویم. اگر از پیش نبردیم و کشته شدیم و خبر مرگ من به شما رسید، غمگین نشوید و هول نکنید، زیرا که در راه آزادی ایران، یک افتخاری برای شما و فرزندان شما به یادگار گذاشتم. مُردن که از لوازم طبیعی است. آدم که باید بمیرد، چرا با درد و مرض مرده باشد و به جانبازی از تألم نشاة زندگی بد، در یک چشم بهم زدن نمیرد...
*تاریخ انقلاب مشروطیت ایران، به قلم مهدی ملکزاده، چاپ تهران، ۱۳۲۷، جلد دوم
رکن الدین خسروی، نشریه چیستا، خرداد ۱۳۶۷، شماره ۵۰، برگ ۸۰۱
در شماره ی 22 صوراسرافیل در آخر ذیحجه ی 1325 چنین نوشته است : " یکی از افراد ایرانی که از قدیم از همه مشروطه خواه تر بود و از روز اول به سفارت و شاه عبدالعظیم و بعد پای پیاده همراه آقایان به قم رفته و از روز اول آقایان فرنگی مآبها به او حالی کرده اند که مشروطه یعنی عدالت ، مشروطه یعنی رفع ظلم ، مشروطه یعنی آسایش رعیت ، مشروطه یعنی آسایش رعیت ، مشروطه یعنی آبادی مملکت و همین که انتخابات مجلس انجام می گیرد وکلای ملت را خوب می شناسند و می بینند وکلاً به قطر شکم ، کلفتی گردن و گرفتن کالسکه به چیز دیگری فکر نمی کنند ."
میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل در روزنامه اش به کمک قزاقان روسیه دست به کودتا زد . در همان زمان که مشیر السلطنه نخست وزیر مشروطه بود مجلس به دستور محمد علی شاه و توسط لیاخوف گلوله باران شد ، عده ای از نمایندگان مجلس و آزادیخواهان و ارباب جراید ، از جمله میرزا جهانگیرخان شیرازی وملک المتکلمین ، از طریق بهارستان مخفیانه به پارک امین الدوله چهار راه فخرآباد پناه بردند .
میرزا محسن خان امین الدوله شوهر خانم فخر الدوله موضوع پناهندگی صوراسرافیل و عده ای دیگر را تلفنی در باغشاه به اطلاع محمد علی شاه رسانید و چند ساعت بعد میرزا جهانگیر خان شیرازی ، ملک المتکلمین و سلطان العلمای خراسانی مدیر روح القدس را محاکمه کردند .
رئیس دادگاه محسن صدرالاشراف بود که با نهایت بی رحمی و برای خوش آیند محمد علی شاه در بازجویی به دستگیر شدگان بسیار سخت می گرفت . بالاخره در سوم تیر ماه 1287 شمسی میرزا جهانگیرخان و ملک المتکلمین و مدیر روح القدس به گردن آنها طناب انداخته شد و آنها را با طناب خفه کردند .
*محمود ستایش ، کشتار نویسندگان در ایران ، نشر البرز ، 1378
او ( میرزا جهانگیرخان شیرازی)فرزند آقا رجبعلی در ۱۲۹۲ در شهر شیراز به دنیا امد. پدرش وقتی که خردسال بود دار فانی را وداع گفت.عمه و مادربزرگش بخاطر همین وقایع مسئولیت او را بر عهده گرفتند. در پنج سالگی به تهران آمد و نه سال بعد در ۱۳۰۶ مجدداً به شیراز بازگشت. پس از پایان تحصیل مقدماتی در شیراز و فراگرفتن دورههای نجوم، ریاضی، منطق و خوشنویسی در نزد فرصت شیرازی۱ نوزده ساله بود که بار دیگر راهی تهران شد و تحصیل خود را در مدرسه دارالفنون تکمیل کرد.۲ این دوره مصادف بود با سالهای آغازین سلطنت مظفرالدین شاه و به نظر میرسد که در همین اوقات با حاجی شیخ هادی نجمآبادی آشنا و “از مریدان مخصوص”۳ شد
*بدون منبع(پیدا نکردم)
(درمورد شیخ هادی نجم آبادی )
علمای بزرگی چون سیدحسن صدر و محسن امین عاملی و علامه جعفری که با شخصیت، زندگی و آثار و اندیشه های او آشنا بودند. مراتب تقوا، دیانت، زهد و صراحت کلام او را ستوده اند.
محسن امین مؤلف کتاب معروف اعیان الشیعه درباره او می نویسد: «از شدت زهد و پارسایی و عدم وابستگی به ریاست، صوفیان و صاحبان فرقه های باطله به او گرایش داشتند و همنشینی با او را دوست داشتند و او نیز از این امر پروا نمی نمود و با آنان گفتگو می کرد در اذهان ایشان شبه ها می افکند ( تا در عقاید باطل خود به شک افتند)… او در نظر من مردی درستکار، کامل و مجاهد از علمای آل محمد است…».
نجم آبادی به سبب برداشت خاص خود از مسائل دینی، نه تنها از اختلاف های مذهبی حمایت نمی کرد، بلکه بر جنگ های مذهبی و فرقه ای می تاخت. خانه او در تهران ملجأ همه بی پناهان بود و بسیاری از ارامنه و آشوریان تهران در پناه او احساس آرامش و امنیت می کردند.
او از تأسیس مدارس جدید جهت ترویج علوم و فنون جدید در کشور،حمایت می کرد. علاوه بر آن از فعالیت های اجتماعی نیز غافل نبود، چنان که پس از ۱۳۱۰ ق یک باب بیمارستان و سه باب حمام در تهران بنا کرد.
*
۱. امین عاملی، سید محسن، اعیان الشیعه، ج۱۰، ص۲۳۵.
۲ ایران (روزنامه)، س۴، ش۱۰۰۲، ص۱۱.
۳. کرمانی، ناظمالاسلام، تاریخ بیداری ایرانیان، ج۱، ص۱۴.
۴. کرمانی، ناظمالاسلام، تاریخ بیداری ایرانیان، ج۱، ص۶۳.
۵. کرمانی، ناظمالاسلام، تاریخ بیداری ایرانیان، ج۱، ص۸۶.
۶. کرمانی، ناظمالاسلام، تاریخ بیداری ایرانیان، ج۱، ص۸۹.
۷. نجم آبادی تهرانی، هادی، تحریرالعقلا، ج۴، ص۱۱۳.
۸. نجم آبادی تهرانی، هادی، تحریرالعقلا، ج۴، ص۱۹.
۹. نجم آبادی تهرانی، هادی، تحریرالعقلا، ج۴، ص۲۰.
۱۰. نجم آبادی تهرانی، هادی، تحریرالعقلا، ج۴، ص۶۰.
۱۱. حائری، عبد الهادی، تشسیع و مشروطیت در ایران،۹۲-۹۲.
۱۲. حائری، عبد الهادی، تشسیع و مشروطیت در ایران،۹۵-۹۶.
۱۳. بامداد، مهدی، شرح حال رجال ایران، ج۳، ص۴۱۰-۴۰۸.
۱۴. صبح امروز (روزنامه)، ش۳۵۴، ص۱۱.
۱۵. کیهان اندیشه، ش۷۴، ۱۹۸-۱۹۵.
۱۶. معلم حبیب آبادی، میرزا محمد علی، مکارم الآثار، ج۴، ص۱۳۷۷.
میرزا جهانگیر خان شیرازی ۱۲۵۳ خورشیدی به دنیا آمد و ۱۲۸۷ اعدام شد
شیخ فضل الله نوری (14 دی 1221 شمسی به دنیا آمد و 9 مرداد 1288 اعدام شد)
آقای علی دوانی در جلد اول نهضت روحانیون ایران به نقل از ضیاءالدین دری مینویسد: «من تا آن وقت با آن مرحوم (حاج شیخفضلالله) آشنایی نداشتم. زمانی که مهاجرت کردند به زاویة مقدسه یک روز رفتم وقت ملاقات خلوت از ایشان گرفتم.پس از ملاقات عرض کردم میخواهم علت موافقت اولیة حضرت عالی را با مشروطه و جهت این مخالفت ثانویه را بدانم. دیدم این مرد محترم اشک در چشمانش حلقه زد و گفت من والله با مشروطه مخالفت ندارم با اشخاص بیدین و فرقة ضاله و مضله مخالفم که میخواهند به مذهب اسلام لطمه وارد بیاورند.
روزنامهها را لابد خوانده و میخوانید که چگونه به انبیاء و اولیاء توهین میکنند و حرفهای کفرآمیز میزنند. من عین حرفها را در کمیسیونهای مجلس از بعضی شنیدم از خوف آنکه مبادا بعدها قوانین مخالف شریعت اسلام وضع کنند خواستم از این کار جلوگیری کنم لذا آن لایحه را نوشتم (منظور اصل دوم متمم قانون اساسی) تمام دشمنیها از همان لایحه سرچشمه گرفته است.
دکتر تندرکیا ماجرای دستگیری و محاکمه و دار زدن آیتالله نوری را درکتاب شاهین از زبان «مدیر نظام نوابی» معروف به «آقا بزرگ» افسری که مستحفظ حاج شیخ بوده است چنین مینویسد: مدیرنظام میگوید: وضعیت شهر وخیم بود. مشروطهطلبان شهر را زیر آتش خود گرفته بودند مأموریت من درجنوب شهر بود.
فرمانده به ما پیشنهاد کرد که از بیراهه به مجاهدان ملحق شویم من نپذیرفتم و خود را کنار کشیدم. تا آنکه میگوید: به خانه شیخ شهید رفتم و به دستور شیخ شهید تفنگچیهای محافظ خانه را به باغ شاه فرستادیم و گفت من مستحفظ برای چه میخواهم؟ از آن پس در خانه فقط من ماندم و میرزا عبدالله واعظ و آقا حسین قمی و شیخ خیرالله و همین؛ آن روزها آقا مریض بود و چلو و زیره میخورد.
روز چهارم پناهندگی شاه بود که آقا، میرزا عبدالله و آقاحسین و شیخ خیرالله را صدا کرد و گفت: «عزیزان من اینها با من کار دارند نه با شما. این خانه مورد هجوم اینها خواهد شد. از شما هیچ کاری ساخته نیست. من ابداً راضی نیستم که بیهوده جان شما به خطر بیفتد.
بروید خانههای خودتان و دعا کنید. ایشان هم پس از آه و ناله رفتند. من ماندم و آقا... راستی یادم رفت بگویم دیروزش در اتاق بزرگ همه جمع بودیم و آقایان هر یک به عقل خودشان راه علاجی به آقا پیشنهاد میکردند و او جوابهایی میداد، یک مرتبه آقا رویش را به من کرد و به اسم فرمود آقا بزرگخان تو چه عقلت میرسد؟ من خودم را جمع و جور کردم و عرض کردم آقا من دو چیز به عقلم میرسد: یکی این که در خانهای پنهان شوید و مخفیانه به عتبات بروید آنجا در امن و امان خواهید بود و بسیارند کسانی که با جان و دل، شما را در خانهشان منزل خواهند داد. اینکه نشد اگر من پایم را از این خانه بیرون بگذارم اسلام رسوا خواهد شد. تازه مگر میگذارند؟! خوب دیگر چه؟ عرض کردم دوم اینکه مانند خیلیها تشریف ببرید به سفارت. آقا تبسم کرده فرمود شیخ خیرالله برو و ببین زیر منبر چیست؟ شیخ خیرالله رفت و از زیر منبر یک بقچة قلمکار آورد فرمود بقچه را بازکن باز کرد چشم همه ما خیره شد. دیدیم یک بیرق خارجی است! خدا شاهد است من که مستحفظ خانه بودم اصلاً نفهمیدم این بیرق را کی آورد و از کجا آورد؟ دهان همه ما از تعجب باز ماند! فرمود: حالا دیدین این را فرستادهاند که من بالای خانهام بزنم و در امان باشم اما رواست که من پس از هفتاد سال که محاسنم را برای اسلام سفید کردهام حالا بیایم و بروم زیر بیرق کفر؟ بقچه را از همان راهی که آمده بود پس فرستاد!
روز چهارم بود، چهارم رفتن شاه به سفارت. نزدیک نصف شب دیدیم در میزند وا کردیم میرزاتقیخان آهی است به آقا خبر دادیم گفت بفرمایند تو. رفت تو. گفت میرزاتقیخان چه عجب یاد ما کردی این وقت شب چرا؟! گفت آقا کار واجبی بود. از امام جمعه و امیربهادر پیغامی دارم... گفت بفرمائید ببینم چه پیغامی دارید؟ گفت پیغام دادهاند که ما در سفارت روس هستیم و در اینجا مخلای طبع شما یک اتاق آماده کردهایم خواهش میکنیم برای حفظ جان شریفتان قدم رنجه فرمایید و بیایید اینجا البته میدانید در شرع مقدس حفظ جان از واجبات است. گفت میرزاتقیخان از قول من به امام جمعه بگو تو حفظ جان خودت را کردی کافیست لازم نیست حفظ جان مرا بکنی! آن شب هم گذشت. شب چهارم بود. فردا و یا پس فردا و یا پس فردایش درست یادم نیست. روز پنجم یا ششم، آقا مرا خواست. رفتم توی کتابخانه. گفت فرزند! تو جوانی، جوان رشیدی هم هستی – بیست و هفت، هشت ساله بودم – من حیفم میاید که تو بیخود کشته شوی. اینجا میمانی چه کنی؟ برو فرزند. از اینجا برو!. من قلباً به این امر راضی نبودم. رفتم در اندرون. حاجمیرزاهادی (پسر شیخ نوری) را صدا کردم گفتم آقا مرا جواب کرده تکلیفم چیست؟ حاج میرزاهادی رفت و به خانم قضیه را گفت که یک مرتبه ضجة خانمها بلند شد. نمیخواستند من بروم! آقا از کتابخانه ملتفت شد و حاجمیرزاهادی را صدا زد و گفت این سر و صداها چیست؟! میخواهید جوان مردم را به کشتن بدهید... همه ساکت شدند و من رفتم توی کتابخانه. زانوی آقا را همان طور که نشسته بود بوسیدم که مرخص شوم فرمود: فرزند من خیلی خیالات برای تو داشتم افسوس که دستم کوتاه شد. برو پسرجان برو تو را به خدا میسپارم» (مراجعه شود به جلد اول نهضت روحانیون ایران، تألیف آقای علی دوانی، ص 150 و بعد).
دهها نفر روز یازده ماه رجب وارد منزل شیخ فضلالله شدند. وی را دستگیر و با درشکه به ادارة نظمیه بردند و زندانی کردند. رئیس نظمیه یپرمخان ارمنی از فاتحین تهران بود. مورخین به صور مختلف جریان بعد از بازداشت حاج شیخفضلالله را نقل کردهاند. محاکمهای که ترتیب داده شده با حضور چند نفر و حاکم آن حاجشیخ ابراهیم زنجانی بود. نامبرده عصر روز سیزده رجب شیخ را به عمارت خورشید واقع در کاخ گلستان بردند. تالار مفروش نبود وسط تالار یک میز گذاشته بودند یک طرف میز یک صندلی بود و یک طرف دیگرش یک نیمکت. شش نفر روی این نیمکت حاضر و آماده نشسته بودند. شیخ را روی صندلی نشاندند. مدیرنظام میگوید: من توی درگاه ایستاده بودم تقریباً بیست نفر تماشاچی هم بود. مجاهد و غیرمجاهد ولی همه از هم عقیدههای خودشان بودند که به ایشان اجازه ورود داده بودند. سه نفر از این شش مستنطق را میشناخت یکی حاج شیخابراهیم زنجانی بود من او را میشناختم. اصلاً معلوم نبود این آخوند چه دین و آیینی دارد. در رأس این شش نفر مستنطق شیخابراهیم قرار داشت که فوراً آقا شروع کرد به سئوالات از اول تا آخر همهاش از تحصن حضرت عبدالعظیم سئوال کرد که چرا رفتی؟ چرا آن حرفها را زدی؟ چرا آن چیزها را نوشتی؟ پول از کجا آوردهای و از این چیزها. و آقا جواب میداد. خیلی میخواستند بدانند آقا مخارج حضرت عبدالعظیم را از کجا میآورده. آقا هم یکی یکی قرضهای خود را شمرد و آخر سرگفت دیگر نداشتم که خرج کنم وگرنه باز هم در حضرت عبدالعظیم میماندم.
یکی از آن شش نفر از آقا سئوال کرد مگر محمدعلی شاه مخارج حضرت عبدالعظیم شما را نمیداد؟ آقا جواب داد شاه وعدههایی کرده بود ولی به وعدههای خود وفا نکرد. در ضمن استنطاق، آقا اجازه نماز خواست، اجازه دادند. آقا عبایش را همان نزدیکی روی صحن اتاق پهن کرد و نماز ظهرش را خواند اما دیگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند. آقا این روزها همین طور مریض بود و پایش هم از همان وقت تیر خوردن درد میکرد زیر بازوی او را گرفتیم و دوباره روی صندلی نشاندیم و دوباره استنطاق شروع شد دوباره شروع کردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظیم سئوالات کردند. در ضمن سئوالات یپرم از در پایین آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا برای او صندلی گذاشتند. و نشست. آقا ملتفت آمدن او نشد. چند دقیقهای که گذشت یک واقعهای پیش آمد که تمام وضعیت تالار را تغییر داد. در اینجا من از آقا یک قدرتی دیدم که در تمام عمرم ندیده بودم. تمام تماشاچیان وحشت کرده بودند. تن من میلرزید.
یک مرتبه آقا از مستنطقین پرسید: کدام یک از شما یپرمخان هستید؟! همه به احترام یپرم سرجایشان بلند شدند و یکی از آنها با احترام یپرم را که پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت یپرمخان ایشان هستند. آقا همینطور که روی صندلی نشسته بود و دو دستش را روی عصا تکیه داده بود به طرف چپ نصفه دوری زد و سرش را برگرداند و با تغیّر گفت: یپرم تویی؟! یپرم گفت: بله. شیخ فضلالله تویی؟! آقا جواب داد بله منم! یپرم گفت: تو بودی که مشروطه را حرام کردی؟! آقا جواب داد: بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسین این مشروطه همه لامذهبین هستند و مردم را فریب دادهاند. آقا رویش را از یپرم برگرداند و به حالت اول خود درآورد. در این موقع که این کلمات با هیبت مخصوص از دهان آقا بیرون میآمد نفس از در و دیوار بیرون نمیآمد همه ساکت شده گوش میدادند. تن من رعشه گرفت با خود میگفتم این چه کار خطرناکی است که آقا دارد در این ساعت میکند؟ آخر یپرم رئیس مجاهدین و رئیس نظمیه آن وقت بود! بعد از چند دقیقه یپرم از همان راهی که آمده بود رفت و استنطاق هم تمام شد... فردای شهادت آقا، ورقهای منتشر شد راجع به محاکمه شدن آقا چیزهایی در آن نوشته بودند که ابداً و اصلاً ربطی به آنچه من روز پیش دیده و شنیده بودم نداشت!
مدیرنظام میافزاید: از همان وقت آقا میدانست که او را میکشند. مخصوصاً وقتی که موقع برگشتن در توپخانه، آن بساط را دید دیگر حتم داشت. خود من در این هنگام به فاصلة یک متری آقا به لنگة شمالی در نظمیه تکیه داده بودم به کلی روحیهام را باخته بودم هیچ امیدی نداشتم شب قبلش دار را در مقابل بالاخانهای که آقا در آن حبس بودند برپا کرده بودند صحن توپخانه مملو از خلق بود. ایوانهای نظمیه و تلگرافخانه و تمام اتاقها و پشتبامهای اطراف مالامال جمعیت بود. دوربینهای عکاسی در ایوان تلگرافخانه و چند گوشه و کنار دیگر مجهز و مسلط به روی پایههای سوار شده بودند. همه چیز گواهی میداد که هیچ جای امیدی نیست. تمام مقدمات اعدام از شب پیش تهیه دیده شده بود! یک حلقه مجاهد، دور دار دایره زده بودند. چهارپایهای زیر دار گذاشته شده بود. مردم مسلسل کف میزدند و یک ریز فحش و دشنام میدادند. هیاهوی عجیبی صحن توپخانه را پر کرده بود که من هرگز نظیر آن را ندیده بودم. ناگهان یکی از سران مجاهدین که غریبه بود و من آن را نشناختم به سرعت وارد نظمیه شد و راه پلههای بالا پیش گرفت تا برود پلههای بالا آقا سرش را از روی دستهایش برداشت و به آن شخص آرام گفت: اگر من باید بروم آنجا (با دست میدان توپخانه را نشان داد) که معطلم نکنید آن شخص جواب داد: الآن تکلیف معین میشود و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت: بفرمائید آنجا! (میدان توپخانه را نشان داد).
آقا با طمأنینه برخاست و عصازنان به طرف نظمیه رفت. جمعیت جلوی در نظمیه را مسدود کرده بود. آقا زیر در مکث کرد. مجاهدین مسلح مردم را پس و پیش کرده راه را جلوی او باز کردند آقا همانطور که زیر در ایستاده بود نگاهی به مردم انداخت و رو را به آسمان کرد و این آیه را تلاوت فرمود: «وَ اُفُوِضُ اَمْری اِلَیالله اِنَاللهَ بَصیرٌ بِالْعِباد» و به طرف دار به راه افتاد...
روز 13 رجب 1327 قمری بود. روز تولد امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام). یک ساعت و نیم به غروب مانده بود. درهمین گیراگیر باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتادساله بود و محاسنش سفید بود. همین طور عصازنان و به طور آرام و با طمأنینه به طرف دار میرفت و مردم را تماشا میکرد.
یک مرتبه به عقب برگشت و صدا زد «نادعلی»... نادعلی فوراً جمعیت را به هم زد و پرید و خودش را به آقا رسانید و گفت بله آقا. مردم که یک جار و جنجالی جهنمی راه انداخته بودند یک مرتبه ساکت شدند و میخواستند ببینند آقا چکار دارد خیال میکردند مثلاً وصیتی میخواهد بکند حالا همه منتظرند ببینند آقا چکار میکند... دست آقا رفت توی جیب بغلش و کیسهای درآورد و انداخت جلوی نادعلی و گفت: علی این مهرها را خرد کن! الله اکبر کبیر! ببینید در آن ساعت بیصاحب، این مرد ملتفت چه چیزهایی بوده نمیخواسته بعد از خودش مهرهایش به دست دشمنانش بیفتد تا سندسازی کنند... نادعلی همانجا چند تا مهر از توی کیسه درآورد و جلوی چشم آقا خرد کرد.
آقا بعد از این که از خردشدن مهرها مطمئن شد به نادعلی گفت برو و دوباره راه افتاد و به پای چهارپایه دار رسید. پهلوی چهارپایه ایستاد. اول عصایش را به جلو میان جمعیت پرتاب کرد قاپیدند عبای نازک مشکی تابستانی دوشش بود. عبا را درآورد و همانطور که جلو میان مردم پرتاب کرد قاپیدند زیر بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روی چهارپایه رو به بانک شاهنشاهی و پشت به نظمیه قریب ده دقیقه برای مردم صحبت کرد.
چیزهایی که از حرفهای او به گوشم خورد و به یادم مانده اینها هستند: «خدایا تو خودت شاهدی که من آنچه را که باید بگویم به این مردم گفتم، خدایا تو خودت شاهد باش که من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد کردم گفتند قوطی سیگارش بود. خدایا خدایا تو خودت شاهد باش در این دم آخر باز هم به این مردم میگویم که مؤسسین این اساس لامذهبین هستند که مردم را فریب داده اند این اساس مخالف اسلام است... محاکمه من و شما مردم بماند پیش پیغمبر محمدبن عبدالله...».
بعد از این که حرفهایش تمام شد عمامهاش را از سرش برداشت و تکان تکان داد و گفت از سر من این عمامه را برداشتهاند از سر همه برخواهند داشت. این را گفت و عمامهاش هم همانطور به جلو میان جمعیت پرتاب کرد قاپیدند.
در این وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپایه را از زیر پای او کشیدند و طناب را بالا کشیدند... تا چهارپایه را از زیر پای او کشیدند یک مرتبه تنه سنگینی کرد و کمی پایین افتاد اما دوباره بالا کشیدند و دیگر هیچکس از آقا کمترین حرکتی ندید! پس از اینکه آقا، جان تسلیم کرد دستة موزیک نظامی پای دار آمد و همانجا وسط حلقه شروع کرد به زدن و مجاهدین با تفنگهایشان همینطور میرقصیدند. وقتی که موزیک راه افتاد مخالفین و ارامنهای که توی ایوان جمع بودند کف میزدند و شادی میکردند.
*موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تاریخ تحولات سیاسی و روابط خارجی ایران – دکتر سیدجلالالدین مدنی، جلد دوم، دفتر انتشارات اسلامی صص 205-200
-
ramses kabir در کافه ی نقدِ قند گفته است:
Dr.Rashidi نه اینطوریا هم نیست
کسی که محبت نبینه
سرد نمیشه
اتفاقا به اواین کسی که بهش محبت کنه
شدیدا وابسته میشه و بهش اعتماد میکنه
چون اون محبتی رو که باید در جامعه نسیبش میشده رو پیدا نکرده پس مجبوره برای از دست ندادن این محبته دست به هر کاری بزنه
و این میشه که بعضی از دخترها به بعضی از پسر هایی که حتی نمیشناسنم اعتماد میکنن و نهایتش اینی میشه که تو جامعه امون میبینیدرسته اینم حرفیه
-
چرا من و بیل گیتس و برخی از دانشمندان به مثبت اندیشی باور نداریم؟!
چن وقت پیش ی مقاله از وبسایت آلن دوباتن میخوندیم برام جالب بود گفتم ارزش اینو داره وقت شما رو هم باهاش تلف کنم از اینکه میخونید ممنونم.
نمیدونم چند سالتونه ولی برید یکی از کتاب داستان های خواهر یا برادر کوچیکتون رو بردارید ویا بشینید یه چند تا از کارتن هایی رو که نگاه میکنه نگاه کنید.متاسفانه بلااستثنا(به جز اَوِنجرز ۱) یه چیز بدی که توی همه ی این داستانا یا کارتن ها وجود داره اینه که اگه پسرونه باشه همیشه یه قهرمان هست که دنیا رو نجات میده؛یه سوباسا هست که مهم نیست بازی چند چند عقبه آخرش باعث میشه که بازی رو ببریم؛و اگه دخترونه باشه همیشه یه دختر خانم کلبه نشینی هست که پسر پادشاه عاشقش میشه و به دور از چشم حسود به خوبی و خوشی زندگی میکنن.
اما متاسفانه مشکل این کارتون ها و داستانا اینه که درشون هیچ اثری از شکست نیست،هیچ باختی هم در کار نیست و هیچ اتفاق بدی هم وجود نداره و اگه وجود داشته باشه،آخرش خوب تموم میشه،و آخرش آدم خوبا برنده میشن،قهرمانا همیشه قهرمان میمونن و پرنسس ها همیشه اون بوسه رو میگیرن و از ترشیدن نجات پیدا میکنن،میبینیم که توی همه ی این داستانا همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه درحالی که توی دنیای واقعی هرگز اینطوری نیست و نخواهد بود.
خب شاید بپرسید که مشکل چیه حاج رامسس؟
مشکل اینه که همین پسر با اولین اخراج از کار پیکان حاجی قنبرو بر میداره و خودشو از اولین دره ای که میبینه پرتاب میکنه پایین چون براش قابل هضم نیست؛و فردا همین پسر یا دختر با یه شکست توی کنکور ۱۵ سال افسردگی میگیرش؛وبا یه شکست عاطفی رگ دستشو میزنه.و ما یاد نگرفتیم که شکست و باخت روجزئی از زندگیمون بدونیم چون فقط تو دنیایی از مثبت اندیشی های بچه گانه زندگی میکنیم اونم تو دنیای خیالی که دوست داریم وجود داشته باشه ولی نه وجود داره و نه خواهد داشت.
حالا میگید این چه ربطی به بیل گیتس داره؟احتمالا مستحضر هستید که جناب گیتس شرایط امروز جهانو ۶ سال پیش در یه سخنرانی تد پیش بینی کرده بود.و وقتی یکی از بزرگترین کار آفرینان جهان شرایط امروزه رو تا این حد بد پیشبینی میکنه،چرا ما همیشه اینقدر دلمون خوشه،نمیدونم!
و ما هر وقت یه ذره از این معجون بدبینی رو به خودمون تزریق کنیم قدر مادر و پدرمون رو بیشتر میدونیم چون میدونیم بخوایم یا نخوایم یه روزی میرن،و هیچ نیمه ی گم شده ای وجود نداره و احتمالا این مجید یا سکینه ای که عاشق چت کردنش شدیم،نه اون و نه هیچ کس دیگه ای قراره که خوشبختمون کنه.و با اولین نمره ی بچه های آیندمون کفگیرو به سمتش پرتاب نمیکنیم چون درک کردیم که همیشه قرار نیست نمره ی بچه هامون همیشه برگه ی آرزوی پدر و مادرش باشه.
شاید بگید که آدم همیشه باید شاد باشه و مثب فکر کنه اما اتفاقا داشتن یه ذره ای از بد بینی،دید واقع بینانه تری به دنیا بهمون میده و درنتیجه آرامش و شادی بیشتری داریم.وقتی انتظار بهترین ها رو داریم،بهترین همسر،بهترین شغل،بهترین زندگی و بهترین و بهترین های دیگه،فردا که دنیای واقعی بهمون نشون داد با این بهترینای ما جور در نمیاد شدیدا ناراحت میشیم.
من همیشه باور داشتم دلیل بیشتر ناراحتی های ما آدم های بد و شرایط بد نیست بلکه انتظارات بی خود و توقعات بیجهت ما از آدما و از شرایطه.به نظرم آدم های درست همیشه تا حدی بد بین هم هستن و تنها کسایی به خوبی میتونن از نیمه ی تاریک این دنیا رد بشن که قبلش فکر اینجاشو کرده باشن و یه بسته کبریت توکلی گذاشته باشن تو جیبشون برای تاریکی.
ابته نمیگم از این آدمای چندشی باشیم که دائما غر میزنن و احساس میکنن همین فردا یه چند تا آدم فضایی از اون ور تپه های تُلِ خسرو(تپه ای در استان ک-ب)میان و دنیا رو نابود میکنن ولی مثبت اندیشی خشک و خالی دردی از ما دوا نمیکنه.مثبت اندیشی نه رازِ شادیه نه فرمول خوشبختی و خوشبین باشیم اما با یه قاشق بدبینی،دنیا رو مثله گلستان ببینیم که ممکنه خار هم داشته باشه.
ممنون که خوندید
پذیرای نظرات،درد دل ها،و فحش هاتون هستیم.
@دانش-آموزان-آلاء
@انسانیا تجربی
89/114