خــــــــــودنویس
-
لیلا میدانم دیر است برای دلتنگی و گریه ولی باز هم دلم باور نمی کند که نیستی خاطراتت را باور نمی کنم ادرس خانه ابدیت را یادم نیست ولی می دانم پای ان توت بزرگ بودی و لبخندت را به یاد دارم کاش لحظات پایانی اغوشت را میچشیدم و صدای مادارنه و مهربانت را با تمام وجود میشنیدم تو انقدر فداکاری که علاوه بر مادری نمونه بعد از مرگت هم دیگران را از مرگ نجات دادیشادی روحش صلوات لیلا جان امیدوارم خداوند پاداش تمام خوبی ها و مهربانی هایت را دهد الهی امین
-
نوشتهشده در ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دروغ است!!
خوب و خوب بودن؟
اینها را از یاد بردم..
در اینکه فعل هستند یا حس، سردرگم!
....
پیر شدن ک ب سن نیس؛
ب پوست چروک نه! ب قلب ترک خورده
ب موهای سفید..
ب سیر شدن از زندگی..
و همه اینها
درست در اوایل زندگی!
.
درست فهمیدم!
پیر شدن ب سن نیس، ب...!
همه اینها بیان شد ک بگوید
ابان عزیزم،زود بیا
یک سال بیشتر پیر شدن را ب نظاره بنشینم!
#دلنوشته_های_پاییز_ی -
نوشتهشده در ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۵:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جنازه ها ؛ در این گوشه موشه ها
بوی تعفنشان خفه کننده است
یکی شان پرسید " ببخشید اینجا کافه کجا هست؟"
چه سوال احمقانه ای
اینجا کافه کجا هست
به پایین خیابان اشاره کردم
درمانده بودم
و مدام از خودم میپرسم اگر یکی از این مرده ها با ماشینش به من بزند چه میشود؟
میمیرم؟ یعنی بلند میشوم و مثل باقی مرده ها روزمره ها را طی میکنم
اگر کسی این مرده ها را زیر بگیرد چه میشود
مثلا خیلی میمیرد؟
بوی تعفن مرده ها خفه کننده است
این چند سال اخیر
بوهای متعفن شدیدتر میشوند
همانطور که گل ها خوشبوتر میشوند
تجدید خاطرات خودم بود
وقتی ماه را تماشا میکردم
هی میپرسیدم ماه ، مرگ چخبر
ماه انقدر بی خبر بود ، که خجالت میکشید بگوید نمیدانم
بیچاره همانطور مثل قبل ایستاد ، انگار با دیوار حرف زده ام
به دیوار گفتم کی میریزی؟
یاد پایانش افتاد
ترک خورد
ریخت
انتظار سوز داشتم
اما دیوار به خانه ی کناری باز میشد نه به فشای باز
مردی سیبیلو با شلوارکردی و زیرپیراهنی ، چشمانش گرد شده بود
به من زل زده بود
خندیدم . گفتم دیوار است دیگر
میمیرد
همینجور متعجب نگاهم میکرد
نفهمیدم تا کی
اهمیت نمیدادم
آخر داشتم فکر میکردم
اگر نمیریم
بعد از مرگ
زندگی خواهیم کرد
زندگی باید کرد
-
درسته كه اناقم پنجره اش رو به يه كوچه ي خلوته اما اگه توي افقش نگاه كني يه عالمه زندگي پيش روت ميبيني...يكم اگه گوش كني از صداي بازي بچه هاي توي كوچه رو ميشنوي تا صداي يه دست فروش دوره گرد...حتي صداي دعواي دختر همسايه ي كوچه پاييني با نامزدش از پشت تلفن هم ممكنه به گوشت بخوره!!!اما كم پيش مياد كه به همينا بسنده كنم. آماده ميشم و ميزنم بيرون از چهارديواري...پنج دقيقه اي بيشتر تا ايستگاه اتوبوس سر خيابون فاصله نيست...بعضي وقتا به ساعت نگاه ميكنم و ميبينم اگه عجله نكنم اتوبوس ميره و مي دوم بعضي وقتا هم ترجيحم اينه كه ندوم...ميشينم توي ايستگاه و داستان زندگي هر كدوم از راننده هايي كه رد ميشن رو حدس ميزنم...
سوار اتوبوس ميشم...مثل هميشه توي دنج ترين جاي ممكن ميشينم! نگاه ميكنم به ادما مقصدم از ناكجا اباد ميره و ميرسه به زندگي تك تك ادما...
توي راه برگشت سر پيچ خيابون يهو يه ماشين بي هوا ميپيچه جلوي پام ميبينم چقدر شبيه آدماي شهره...آدماي اين شهر ميرن ميان...سرگردونن به نظرم...راهنما ندارن...مثل مورچه هايي كه تو خونشون آب ريخته باشن!
#دوران_کنکور
نوشتهشده در ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۶:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۷:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نمیفهمم چرا هرچی بیشتر بهشون نزدیک میشم بیشتر حالم ازشون بهم میخوره
فقط مونده یه چی باید بیاد این "سختی " تنهایی رو ببره که دیگه بدرود جامعه ی بشری
الان منم و چن تا رفیق مث من و چن تا ناآشنا مث من
باقی غریبه ان
چه آشنا باشن چه نه
هیتلر ؟اونجایی که نعره میزدی "نَتزیس"
یادش بخیرا
دورانی بود
دوست دارم با یع کوله پشتی و پول
سوار اتوبوس شم
برم دور شم
دور
دور
دور
اما نباید!
باید موند ، موند موند
و صبر!
صبر
صبر
صبر
" اُ پیپِل آف دِ وُرلد "
مقابل دریدگی شما چه داریم؟
جز صبر ، و صبوری بر بعد از صبر
شب شده
تاریک است
حیوانات وحشی که چه ، انسان ها خشن ترند انگاررعد و برق
بیا و بزن
تا بترسیم
که دوران ما
ده شب تاریک است و فردایش خورشید تا زیرزمین را هم روشن خواهد کرداُ مای فِغِندز
بدوید از تاریک شدن در این تاریکی ها
تا صبح شود
تا ...
تا بدمد -
-
-
امروز چندمه؟
اصلا کدوم ماهیم؟
اممم به هوا میخوره زمستون باشه...
زمستون و انقدر گرم؟
نمیدونم شایدم تابستونه...
اخه تابستونم که برگا زرد نمیشن...
نه نمیخام نه پاییز دوست ندارم...
برای من بهاره...
خودت گفتی هرچی دوست دارم فکر کنم...
باز خونه رو فکر کنم گم کردم...
چند وقته حافظم خوب کار نمیکنه...
یه کارت میزارن توی جیبم که هروقت گم شدم یه بنده خدایی بتونه برسونتم خونه...
شماره هارو دیگه یادم نمیمونه...
اون روز اون عاقاهه میگفت باید بنویسم توی یه دفترچه بزارم پیشم ولی رفتم خونه یادم رفت...
دیروز یه خانومی خیلی جلوم گریه کرد...
میگفت من مامانتم چرا منو یادت نمیاد...
بعد اون پسر قد بلنده نگام کرد گفت خیلی جوونی زوده و سرشو انداخت پایین...
چی زوده؟ پرسیدما ولی جوابشو یادم نیست...
دختره برام غذا اورد گفت غذای مورد علاقتو اوردم داداشی ولی اسم غذا رو که پرسیدم یهو زد زیر گریه...
خوب چیه مگه نباید هرچیزیو که نمیدونی بپرسی؟
دکتره میگفت یه مریضی گرفتم اسمش چی بود؟
یادم نیست...
عاهااا یادم اومد آلزایمر...
ولی نه فکر نکنم...
اخه من هنوز میدونم ۳۱ شهریور تولدته...
میدونم چشم راستت ۱۲۰ تا مژه داره و چشم چپت ۱۱۲ تا...
اخه ادم اینجوری ... دوباره یادم رفت اسمشو...
اخه ادم اینجوری مریضیه رو میگیره؟
دیشب یه مرده اومد تو اتاقم پرسیدم اون مریضیه چی هست؟
داد زد و گفت از صبح تا حالا صد بار توضیح دادم برات و رفت از اتاق...
حسابی گریه کردم آخه چرا همه اینروزاحوصلمو ندارن..
خب یادم اومد الزایمر همون مریضیه که میگن همه چی یادت میره...
ولی من که یادمه رنگ مورد علاقه ات آبیه...
میدونمم به اون پاستیل قرمزا حساسیت داری...
پسره یه چیز میگفتا درمورد این مریضی...
وایسا فکر کنم...
هوووف یادم اومد...
میگفت کسی که این مریضیه که اسمش بلد نیسم یادم باشه بپرسم و بگیره همه رو یادش میره جز عشقش...
عاها پس شاید منم آلزایمر دارم و خودم خبر ندارم...
راستی من گم شدما ولی نه توی خیابون نه توی شهر توی اون قلب شلوغت...:)
Mono
# -
-
این پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۶ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۴ آخرین ویرایش توسط melikaaa انجام شده
-
نوشتهشده در ۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۶:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یه لکه ی سیاه ، باعث میشه دیگه حالم بهم بخوره ؛ با تمام سفیدی
و یه لکه ی سفید ، جوری جذبم میکنه انگار نمیبینم به جز اون لکه ، همه چیش سیاهه
نمیدونم
شاید من از آدم خوبا انتظارم خیلی بالاست
شاید اونا رو زیادی خوب میدونم ، که با دیدن لکه های سیاهشون ...
شایدم مفهوم بد بودن رو نفهمیدم ،
که از بد ها انتظار دارم در پست ترین حالت ظاهری باطنی باشن
نمیدونمفقط این وسط یه چیزی هست
انگار داره حرف میزنه
مث یه پیرمرد پیر که توی بیابون ، تکه داده به یه نیمکت چوبی و داره نعره میزنه از صدای گوشت خراشش و داره میرقصه
شاید خیلیا بگن چرا پیرمرد پیر ؟ مگه پیر جوون داریم
خیلیا شاید بگن چرا گوشت خراش؟ مگه درستش گوش نیست
خیلیا ممکنه بگن وسط بیابون نیمکت چوبی دیگه چیه
خیلیا ممکنه خیلی چیزا بگن
اما اعتراض من اینه
چرا کسی نمیگه یه پیرمرد چرا باید وسط بیابون نعره بزنه و برقصه
اعتراض من اینه
که نمیفهمم
آیا مردم فکر نمیکنند
یا آنقدر فکر میکنند که من درک نمیکنم
من نمیدانم
آیا احمق ها واقعا احمق هستند
یا به طور هوشمندانه ای
همه را
حتی
خودشان را
گول زده اند و احمق جلوه میدهند
من اهمیت نمیدهم اگر بگویند جمله ی معروف نیچه را نیچه گفت یا نه
مطمئن نیستم نیچه سبیل های کلفتی داشت
یا همه اش ،موهای دماغش بود
مطمئن نیستم نیچه مرد بود یا زن
مطمئن نیستم نیچه منظورش از مرگ ، مرگ بود یا فراموشی
اما من مطمئن هستم آن مجنون که ولگرد ها سربه سرش میگذاشتند ، خود نیچه بود
من اما مطمئنم نیچه مسلمان است
من مطمئن هستم نیچه خدا پرست است
و نمیفهم ، نمیفهم چطور اینها نمیفهمند که نیچه
با چشمان بسته
در ساختمانی تاریک
مثل بقیه حاضر نشد ملحد باشد
نیچه دنبال چراغ میگشت
پیدا نکرد اما خوب گشت
نیچه اگر من بود ، مسلمان تر از من بود
پس نیچه مسلمان است
من اصلا نمیدانم ژوزف پیر کدام خری است؟
من اصلا نمیدانم ژوزف پیر اهل کجاست
من اصلا نمیدانم ژوزف پیر روزی جوان بوده یا خیر
من نمیدانم مال گذشته است یا آینده
ژوزف عزیز ، من نمیدانم اصلا هستی یا خیر
اما عوام الناس ! من به شما میگویم که ژوزف پیر ، خیلی آدم خوبی است
ژوزف پیر ، اگر وجود خارجی داری و این متن را میخوانی ،درود بر شرافتت
من اصلا متوجه نمیشوم ، این ها یک بازی مسخره است که قرار شد هرکه مزخرف تر باشد بهتر ؟ یا اینها واقعا اینگونه اند
انگار وسط شهری باشی ، که مردم چشم بند زده اند و وقتی از خورشید آسمان برایشان میگویی ، میخندند و میگویند کسی تا به جال اینها را ندیده
بگویی من میبینم ، میگویند دروغ گویی -
نوشتهشده در ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ۱۷:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
لونده ویل؛)
مژه بر هم نزدم آینهسان در همهعمر
بس که در دیدۀ من شوق تماشای تو بود
چقد امروز خاطره ساز شد؛) -
نوشتهشده در ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۹:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قصه لیلی ومجنون را که شنیده ای؟؟!!
همان قصه معروف عاشقی!!
لیلی و مجنونی که تحمل لحظه ای دوری از هم را نداشتند,
و آدم های اطرافشان که برای جدایی انها سر و گردن می شکستند
نمیدانستند که با این کارها باعث پیوند محکم تری بین لیلی و مجنون میشد:)خیلی خنده دار است...
حالا حکایت من و نقاب روی صورتم شده همین حکایت لیلی و مجنون!!!
آدمهانمی دانند که این روزها نقاب بی خیالی را به صورتم چسبانده ام که حتی برای لحظه ای از من جدا نشود.
آدمهانمی دانند که با حرفها و رفتارهایشان من نقابم را محکم تر نگه میدارم واز همه انها میگذرم
میگذرم
و میگذرم
انقدر میگذرم که خودشان خسته شوند و به قول معروف " دست از سرم بردارند " -
نوشتهشده در ۲۲ مهر ۱۳۹۹، ۱۹:۱۷ آخرین ویرایش توسط Abnormal انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۷:۴۳ آخرین ویرایش توسط kimia_es_afshar انجام شده
فلسفه " انسان ماندن " بسی سخت ودشوار و حتی نافهمیدنی!!!!
فلسفه "انسان ماندن" ازآن دست فلسفه هایی است که در هیچ جای دنیا نه تدریس شده
و نه قابل تدریس است!!!!دانشمندان جهان,هنوز به کشف "چگونه انسان ماندن" دست نیافته اند و حتی از درک آن هم عاجزند!!!!
فلسفه "انسان ماندن" دراین دنیای کذب, پرمشقت وحتی شاید ناممکن باشد!!!!
ما انسانها, فلسفه "انسان ماندن" را به آرزوی محال و دست نیافتنی تبدیل کرده ایم!!!!!
حق با "مولانا"جان است که می گوید:
" دی شیخ با چراغ همی گشت گردشهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست "#به_وقت_انسان_بودن
-
نوشتهشده در ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۱۶:۱۹ آخرین ویرایش توسط melikaaa انجام شده
چی میخوان ادما؟
همون اول که میان میزنن تق تق به مغزت به دلت..میگن میشه بشینیم اینجا؟
هاج و واج نگا میکنی میگی بفرما..!
میشینن تو دلت پهن..کسیم جا نمیدن میرن تو عقلت که فقط به اونا فک کنی...
چی میخوان این ادما؟؟
که از وقتی میان یادت میره قبلا چجوری بودی..!:)
پ.ن:
+یکی از خفن ترین جاهای ائل گلی کافه کاچیه واقا
_
+نَدی؟
_چون گرونه؟نکشیمون باکلاس
یه لاته بیس تومن
+بدبخت گدا فردا زن بگیریَم اینجوری میگی؟
_معلومه که نمیگم
+گذاشدم تو زن بگیری حتمن
_بییییب(سانسور)
این داستان ادامه دارد..
(از این داداشا برا همتون آرزو میکنم)
•پنجشنبه ای که اینگونه گذشت:)
-
نوشتهشده در ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۱۹:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هوم
سلام
اون موقعا که یه پسر کوچولوی فارغ از هیاهوی این دنیا بودم ، یه همکلاسی داشتم ، اسمش صادق بود ، پدرش چاه می کَند و وضعیت اقتصادی بدی داشتن...
اول بهار حسرت یه جفت کفش نو رو داشت
اول تابستون حسرت یه دوچرخه
اول پاییز حسرت یه کیف و دفتر درست و حسابی
اول زمستونم حسرت یه کاپشن نو...
صادق درسش خوب نبود ، صادق خیلی بچه مظلومی بود ، هنوز سکوتش در مقابل پرسشای معلم و بعدش صدای شلق شلق شلنگ هایی که میخورد کف دستش تو گوشمه...
صادق ریاضی نمی فهمید ، علوم دوست نداشت ، سر کلاس فارسی چرت میزد ، ولی یه نقاش فوق العاده بود...
خیلییییی خوب بود ، خیلییی ، صادق زنگای هنر یه آدم دیگه میشد ، انگار لباسای مندرسشو ، شست پاشو که از کفشش بیرون بود ، نگاهای تحقیر آمیز معلمو ، همه و همه رو فراموش می کرد و مداد رنگی هایی که اون قدر ازشون استفاده کرده بود که به زور می تونست بگیره لای انگشتاش رو حرکت میداد و آثاری رو خلق می کرد که همه ی مارو مث جاسوسا وادار می کرد بگردیم دنبال اون کاربنی که ازش استفاده کرده!...
صادق یه نقاش فوق العاده بود ، قدرت فوق العاده ای توی تجسم اجسام سه بعدی داشت ، هر چیزی رو میتونست با نگاه بکشه...
صادق سال آخر ابتدایی واسه همیشه ترک تحصیل کرد ، چن سال پیش سوار یه موتور دیدمش و دیگه هیچ خبری ازش ندارم...
صادق واسه من نماد کوچولو هاییه که قربانی شرایط خونوادشون میشن ، قربانی یه شب لذت یه آدم:)...
امسال بعد کنکور با خودم گفتم پسر ! بیا و تو زندگیت به یه دردی بخور:) بیا امسال یه کاری بکن واسه کوچولوهایی که پول خرید لوازم التحریر ندارن و این میشه عامل دل سردیشون از تحصیل...
دستمو بردم ته جیبم ، حاصل یه هزاری 4 تا بود!
رفتم ته کارتمو نگا کردم ، 100 تومن بیشتر نداشت:)
دیدم با این پولا باس برم جلد کتاب بخرم براشون:)
آستینامو بالا زدم و چنتا تابلو معرق درس کردم ، جایی دادم براشون خیریه بفروشن و خرج خرید لوازم التحریر کنن [ بماند که چه قدر بد اخلاقی دیدم:) ]
اینم عکسای چنتا از کارام:)
هووم ببخشید حوصله ی چرخوندنشونو از دست دادم دیه:)
خواستم بگم واسه ماها دیگه فرقی نداره خودکار کنکو دستمون بگیریم یا کیان ولی واسه کوچولو ها داره ، اصن ذوق همین چیزارو دارن واسه شروع مدرسه:)
اگه دوس داشتین واسه این کوچولو ها لوازم التحریر بگیرین و بهشون هدیه بدین:) ، یه ذوق خوش مزه ای تو چشاشون میبینید که نگو:)...
همین دیگه...
شب به خیر -
نوشتهشده در ۲۵ مهر ۱۳۹۹، ۲۲:۳۱ آخرین ویرایش توسط Acola انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۶ مهر ۱۳۹۹، ۲۲:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده