خــــــــــودنویس
-
%(#c5e7fa)[به] %(#4fcdf3)[نام] %(#26b6f3)[خالق] %(#18a6f2)[زیـبــــــــــــــــــآیی] %(#007ec2)[ها]
سلام به
خـودتــــــــــــــ(:
همه ی ما هنرها و استعداد هایی رو توی وجود خودمون داریم که تا به سمتشون نریم و ازشون بهره نبریم ، شکوفا نمیشن ! ):
هدف این تایپیک اشتراک گذاری تولیدات ذهنی خودمون هست %(#ff0000)[(] تاکید میکنم خودمون %(#ff0000)[)] ، اینجا هر چیزی که منشاش خود شما باشید ارزش داره نهکپیکار های بقیه
حتی میتونید فیلمی ک دیدید یا کتابی رو که خوندید رو با قلم و فکر خودتون نقد کنید و اینجا قرار بدید (:همه به اینجا دعوت هستن دانش-آموزان-آلاء
بخصوص (:
@zedtwo / بهاره / FLY -----> طراحان فوق العاده انجمن
@SOBHAN-1999 / najafiali78 / sattaralipour -----> خوشنویسان خوش قلب
negaarin / @M-an / chakame / دکتر علی ----->نویسندگان عجیب الفکر !
@njzamin / revival / @_Ata_ / @javadm328 ----> شاعران شهره انجمن
@faezeh-r / blue ----> دو عدد عکاس تیز بین
@zedtwo / Vezra / @Dr-Bernosi / بهاره ----> گرافیک بازان
....................................
ازتون خواهش میکنمبه پست ها ریپلای نزنید تا یه مجموعه خوب و یک دست از هنر های آلایی ها رو داشته باشیم (:
%(#6bffe6)[توجه !] این تایپیک شعبه دیگریندارد
%(#ff0000)[پ ن] : اگه پستای هنریتون رو توی تایپیک دیگه ای جز اینجا ببینم مورد پیگیریتون قرار میدم تا اخراج کامل هم دست بردار نیستمسلام
مرداد 97 ، یادمه وقتی نتایج اولین کنکورم اومد ، وقتی دیدم صمیمی ترین دوستم دندون قبول شده و من...:) ، وقتی دیدم خواهرم خودشو به اون راه میزنه و از کنکور حرف نمیزنه ، مامانم مریض شد و بابام سکوت کرد ، حس کردم الان در "منتهی الیه بدبختی" ایستادم...
بعد سال ها امروز دوباره همون حس بهم دست داد ، امروز بعد حدود 20 روز قرنطینه خونگی خواستم برم بیرون
این وسط یه اعتراف تکان دهنده بکنم
کوچیک تر که بودم وقتی میومدم تهران ، بیرونای تهران خیلی برام جذاب بود ، با تفکرات اون روزام تهران واسه من یه فضایی بود پر از دخترایی که میتونستن بی محابا لبخند بزنن تو چشات ، میتونستی خارج از قواعدی که همیشه بهت گوشزد میشد با دخترایی که کلی بزک کرده بودنو و دو طره مو از چپ ، دوطره از راست ، دو طره از جلو و طراتیچند از پشت ( که یکی از ویژگی های مشترک دخترانِ گیسو پریشان با هواپیما هست
) از دو گرم شالشون بیرون بود ارتباط بر قرار کنی:))
یادمه حتی یه وقتایی که میرفتم بیرون و دختر پسرارو با هم میدیدم و دخترِ اون رابطه اندکی نیک منظر بود و با دستانی گره کرده در دستان پسر اون رابطه می خرامید ، حرصی میشدم که چرا من با اون دوس نیستم و با گفتن "کوفتتون بشه ، ایشاا... مامان بابای دوتاتون شمارو با هم ببینن" از کنارشون رد میشدم [ ینی ها چه دیوونه ای بودم
]
بزرگتر که شدم ، وقتی " احیای تفکر اسلامی" شهید مطهری رو [ که بر خلاف اسم وحشتناکش یه کتاب خیلی کوچیک با نص روانه ] ، وقتی "فاطمه فاطمه است" دکتر شریعتی رو [ که خعلی کتاب خفنیه] ، وقتی "هبوط" دکتر شریعتی [ که با اختلاف خفن ترین کتابیه که تا الان خوندم] و وقتی "زندگی نامه چمرانو" خوندم ، نظرم در مورد خیلی چیزا عوض شد...
بزگتر که شدم ، فقط یه جا برام تو تهرانِ به این بزرگی جذاب بود ، بهشت زهرا ، قطعه شهدا:)
همه ی ما ها ، هممون ، یه جایی وقتی به چارچوبی تو دینمون خوردیم که به نفعمون نبوده ، یه "کشک چی ، ماست چی" ، یه "ینی فقط ماها خوبیم تو دنیا و بقیه بدن" ، یه "اصن از کجا معلوم همش سرکاری نباشه!" و و و تو ذهنمون نقش بسته...
من جواب همه ی این سوالارو توی قطعه26 ، ردیف 32 مزار شهدا پیدا کردم...
[اون اولایِ دنیا پیامبرا وقتی میرفتن جمع مردم و خودشونو فرستاده الهی معرفی میکردن ، مردم پوکر وار نگاشون میکردن و میگفتن "چی چی میگید شما"
پیامبرایِ بنده خدام میرفتن پیش خدا میگفتن "خدایی خدایا خودت یکی بیاد بهت بگه من فرستاده الهی ام باور میکنی ، خو نمیگی رو چه حسابی ، من چه جوری ثابت کنم خو"
خداوندگارِ خدا هم که فکر همه جا رو کرده بود [ و زیر لب به آدمی زادایی که آفریده بود آفرین میگفت که هیچی رو بدون دلیل قبول نمیکنن و مطمئن شد که سوکت عقلشون به مدار بدنشون درست وصل شده ] ، خطاب به پیامبراش گفت که من یسری قوانین توی دنیا دارم که خودم تعیینشون کردم و فقط خودم میتونم تغییرشون بدم ولی واسه اینکه به آدما ثابت بشه که شما از طرف منید و اصلا منی وجود داره اون بالا پشت ابرا! اجازه میدم بعضیاشونو شمام بتونید تغییر بدید...
این طوریی شد که آتییش که سوزوندن ویژگیشه ، به دستور حضرت ابراهیم بهشت شد و شد نشانه ای واسه مردمی که اون جا بودن که اره خدایی هست و این پیامبرشه...
گذشت و گذشت و رسید به امروز ، امروز که نه خبری از پیامبری هست که تازه بخواد ثابت کنه اصن خدایی هست! ، نه خبری هست از امامی که بری سوال پیچش کنی که..... و مزخرف در جوابت نشنوی...
به نظرم خدا یه جایی دلش به حالمون میسوزه تو این رها کردنمون به حال خودمون، که بابا اینا هم آدمن ، از کجا بفهمن منی اون بالا نگاشون میکنه:) ، من فقط یه کتاب دادم بهشون ، خب شاید خیلیا حوصله خوندنشو ندارن:) ، خدا دلش به حالمون سوخت و به یه آدم [ که خودش اسمشو هم انتخاب کرده و گذاشته شهید:)] همون قدرتی رو داد که به پیامبراش میداد که به ما آدما بگه "من اون بالام ها:)"
خدا وقتی یه کاری میکنه ، فکر همههه جا رو میکنه ، خداوندگارِ خدا با خودش گفت که اگه من به یه آدم زنده این قدرتو بدم ، ممکنه شعبده باز خطابش کنن! [ خدا تجربه پیامبرارو در خاطر داشت! ] ، خدا به یه موجودی که دیگه چیزی تحت عنوان حیات در این دنیا نداشت این قدرتو داد تا مثل کتابش ، جاودان باقی بمونه:)
دارم در مورد شهید پلارک حرف میزنم ، شهیدی که قانون "سنگو" تغییر داده:)
شهیدی که سنگی که نماد زمختیِ رو وادار کرده خوش بو ترین ماده ای که میتونی تو این جهان استشمام کنی " که به روایتی گلابه " رو بتراوه:) ، که از چندین متر اونور تر هم آدم مست بشه از بوی عجیب و فوق العادش...]
منتهی الیه بدبختی من امروز قد ملاقات نکردن شهید پلارک بود:)
قد چار زانو نزدن سر مزارش و سفره دلتو پهن کردن بود:)
قد راه نرفتن بین اون همه آدم خفن بود:)
لعنت به کرونا...
به وقت 28 آبان99 -
سلام
مرداد 97 ، یادمه وقتی نتایج اولین کنکورم اومد ، وقتی دیدم صمیمی ترین دوستم دندون قبول شده و من...:) ، وقتی دیدم خواهرم خودشو به اون راه میزنه و از کنکور حرف نمیزنه ، مامانم مریض شد و بابام سکوت کرد ، حس کردم الان در "منتهی الیه بدبختی" ایستادم...
بعد سال ها امروز دوباره همون حس بهم دست داد ، امروز بعد حدود 20 روز قرنطینه خونگی خواستم برم بیرون
این وسط یه اعتراف تکان دهنده بکنم
کوچیک تر که بودم وقتی میومدم تهران ، بیرونای تهران خیلی برام جذاب بود ، با تفکرات اون روزام تهران واسه من یه فضایی بود پر از دخترایی که میتونستن بی محابا لبخند بزنن تو چشات ، میتونستی خارج از قواعدی که همیشه بهت گوشزد میشد با دخترایی که کلی بزک کرده بودنو و دو طره مو از چپ ، دوطره از راست ، دو طره از جلو و طراتیچند از پشت ( که یکی از ویژگی های مشترک دخترانِ گیسو پریشان با هواپیما هست
) از دو گرم شالشون بیرون بود ارتباط بر قرار کنی:))
یادمه حتی یه وقتایی که میرفتم بیرون و دختر پسرارو با هم میدیدم و دخترِ اون رابطه اندکی نیک منظر بود و با دستانی گره کرده در دستان پسر اون رابطه می خرامید ، حرصی میشدم که چرا من با اون دوس نیستم و با گفتن "کوفتتون بشه ، ایشاا... مامان بابای دوتاتون شمارو با هم ببینن" از کنارشون رد میشدم [ ینی ها چه دیوونه ای بودم
]
بزرگتر که شدم ، وقتی " احیای تفکر اسلامی" شهید مطهری رو [ که بر خلاف اسم وحشتناکش یه کتاب خیلی کوچیک با نص روانه ] ، وقتی "فاطمه فاطمه است" دکتر شریعتی رو [ که خعلی کتاب خفنیه] ، وقتی "هبوط" دکتر شریعتی [ که با اختلاف خفن ترین کتابیه که تا الان خوندم] و وقتی "زندگی نامه چمرانو" خوندم ، نظرم در مورد خیلی چیزا عوض شد...
بزگتر که شدم ، فقط یه جا برام تو تهرانِ به این بزرگی جذاب بود ، بهشت زهرا ، قطعه شهدا:)
همه ی ما ها ، هممون ، یه جایی وقتی به چارچوبی تو دینمون خوردیم که به نفعمون نبوده ، یه "کشک چی ، ماست چی" ، یه "ینی فقط ماها خوبیم تو دنیا و بقیه بدن" ، یه "اصن از کجا معلوم همش سرکاری نباشه!" و و و تو ذهنمون نقش بسته...
من جواب همه ی این سوالارو توی قطعه26 ، ردیف 32 مزار شهدا پیدا کردم...
[اون اولایِ دنیا پیامبرا وقتی میرفتن جمع مردم و خودشونو فرستاده الهی معرفی میکردن ، مردم پوکر وار نگاشون میکردن و میگفتن "چی چی میگید شما"
پیامبرایِ بنده خدام میرفتن پیش خدا میگفتن "خدایی خدایا خودت یکی بیاد بهت بگه من فرستاده الهی ام باور میکنی ، خو نمیگی رو چه حسابی ، من چه جوری ثابت کنم خو"
خداوندگارِ خدا هم که فکر همه جا رو کرده بود [ و زیر لب به آدمی زادایی که آفریده بود آفرین میگفت که هیچی رو بدون دلیل قبول نمیکنن و مطمئن شد که سوکت عقلشون به مدار بدنشون درست وصل شده ] ، خطاب به پیامبراش گفت که من یسری قوانین توی دنیا دارم که خودم تعیینشون کردم و فقط خودم میتونم تغییرشون بدم ولی واسه اینکه به آدما ثابت بشه که شما از طرف منید و اصلا منی وجود داره اون بالا پشت ابرا! اجازه میدم بعضیاشونو شمام بتونید تغییر بدید...
این طوریی شد که آتییش که سوزوندن ویژگیشه ، به دستور حضرت ابراهیم بهشت شد و شد نشانه ای واسه مردمی که اون جا بودن که اره خدایی هست و این پیامبرشه...
گذشت و گذشت و رسید به امروز ، امروز که نه خبری از پیامبری هست که تازه بخواد ثابت کنه اصن خدایی هست! ، نه خبری هست از امامی که بری سوال پیچش کنی که..... و مزخرف در جوابت نشنوی...
به نظرم خدا یه جایی دلش به حالمون میسوزه تو این رها کردنمون به حال خودمون، که بابا اینا هم آدمن ، از کجا بفهمن منی اون بالا نگاشون میکنه:) ، من فقط یه کتاب دادم بهشون ، خب شاید خیلیا حوصله خوندنشو ندارن:) ، خدا دلش به حالمون سوخت و به یه آدم [ که خودش اسمشو هم انتخاب کرده و گذاشته شهید:)] همون قدرتی رو داد که به پیامبراش میداد که به ما آدما بگه "من اون بالام ها:)"
خدا وقتی یه کاری میکنه ، فکر همههه جا رو میکنه ، خداوندگارِ خدا با خودش گفت که اگه من به یه آدم زنده این قدرتو بدم ، ممکنه شعبده باز خطابش کنن! [ خدا تجربه پیامبرارو در خاطر داشت! ] ، خدا به یه موجودی که دیگه چیزی تحت عنوان حیات در این دنیا نداشت این قدرتو داد تا مثل کتابش ، جاودان باقی بمونه:)
دارم در مورد شهید پلارک حرف میزنم ، شهیدی که قانون "سنگو" تغییر داده:)
شهیدی که سنگی که نماد زمختیِ رو وادار کرده خوش بو ترین ماده ای که میتونی تو این جهان استشمام کنی " که به روایتی گلابه " رو بتراوه:) ، که از چندین متر اونور تر هم آدم مست بشه از بوی عجیب و فوق العادش...]
منتهی الیه بدبختی من امروز قد ملاقات نکردن شهید پلارک بود:)
قد چار زانو نزدن سر مزارش و سفره دلتو پهن کردن بود:)
قد راه نرفتن بین اون همه آدم خفن بود:)
لعنت به کرونا...
به وقت 28 آبان99این پست پاک شده! -
سلام.....
به وقت ۲آذر۹۹
خب من خیلییی زمانی نمیشه که با آلا آشناشدم....وخیلیییی هم خوشحالم که این اتفاق برام افتاد و تونستم با آلا آشنابشم......
داشتم توی انجمن میگشتم که چشمم خورد به این تاپیک . اومدم خودنویس چندتا از بچه ها رو خوندم و ی عالم لذت بردم.....
منم اینجامینویسم برای خودم....برای خودم که بعداز کنکور۱۴۰۰که راحت شدم باید بیام اینجا و حتمن هم میام و این متن خودموبخونم......
زینبی به خاطر تمام سختی های که تحمل کردی و تحمل میکنی ممنونم...
شاید اگه هرکس دیگه ای جای من بود نمیتونست دوام بیاره....ولی خب من از ۷سال پیشتر خودم یادگرفتم که فقط خودت میتونی برای خودت ی کاری بکن...
شاید دورو برمون آدمای زیادی باشن....ولی تهش هرکسی به فکرخودشه...اگه کسی هم برامون ی قدم کوچیکی برمیداره ،اگه هدفش واقعن کمک کردن باشه ،ازشعور و شخصیت خودشه....
آره ۷سال پیشتر من بچه بودم و اندازه ی الانم نمیفهمیدم ......ولی اتفاقات و چرخه ی زندگی گاهی بهت درسایی رو میدن که بهترین معلم هم نمیتونه بهت یاد بده....
زینبی یادت نره ک هراتفاقی حکمتی داره
زینبی بیشتر آدما دارن درس میخونن برای اینکه دکتر مهندس و....بشن توهم به فکر آیندت هستی ولی هرکی ندونه خودت که میدونی تو درس میخونی تا همیشه و هرلحظه برات یادآوری بشه که هرچقدرهم چیزی یادبگیری بازم کمه....واون خدای مهربون چقدر قادر و دلنشین هست...
زینبی یادت بمونه که همه مقصرن ولی تو حتما بعد از کنکور راه حلی برای تمام مشکلاتت پیدامیکنی.....هرچند بقیه مقصر باشن......
ی روزی ی جایی از زندگیت ی لحظه که منطقی فکرکنی به این میرسی که چقدرعمرت رو بیهوده هدر دادی......ی عالم کارایی که میخواستی رو میتونستی انجام بدی....هرچند بقیه مانع راهت بودن.....
زینبی دل همه ی آدما پره....خیلی پر....ولی راهی جز رسیدن به او نیست
همه ی تلاشت رو بکن که بعدش شرمنده ی خودت نشی...
همه ی تلاشت رو بکن که بتونی زحمتی که مامان و بابات توی این دوازده سال برات کشیدن رو جبران کنی.....
زینبی اعتقاداتت رو هیچ وقت فراموش نکن ...همه ی اعتقاداتت رو ....که خودت به ارزش از دست دادن خیلی چیزا یا به ارزش شکستن و سوختن دلت به دست آوردی
زینبی بعدازکنکور ازطرف زینبی ای که نشسته و داره این متن رو تایپ میکنه محکم خودت رو بغل کن و بگوووووووو ی عالم ممنون که تسلیم نشدی
برایت از ایزد منان آرامش و تفکر و دیدباز خواستارم
......
هرکسی هم که این متن منو خوند لطفا ی صلوات هدیه بکنه به سردارجاویدالاثرحاج احمدمتوسلیان -
سلام سلام
بعد مدت ها امشب این ست اسفندی رو برای دل خودم درست کردمببینید و لذت ببرید
اینم وضع مایه در انتهای کار
بله متاسفانه صحنه اشک ادم و در می یاره
رو جزوه اخه
دانش-آموزان-آلاء
-
https://uupload.ir/files/j88f_۲۰۲۰۱۱۲۷_۲۱۳۷۱۸(0).jpg
اینم یه نمونه انامورفیککه با دیدن این ایموجی
استاد و پسندیدنش ذوق زده گردیدم
البته با کمک عزیزدل اجی فاطمه ـ بوشهر -
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ؛ به وعده صادق بودند و رسیدند! آری آنان که با مهری از خون مرام نامه عشق را رنگین کردند همچون دل خود؛ آنان که اندرپی معشوق فتح افلاک کردند؛ هسته های علم شکافتند و به هر نظر یار را در کوچک ترین اثر کلک او مجسم دیدند و جز در محراب کمان ابروی او قیام نکردند و شب هنگام نیارمیدند مگر به امید طلوع صبح وصل در پس سیه شب هجران که سال ها در آن کوشیدند،شاید که چراغی برافروزند!
عجب نیست رسیدن آنان به معشوق!که اگر سرنوشت آنان چیزی جز این خونین سرنوشت بود؛عجب بود!
یا حسرةً علی عشاق! که رسیدند و ما همچنان در پیچ و خم هزار توی معانی سرگردانیم!
CellMan -
شدم مثه یهع ماهی که عاشق دریاش بود هر جا دریا میرفت ماهیم همراش بود ، ولی یهو دریا رفت و ماهیشو نبرد ، دور شد ، هر روز کوچیک و کوچیک تر شد...انگار ماهیاشو نمیخواست...میخواست بسپارتشون دست رودخونه...خسته بود از داشتنشون...ولی ماهی نمیخواست بشه ماهیه رودخونه میخواست سهم دریا بمونه:) اما دریا نخواستش ، حواسش بهع ماهیش نبود، سپردتش به رودخونه.
دریا جدا شد، سرد شد ، ماهی بی قرار دریاش بود ولی دریا روز ب روز دور تر میشد ازش:)
ماهی کاری نمیکرد، یعنی نمیتونست کهع کاری کنه ، فقط دور شدن و رفتن دریاشو نیگا میکرد ، بغض میکرد ، داد میکشید ولی کسی صداشو نمیشنید .دیگهع بغض نکرد ، بی قراری نکرد ، فریاد نکشید ، گریه نکرد، از یه جایی به بعد فقد نیگا کرد و لبخند زد ، سکوت کرد ، سکوتی که بیانگر فریادی بی صدا بود:)
خسته بود، سرد بود ، حس میکرد تنهاست ، دلش تنگه دریاش بود
ولی دریا دل ماهیشو نمیدید که بی قرارشهع ، گریه های هر روزشو نمیدید که با اب رودخونه یکی میشه ، اون رفت بدون اینکه ذره ای ب ماهیش فک کنه .
اوم نمیدونم شاید چون اونقدر از ماهیش مطمین بود که خستگی شو درنظر نگرفت، میدونست ماهی میمونه ، نگفت خسته میشه، نگفت دلتنگ میشه ، گفت صبر میکنه چون دوسم دارهع!
رودخونه حال ماهیو دید ، بغض های شبانه شو دید ، بی قراری هاشو دید ، دلش طاقت نیورد، سعی کرد ارومش کنهع ، سعی کرد بهش بگه زندگی فقد دریا نیست تو میتونی بعد دریا زندگی کنی :))
ولی ماهی نمیشنید حرفاشو ، انگاری نمیخواست که بشنوه. نمیخواست بفهمه که هر آبی به جز آب دریا میتونه بهش زندگی ببخشه . حقم داشت، سخت بود، یهع عمری دلشو داده بود به یهع دریای قشنگ و مهربون ، دل کندن براش آسون نبود.
ماهی منتظر موند ، امید داشت دریاش برمیگرده ، دریاش برگشت اما اون دریای سابق مهربون نبود ، ماهی ازش دلیل خواست ، یه عالمه سوال بی جواب تو ذهنش داشت. ولی دریا جوابشو نمیداد و اونو هر روز با سوال های بی جوابش تنها میذاشت:)
ماهی عادت کردهع ب این همه سوال، به ندونستن و قانع شدن ، دیگهع دلش لک نمیزنه برای اینکه دریاش بیاد و با کنجکاوی سوالا شو بپرسه و جواب بگیره. ماهی یاد گرفته سکوت کنه و بخنده ، یاد گرفته تصمیم جدید نگیره، دنبال جواباش نباشه .
اره ماهی فقد میخواد بازم زندگی کنه با دل اروم ، با ذهن خالی از سوال، دیگه فرقی نداره کجا باشه فقط میخواد به زندگی پر از ارامش خودش برگرده، همین:)پ.ن: هیچ وقت نمی نوشتم ،فکر میکردم نمیتونم حالمو بریزم رو ی تکه کاغذ. ولی امروز نوشتم ، برای اولین بار:) حس کردم ارومم میکنه
-
به یکی هرچقدر هم خوبی کنی بازم یه روز با حرفاش دلتو میشکونه
بعد اینکه این پروسه بارها و بارها تکرار میشه از طریق افراد مختلف
ادم گنگ میشه که ایا بازم به دیگران خوبی کنه یا نه
ادم میمونه بازم خوبی کنم که بعدا دلمو بشکونن و ناراحت بشم یا خوبی نکنم و گوشه ای منزوی شم؟
شاید بعد ها یه گزینه دیگه هم برای فرد روشن بشه
و اونم بیخیالیه
همونطور که الن وودی میگه
به دیگران خوبی کن بدون هیچ چشم داشتی و این احتمالو بده که دلتو یه روزی یه جایی خواهد شکوند -
شروع کردم به پر پر کردن برگ های گل تو دستم
نشست کنارم
گفت فال میگیری؟
بی حوصله گفتم ن
گفت بگیر خوبه جوابتو میده
گفتم بهش اعتقاد ندارم
گفت منم نداشتم
نگاهش کردم معلوم بود تجربه داره
بهم لبخند زد و گفت درست میشه
انگار افکار منو میخوند
بهش گفتم خراب نشده ک درست بشه
فقط لبخند زد و ساکت شد
دلم آروم نمیشد
نگاهش نکردم
ولی زیر لب جوری که بشنوه گفتم درست میگه
گفتم هیچی سر جاش نیست
گفتم مدت هاست دنیا بر وفق مراد نیس
سرمو آوردم بالا
چهرشو زیر نظر گرفتم
خیلی آروم بود با دیدنش انگار به آدم مورفین تزریق میکردن
تسبیح فیروزه ای شو تو دستاش جابه جا کرد و من چشمام دنبال دونه های تسبیح تکون میخوردن
گفت همه چیز رو بسپر به بالا سری
انگار یه جرقه احتیاج داشتم تا اشکم سرازیر بشع
دستشو گذاشت پشت کمرم و منو کشید تو آغوشش
روسری سفیدش بوی عطر مشهدی میداد
چیزی نمیگفت ولی من محبت رو توی تک تک حرکاتش حس میکردم
یکم ک آروم شدم منو از خودش جدا کرد
لبخند زد و تسبیح فیروزشو داد دستم
گفت هدیه آشنایی امروزمونه ردش نکردم نمیدونم چرا ولی وقتی تسبیح رو به دستم داد فقط سرمو تکون دادم و دستمو مشت کردم
لبخند کج و کوله ای ب پاس قدر دانی تحویلش دادم. و اون در جوابم گفت میدونی دختر جان تنها یاد اون بالا سری باعث میشه وجودت آرامش بگیره
بهم نگاه کردیم و اون با صدای دلنشینش زمزمه کرد️
«الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، »️
و من زیر لب تکرار کردم
,ببخشید اگر لایق نگاه قشنگتون نبود
حال دلتون خوب
دعام کنید دعاتون میکنم
دانش-آموزان-آلاء -
این برقِ دو چشمانت این قلبِ سیاهم را
روشن بِنِمود اول زان برد حواسم را
نقاشی: حاج رامسس
شاعر: حاج رامسس
دیه به بزرگواری ببخشید تازه رفتم تو این حرفهکمی کسری چیزی داشت چشم پوشی کنید و یه لایکم تقدیم کنید تا این روح غم زدمون شاد شه
این پست پاک شده! -
چون نگاهِ تو و چشمانِ تو یاقوتِ انار است
خوردنش واجب و دل را این نظر بازی چه کار است؟
گر نمیکردم ادا چون واجباتم را بدانم
چون مسلمانم بدانم عاقبت کارم به نار است
پس ببین، من را ببخش، گر من به تو زوری بگویم
بر دلم هرگز مبین چون این خدا آموزِگار است
#قبل از هرچیز بگم که بی مخاطب بود تا خدایی ناکرده سوتفاهمی پیش نیاد
و
شعر:حاج رامسس
طراحی:بازم حاجی
و اینکه کمی کسری داشت به بزرگواری ببخشید و یه لایکم تقدیم کنید تا حداقل این روح غم زده امون شاد بشه
با تشکر
دانش-آموزان-آلاء -
و تو ای ملکه ی آذر
همانی که پاییز هم به احترامش سر خم میکند،
میدانی زمستان به پیشوازت آمده؟
و یا یلدا را دیده ای؟
که قدمگاهت را با دسته گل های انار تزئین میکند،تا شاید این زیباییِ لبِ تو خنده های انار را رنگین تر کند؟
و تو ای ملکه ی آذر
آمدی
و با آمدنت سالِ ما به وقتِ آذر تحویل شد
و باد ها به احترامت ایستادند و
ساعت ها مکث کردند و
این تحفه
سکوت
.
.
.
.
.
.تولدت مبارک -
- میگن :"زمستون میاد
حالا تو هی گل بکار."
- میگن :"زمستون میاد