خــــــــــودنویس
-
https://uupload.ir/files/j88f_۲۰۲۰۱۱۲۷_۲۱۳۷۱۸(0).jpg
اینم یه نمونه انامورفیککه با دیدن این ایموجی
استاد و پسندیدنش ذوق زده گردیدم
البته با کمک عزیزدل اجی فاطمه ـ بوشهر -
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ؛ به وعده صادق بودند و رسیدند! آری آنان که با مهری از خون مرام نامه عشق را رنگین کردند همچون دل خود؛ آنان که اندرپی معشوق فتح افلاک کردند؛ هسته های علم شکافتند و به هر نظر یار را در کوچک ترین اثر کلک او مجسم دیدند و جز در محراب کمان ابروی او قیام نکردند و شب هنگام نیارمیدند مگر به امید طلوع صبح وصل در پس سیه شب هجران که سال ها در آن کوشیدند،شاید که چراغی برافروزند!
عجب نیست رسیدن آنان به معشوق!که اگر سرنوشت آنان چیزی جز این خونین سرنوشت بود؛عجب بود!
یا حسرةً علی عشاق! که رسیدند و ما همچنان در پیچ و خم هزار توی معانی سرگردانیم!
CellMan -
شدم مثه یهع ماهی که عاشق دریاش بود هر جا دریا میرفت ماهیم همراش بود ، ولی یهو دریا رفت و ماهیشو نبرد ، دور شد ، هر روز کوچیک و کوچیک تر شد...انگار ماهیاشو نمیخواست...میخواست بسپارتشون دست رودخونه...خسته بود از داشتنشون...ولی ماهی نمیخواست بشه ماهیه رودخونه میخواست سهم دریا بمونه:) اما دریا نخواستش ، حواسش بهع ماهیش نبود، سپردتش به رودخونه.
دریا جدا شد، سرد شد ، ماهی بی قرار دریاش بود ولی دریا روز ب روز دور تر میشد ازش:)
ماهی کاری نمیکرد، یعنی نمیتونست کهع کاری کنه ، فقط دور شدن و رفتن دریاشو نیگا میکرد ، بغض میکرد ، داد میکشید ولی کسی صداشو نمیشنید .دیگهع بغض نکرد ، بی قراری نکرد ، فریاد نکشید ، گریه نکرد، از یه جایی به بعد فقد نیگا کرد و لبخند زد ، سکوت کرد ، سکوتی که بیانگر فریادی بی صدا بود:)
خسته بود، سرد بود ، حس میکرد تنهاست ، دلش تنگه دریاش بود
ولی دریا دل ماهیشو نمیدید که بی قرارشهع ، گریه های هر روزشو نمیدید که با اب رودخونه یکی میشه ، اون رفت بدون اینکه ذره ای ب ماهیش فک کنه .
اوم نمیدونم شاید چون اونقدر از ماهیش مطمین بود که خستگی شو درنظر نگرفت، میدونست ماهی میمونه ، نگفت خسته میشه، نگفت دلتنگ میشه ، گفت صبر میکنه چون دوسم دارهع!
رودخونه حال ماهیو دید ، بغض های شبانه شو دید ، بی قراری هاشو دید ، دلش طاقت نیورد، سعی کرد ارومش کنهع ، سعی کرد بهش بگه زندگی فقد دریا نیست تو میتونی بعد دریا زندگی کنی :))
ولی ماهی نمیشنید حرفاشو ، انگاری نمیخواست که بشنوه. نمیخواست بفهمه که هر آبی به جز آب دریا میتونه بهش زندگی ببخشه . حقم داشت، سخت بود، یهع عمری دلشو داده بود به یهع دریای قشنگ و مهربون ، دل کندن براش آسون نبود.
ماهی منتظر موند ، امید داشت دریاش برمیگرده ، دریاش برگشت اما اون دریای سابق مهربون نبود ، ماهی ازش دلیل خواست ، یه عالمه سوال بی جواب تو ذهنش داشت. ولی دریا جوابشو نمیداد و اونو هر روز با سوال های بی جوابش تنها میذاشت:)
ماهی عادت کردهع ب این همه سوال، به ندونستن و قانع شدن ، دیگهع دلش لک نمیزنه برای اینکه دریاش بیاد و با کنجکاوی سوالا شو بپرسه و جواب بگیره. ماهی یاد گرفته سکوت کنه و بخنده ، یاد گرفته تصمیم جدید نگیره، دنبال جواباش نباشه .
اره ماهی فقد میخواد بازم زندگی کنه با دل اروم ، با ذهن خالی از سوال، دیگه فرقی نداره کجا باشه فقط میخواد به زندگی پر از ارامش خودش برگرده، همین:)پ.ن: هیچ وقت نمی نوشتم ،فکر میکردم نمیتونم حالمو بریزم رو ی تکه کاغذ. ولی امروز نوشتم ، برای اولین بار:) حس کردم ارومم میکنه
-
به یکی هرچقدر هم خوبی کنی بازم یه روز با حرفاش دلتو میشکونه
بعد اینکه این پروسه بارها و بارها تکرار میشه از طریق افراد مختلف
ادم گنگ میشه که ایا بازم به دیگران خوبی کنه یا نه
ادم میمونه بازم خوبی کنم که بعدا دلمو بشکونن و ناراحت بشم یا خوبی نکنم و گوشه ای منزوی شم؟
شاید بعد ها یه گزینه دیگه هم برای فرد روشن بشه
و اونم بیخیالیه
همونطور که الن وودی میگه
به دیگران خوبی کن بدون هیچ چشم داشتی و این احتمالو بده که دلتو یه روزی یه جایی خواهد شکوند -
شروع کردم به پر پر کردن برگ های گل تو دستم
نشست کنارم
گفت فال میگیری؟
بی حوصله گفتم ن
گفت بگیر خوبه جوابتو میده
گفتم بهش اعتقاد ندارم
گفت منم نداشتم
نگاهش کردم معلوم بود تجربه داره
بهم لبخند زد و گفت درست میشه
انگار افکار منو میخوند
بهش گفتم خراب نشده ک درست بشه
فقط لبخند زد و ساکت شد
دلم آروم نمیشد
نگاهش نکردم
ولی زیر لب جوری که بشنوه گفتم درست میگه
گفتم هیچی سر جاش نیست
گفتم مدت هاست دنیا بر وفق مراد نیس
سرمو آوردم بالا
چهرشو زیر نظر گرفتم
خیلی آروم بود با دیدنش انگار به آدم مورفین تزریق میکردن
تسبیح فیروزه ای شو تو دستاش جابه جا کرد و من چشمام دنبال دونه های تسبیح تکون میخوردن
گفت همه چیز رو بسپر به بالا سری
انگار یه جرقه احتیاج داشتم تا اشکم سرازیر بشع
دستشو گذاشت پشت کمرم و منو کشید تو آغوشش
روسری سفیدش بوی عطر مشهدی میداد
چیزی نمیگفت ولی من محبت رو توی تک تک حرکاتش حس میکردم
یکم ک آروم شدم منو از خودش جدا کرد
لبخند زد و تسبیح فیروزشو داد دستم
گفت هدیه آشنایی امروزمونه ردش نکردم نمیدونم چرا ولی وقتی تسبیح رو به دستم داد فقط سرمو تکون دادم و دستمو مشت کردم
لبخند کج و کوله ای ب پاس قدر دانی تحویلش دادم. و اون در جوابم گفت میدونی دختر جان تنها یاد اون بالا سری باعث میشه وجودت آرامش بگیره
بهم نگاه کردیم و اون با صدای دلنشینش زمزمه کرد️
«الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ، »️
و من زیر لب تکرار کردم
,ببخشید اگر لایق نگاه قشنگتون نبود
حال دلتون خوب
دعام کنید دعاتون میکنم
@دانش-آموزان-آلاء -
این برقِ دو چشمانت این قلبِ سیاهم را
روشن بِنِمود اول زان برد حواسم را
نقاشی: حاج رامسس
شاعر: حاج رامسس
دیه به بزرگواری ببخشید تازه رفتم تو این حرفهکمی کسری چیزی داشت چشم پوشی کنید و یه لایکم تقدیم کنید تا این روح غم زدمون شاد شه
این پست پاک شده! -
چون نگاهِ تو و چشمانِ تو یاقوتِ انار است
خوردنش واجب و دل را این نظر بازی چه کار است؟
گر نمیکردم ادا چون واجباتم را بدانم
چون مسلمانم بدانم عاقبت کارم به نار است
پس ببین، من را ببخش، گر من به تو زوری بگویم
بر دلم هرگز مبین چون این خدا آموزِگار است
#قبل از هرچیز بگم که بی مخاطب بود تا خدایی ناکرده سوتفاهمی پیش نیاد
و
شعر:حاج رامسس
طراحی:بازم حاجی
و اینکه کمی کسری داشت به بزرگواری ببخشید و یه لایکم تقدیم کنید تا حداقل این روح غم زده امون شاد بشه
با تشکر
@دانش-آموزان-آلاء -
و تو ای ملکه ی آذر
همانی که پاییز هم به احترامش سر خم میکند،
میدانی زمستان به پیشوازت آمده؟
و یا یلدا را دیده ای؟
که قدمگاهت را با دسته گل های انار تزئین میکند،تا شاید این زیباییِ لبِ تو خنده های انار را رنگین تر کند؟
و تو ای ملکه ی آذر
آمدی
و با آمدنت سالِ ما به وقتِ آذر تحویل شد
و باد ها به احترامت ایستادند و
ساعت ها مکث کردند و
این تحفه
سکوت
.
.
.
.
.
.تولدت مبارک -
- میگن :"زمستون میاد
حالا تو هی گل بکار."
- میگن :"زمستون میاد
-
در جزیره تنهایی خویش،
رو به دریای وسیعی که میان من و
این قوم، فاصله آبی گشته است،
رو به آن آبی بی پایان، بر صندلی از جنس غربت
که دورم می کند از قربت ناس، نشسته ام! نه با چشمانی اشک بار
که با لبی خندان نشسته ام! می توانم ببینم، نه با چشمانی که از خلق فروبسته ام، با چشمانی که
خالق باز نمود می بینم! می بینم آن دیویدن ها را! می بینم آن حرص و آز و طمع و هوا های شیطانی را!
آه! که این انسان فراموش کرده که روحش همان روح پاک است . ذاتشان همان ذات مقدس!
و آنچنان در این بحر، که میان ماست، غرقه گشته اند که گویی از یاد برده اند که بازگشت همه به سوی اوست!
وقتی دل دیوانه وسط فیزیک خوندن ...