-
من آن شب سیاهم کز ماه خشم کردم
من آن گدای عورم کز شاه خشم کردم
از لطفم آن یگانه میخواند سوی خانه
کردم یکی بهانه وز راه خشم کردم
گر سر کشد نگارم ور غم برد قرارم
هم آه برنیارم از آه خشم کردم
گاهم فریفت با زر گاهم به جاه و لشکر
از زر چو زر بجستم وز جاه خشم کردم
ز آهن ربای اعظم من آهنم گریزان
وز کهربای عالم من کاه خشم کردم
ما ذرهایم سرکش از چار و پنج و از شش
خود پنج و شش کی باشد ز الله خشم کردم
این را تو برنتابی زیرا برون آبی
گر شبه آفتابی ز اشباه خشم کردم
جلال الدین محمد بلخی (مولانای بزرگ)
-
گشتیم پیر از غم دنیا و آخرت
پشت کمان خمیده ز فکر دو خانه است -
خطی کشید روی تمام سوال ها
تعریف ها معادله ها احتمال هاخطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها و مثال هاخطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال هااز خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال هاخط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها..#فاضل _نظری.
-
دوست دارم من این آشفتگی،کوشش بیهوده به
از خفتگی. -
دل راه صلاح برنمیگیرد
کردم همه حیله درنمیگیرد
معشوقه دگر گرفت و دیگر شد
دل هرچه کند دگر نمیگیرد
الحق نه دروغ راست باید گفت
معذور بود اگر نمیگیرد
من تختهٔ عاشقی ز سر گیرم
هرچند که او ز سر نمیگیرد
دادم دو جهان به باد در عشقش
ما را به دو حبه برنمیگیردانوری
-
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
"عقل" سرپیچیده بود از آنچه "دل" فرموده بود"عقل" با دل روبه رو شد،صبح دلتنگی بخیر
"عقل" بر میگشت راهی را که "دل" پیموده بود"عقل" کامل بود،فاخر بود،حرف تازه داشت
"دل" پریشان بود ،"دل" خون بود،"دل" فرسوده بود"عقل" منطق داشت،حرفش را به کرسی مینشاند
"دل" سراسر دست و پا میزد، ولی بیهوده بودحرف منت نیست اما صدبرابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بودمن کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود..
#فاضل _نظری. -
باری، اگر روزی کسی از من بپرسد
«چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟»
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان، بر میافرازم سرم را
آنگاه میگویم که بذری نوفشاندهست،
تا بشکفد، تا بر دهد، بسیار ماندهست.
در زیر این نیلی سپهر بیکرانه
چندان که یارا داشتم، در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته، شاید، خفتهای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
«پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم
«مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم
وز غصه مردم، شبی صد بار مردم.
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا،
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن،
من، با صبوری، بر جگر دندان فشردم!
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید میگرفتم
بر من نگیری، من به راه مهر رفتم.
در چشم من، شمشیر در مشت،
یعنی کسی را میتوان کشت!
در راه باریکی که از آن میگذشتیم،
تاریکی بی دانشی بیداد میکرد!
ایمان به انسان، شبچراغ راه من بود!
شمشیر دست اهرمن بود!
تنها سلاح من درین میدان، سخن بود!
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر، از هر دو سر سوخت
برگی از این دفتر بخوان، شاید بگویی:
-آیا که از این میتواند بیشتر سوخت!؟
شبهای بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان، باز گفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی
در خارزار دشمنیها
شاید که توفانی گران بایست میبود
تا برکند بنیان این اهریمنیها.
پیران پیش از ما نصیحتوار گفتند:
«...دیرست...دیرست...
تاریکی روح زمین را
نیروی صد چون ما، ندایی در کویرست!»
«نوحی دگر میباید و توفان دیگر»
«دنیای دیگر ساخت باید
وز نو در آن انسان دیگر»!
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره میسپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد،
در هر کناری شمع شعری میگذارد.
اعجاز انسان را هنوز امید دارد!
-
یارب ! مکن از لطف پریشان مارا
هرچندکه هست جُرم و عصیان مارا
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان مارا
ابوسعیدابوالخیر -
@saghi-mortazavi
جهان جز کنج تنهایی ندارد جای مانوسی
مگر یاری که آغوشش همی ارزد به تنهایی
(= -
https://uupload.ir/view/vclj_alireza_azar_-_toomor_2.mp3/
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود...🤍
.
.
.
پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام.. -
گمراه عقل و دین شدم
ساقی ره میخانه کو؟
جآمی که در آن بنگرم
رخساره جانانه کو؟:)