-
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh سلام
به نظرم يكي دو روز كلا كتاباتون رو جمع كنيد بياييد داخل اتاقتون درم ببنديد اونموقع هركار دوست داريد انجام بديد(كتاب بخونيد،آهنگ گوش بديد{البته الان محرمه مداحي گوش بديد}،فيلم ببنيدو...)خلاصه هركار كه دوست داريد ولي خب تو همون اتاق خودتون اينطوري هم كسي كاري بهتون ندارهبا وجود خواهری که من دارم اختیارم واسه این کار کجا بود؟!
همین الانش هم وقتی یه پی دی اف درسی با لب تاپ میخونم میاد بالاسرم چک میکنه که دارم درس میخونم یا نه
راه حلتون فوق العاده است ولی شرایط من یکم پیچیده
خیلی ازتون ممنونم تا حد امکان انجامش میدمr sh شما نبايد ساكت باشيد بي احترامي نكنيد اما نذاريد اون اختيار شمارو در دستش بگيره
چندبار اول به خودش تذكر بديد نشدبه پدر ومادرتون بگيد
اگه باز گوش ندادند بگيد اگه بخوايد به من سخت بگيريد اصلا نميتونم درس بخونم بهشون بگيد كه شمارو تهت فشار گذاشتن بالاخره اوناام درك ميكنن
اگه ام با وجود همه اين كارها نشد خب يخورده ام تند با خواهرتون برخورد كنيد عيبي نداره بالاخره بايد حدش رو بدونه وگرنه بعدا وارد اجتماع بشه خيلي بدتر بهش حد وحدوش رو نشون ميدن شمام بايد هرچه سريع تر براش حدودش رو يادآور شيد واقعا هيچ چيز ارزش از دست دادن آرامشتون رو نداره -
خواهرتون بزرگتر هست از شما یا کوچیکتر؟
amirmohammad shakeri کوچکتر
-
این اواخر (حدود دو سه ماه) دیگه بهش میگم
جواباشو میدم
ولی بعدش اعصاب و روحیه خودم خراب میشه ، سر همین الان بیشتر فقط سکوت میکنم
باورش سخته ولی از بس حرص میخورم و دندونام رو روهم فشار دادم دیگه در حالت عادی هم درد میگیره -
r sh شما نبايد ساكت باشيد بي احترامي نكنيد اما نذاريد اون اختيار شمارو در دستش بگيره
چندبار اول به خودش تذكر بديد نشدبه پدر ومادرتون بگيد
اگه باز گوش ندادند بگيد اگه بخوايد به من سخت بگيريد اصلا نميتونم درس بخونم بهشون بگيد كه شمارو تهت فشار گذاشتن بالاخره اوناام درك ميكنن
اگه ام با وجود همه اين كارها نشد خب يخورده ام تند با خواهرتون برخورد كنيد عيبي نداره بالاخره بايد حدش رو بدونه وگرنه بعدا وارد اجتماع بشه خيلي بدتر بهش حد وحدوش رو نشون ميدن شمام بايد هرچه سريع تر براش حدودش رو يادآور شيد واقعا هيچ چيز ارزش از دست دادن آرامشتون رو نداره@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh شما نبايد ساكت باشيد بي احترامي نكنيد اما نذاريد اون اختيار شمارو در دستش بگيره
از بی احترامی بدم میاد و میترسم از اینکه بی احترامی کنم
سر همین سکوت میکنم چون بلد نیستم مودبانه جوابش رو بدمبا خواهرم تند هم برخورد کردم ولی فایده ندارد بد تر شد مثل اینکه رو آتش بنزین بریزی
-
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh شما نبايد ساكت باشيد بي احترامي نكنيد اما نذاريد اون اختيار شمارو در دستش بگيره
از بی احترامی بدم میاد و میترسم از اینکه بی احترامی کنم
سر همین سکوت میکنم چون بلد نیستم مودبانه جوابش رو بدمبا خواهرم تند هم برخورد کردم ولی فایده ندارد بد تر شد مثل اینکه رو آتش بنزین بریزی
r sh خب نيازي به بي احترامي نيست اما با سكوتم نميشه
يعني چي كه بدتر شد؟مادر و پدرتون هيچي بهش نگفتن؟
پس به نظرم بشينيد مفصل همه چي بهشون بگيد وگرنه عواقب خيلي بدي داره والا علم يه تفريحه قرار نيست براي اينكه كنكور قبول شيم خودمون بكشيم كه!!!! -
r sh شما نبايد ساكت باشيد بي احترامي نكنيد اما نذاريد اون اختيار شمارو در دستش بگيره
چندبار اول به خودش تذكر بديد نشدبه پدر ومادرتون بگيد
اگه باز گوش ندادند بگيد اگه بخوايد به من سخت بگيريد اصلا نميتونم درس بخونم بهشون بگيد كه شمارو تهت فشار گذاشتن بالاخره اوناام درك ميكنن
اگه ام با وجود همه اين كارها نشد خب يخورده ام تند با خواهرتون برخورد كنيد عيبي نداره بالاخره بايد حدش رو بدونه وگرنه بعدا وارد اجتماع بشه خيلي بدتر بهش حد وحدوش رو نشون ميدن شمام بايد هرچه سريع تر براش حدودش رو يادآور شيد واقعا هيچ چيز ارزش از دست دادن آرامشتون رو نداره@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh
اگه باز گوش ندادند بگيد اگه بخوايد به من سخت بگيريد اصلا نميتونم درس بخونم بهشون بگيیه بار این کار رو کردم
از صبح تا شب بهم کار دادن نتونستم و کل اونور مشغول کارا بودم
تهدید شأن اینه که کسی که درس نمی خونه باید کار کنه تا تو این اوضاع اقتصادی حداقل بتونه گلیم خودشو از اب بکشه بیرون که پس فردا دستش جلو بقیه دراز نباشه -
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh
اگه باز گوش ندادند بگيد اگه بخوايد به من سخت بگيريد اصلا نميتونم درس بخونم بهشون بگيیه بار این کار رو کردم
از صبح تا شب بهم کار دادن نتونستم و کل اونور مشغول کارا بودم
تهدید شأن اینه که کسی که درس نمی خونه باید کار کنه تا تو این اوضاع اقتصادی حداقل بتونه گلیم خودشو از اب بکشه بیرون که پس فردا دستش جلو بقیه دراز نباشه -
r sh خب نيازي به بي احترامي نيست اما با سكوتم نميشه
يعني چي كه بدتر شد؟مادر و پدرتون هيچي بهش نگفتن؟
پس به نظرم بشينيد مفصل همه چي بهشون بگيد وگرنه عواقب خيلي بدي داره والا علم يه تفريحه قرار نيست براي اينكه كنكور قبول شيم خودمون بكشيم كه!!!!@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh خب نيازي به بي احترامي نيست اما با سكوتم نميشه
يعني چي كه بدتر شد؟مادر و پدرتون هيچي بهش نگفتن؟
پس به نظرم بشينيد مفصل همه چي بهشون بگيد وگرنه عواقب خيلي بدي داره والا علم يه تفريحه قرار نيست براي اينكه كنكور قبول شيم خودمون بكشيم كه!!!!میگن بهش ولی تو سن بلوغه
یه مدت شب ها باهاش حرف میزدم و خاطراتم رو میگفتم تا اشتباهای منو تکرار نکنه ؤلی بعد دیدم از همون اشتباهای من داره سو استفاده میکند و همش تو سرم میکوبه
منم دیگه به این کار ادامه ندادم .
منم عاشق درس خواندن بودم ، با لذت میخوندم اما نمی دونم چی شد که اینطوری شد ؟ چی شد که به این جا رسید .
دلم واسه اون موقع هایی که با عشق درس میخوندم یه ذره شده -
@roghayeh-eftekhari اینا همش برا تهدیده
سر همین الان دو روزه که فکر میکنن دارم درس میخونم ولی در اصل من حتی یه ساعت هم نمیتونم درس بخونم -
r sh خب نيازي به بي احترامي نيست اما با سكوتم نميشه
يعني چي كه بدتر شد؟مادر و پدرتون هيچي بهش نگفتن؟
پس به نظرم بشينيد مفصل همه چي بهشون بگيد وگرنه عواقب خيلي بدي داره والا علم يه تفريحه قرار نيست براي اينكه كنكور قبول شيم خودمون بكشيم كه!!!!@roghayeh-eftekhari
یه چیزو بگم و خیالتون رو راحت کنم
من نمیتونم رو حرف والدینم حرف بزنم
از رو عصبانیت میزنم ولی نمیخوام رو حرفشون حرف بزنم
بخوام هم نمیتونم -
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh خب نيازي به بي احترامي نيست اما با سكوتم نميشه
يعني چي كه بدتر شد؟مادر و پدرتون هيچي بهش نگفتن؟
پس به نظرم بشينيد مفصل همه چي بهشون بگيد وگرنه عواقب خيلي بدي داره والا علم يه تفريحه قرار نيست براي اينكه كنكور قبول شيم خودمون بكشيم كه!!!!میگن بهش ولی تو سن بلوغه
یه مدت شب ها باهاش حرف میزدم و خاطراتم رو میگفتم تا اشتباهای منو تکرار نکنه ؤلی بعد دیدم از همون اشتباهای من داره سو استفاده میکند و همش تو سرم میکوبه
منم دیگه به این کار ادامه ندادم .
منم عاشق درس خواندن بودم ، با لذت میخوندم اما نمی دونم چی شد که اینطوری شد ؟ چی شد که به این جا رسید .
دلم واسه اون موقع هایی که با عشق درس میخوندم یه ذره شدهr sh مطمئنا يه روزي روزگار بدجور بهش ميفهمونه ولي تا اونموقع شما درگير هستيد
نميتونيد دراتاقتون رو قفل كنيد؟اونموقع ديگه نميتونه بياد داخل يا بريد خونه يكي از اقوام كل كتاب هاتونم ببريد بگيد من ميخوام اونجا درس بخونم؟ياام اگه نميشه تو همون خونه خودتون يجايي پيدا كنيد كه خواهرتون حتي نتونه حدس بزنه كه شما اونجا هستيد
يه كار ديگه ام ميتونيد انجام بديد اينكه بريد كتابخونه از صبح تا شب بريد كتابخونه اينطوري ديگه هيچكس نميتونه مزاحمتون بشه شما داريد درستون هم ميخونيد آرامشتون هم به دست مياريد اونجا هروقتم خواستيد ميتونيد استراحت كنيد(البته نميدونم كتابخونه ها بازن يانه؟) -
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh خب نيازي به بي احترامي نيست اما با سكوتم نميشه
يعني چي كه بدتر شد؟مادر و پدرتون هيچي بهش نگفتن؟
پس به نظرم بشينيد مفصل همه چي بهشون بگيد وگرنه عواقب خيلي بدي داره والا علم يه تفريحه قرار نيست براي اينكه كنكور قبول شيم خودمون بكشيم كه!!!!میگن بهش ولی تو سن بلوغه
یه مدت شب ها باهاش حرف میزدم و خاطراتم رو میگفتم تا اشتباهای منو تکرار نکنه ؤلی بعد دیدم از همون اشتباهای من داره سو استفاده میکند و همش تو سرم میکوبه
منم دیگه به این کار ادامه ندادم .
منم عاشق درس خواندن بودم ، با لذت میخوندم اما نمی دونم چی شد که اینطوری شد ؟ چی شد که به این جا رسید .
دلم واسه اون موقع هایی که با عشق درس میخوندم یه ذره شدهr sh در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
والا علم يه تفريحه قرار نيست براي اينكه كنكور قبول شيم خودمون بكشيم كه!!!!منم عاشق درس خواندن بودم ، با لذت میخوندم اما نمی دونم چی شد که اینطوری شد ؟ چی شد که به این جا رسید .
دلم واسه اون موقع هایی که با عشق درس میخوندم یه ذره شدهدیگه حس میکنم نمیخوام بخونم چون همه این مشکلات زیر سر درس ه
دور شدن ازشون ، گیر دادن ها ... -
r sh مطمئنا يه روزي روزگار بدجور بهش ميفهمونه ولي تا اونموقع شما درگير هستيد
نميتونيد دراتاقتون رو قفل كنيد؟اونموقع ديگه نميتونه بياد داخل يا بريد خونه يكي از اقوام كل كتاب هاتونم ببريد بگيد من ميخوام اونجا درس بخونم؟ياام اگه نميشه تو همون خونه خودتون يجايي پيدا كنيد كه خواهرتون حتي نتونه حدس بزنه كه شما اونجا هستيد
يه كار ديگه ام ميتونيد انجام بديد اينكه بريد كتابخونه از صبح تا شب بريد كتابخونه اينطوري ديگه هيچكس نميتونه مزاحمتون بشه شما داريد درستون هم ميخونيد آرامشتون هم به دست مياريد اونجا هروقتم خواستيد ميتونيد استراحت كنيد(البته نميدونم كتابخونه ها بازن يانه؟)@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است :
نميتونيد دراتاقتون رو قفل كنيد؟اونموقع ديگه نميتونه بياد داخل
نمیشه ، کنجکاوی و اذیت هاش بیشتر میشه که داشتی چکار میکردی؟ درس میخوندم یا نه؟
يا بريد خونه يكي از اقوام كل كتاب هاتونم ببريد بگيد من ميخوام اونجا درس بخونم؟
ما به خاطر ماموریت پدرم خارج از کشور زندگی میکنیم . هیچ جایی نیست
يه كار ديگه ام ميتونيد انجام بديد اينكه بريد كتابخونه از صبح تا شب بريد كتابخونه اينطوري ديگه هيچكس نميتونه مزاحمتون بشه شما داريد درستون هم ميخونيد آرامشتون هم به دست مياريد اونجا هروقتم خواستيد ميتونيد استراحت كنيد(البته نميدونم كتابخونه ها بازن يانه؟)
اینجا کتابخانه های عمومی اینطوری ندارد ، حداقل من ندیدم
-
r sh در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
والا علم يه تفريحه قرار نيست براي اينكه كنكور قبول شيم خودمون بكشيم كه!!!!منم عاشق درس خواندن بودم ، با لذت میخوندم اما نمی دونم چی شد که اینطوری شد ؟ چی شد که به این جا رسید .
دلم واسه اون موقع هایی که با عشق درس میخوندم یه ذره شدهدیگه حس میکنم نمیخوام بخونم چون همه این مشکلات زیر سر درس ه
دور شدن ازشون ، گیر دادن ها ...r sh خب یکاری کن ،هدفت از درس خوندن رو بزار برای اینکه یه رتبه خوبی بیاری و یه شهر دیگه درس بخونی و دور شی از این محیط فعلی، بعد از اون هم پخته تر شدی و تایم خوبیه ک عزت نفس و اعتماد به نفستو تقویت کنی تا دیگه کسی اینجوری روت سلطه نداشته باشه
(الان خیلیا با اینکه رابطه خیلی خوبی با خانواده دارن چنین تصمیمی دارن ک یه شهر دیگه بزنن حالا چه خواسته شمایی ک تا از این محیط دور نشی نمیتونی خودتو پیدا کنی) -
r sh در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
والا علم يه تفريحه قرار نيست براي اينكه كنكور قبول شيم خودمون بكشيم كه!!!!منم عاشق درس خواندن بودم ، با لذت میخوندم اما نمی دونم چی شد که اینطوری شد ؟ چی شد که به این جا رسید .
دلم واسه اون موقع هایی که با عشق درس میخوندم یه ذره شدهدیگه حس میکنم نمیخوام بخونم چون همه این مشکلات زیر سر درس ه
دور شدن ازشون ، گیر دادن ها ...r sh منم يه چيزي بگم خيال شمارو راحت كنم
الان اونا اينكار ميكنن شماام احساس ميكنيد كه از لحاظ عاطفي تردد شديد خواهرتونم گير ميده و شما تو شرايط بدي هستيد درست؟
اما اين همه تموم ميشه و فقط يك چيز مهمه شما درآينده چي هستيد؟
شما ازلحاظ عاطفي تردد نشديد فقط اونا نميدونن چطور احساس نگرانيشون رو ابراز كنند
به قول استادموقاري چندماه ديگه شماييد ويه مداد وآيندتون
حالا ديگه هرجور خودتون دوست داريد اگه نميتونيد و از پسشون برنمياييد خب خودتون رو با شرايط وفق بديد
مثلا تو اتاق نشستيد داريد درس ميخونيد احساس خستگي ميكنيد گوشيتون برداريد بريد يخورده بچرخيد استراحت كنيد بعد دوباره برگرديد اونا گفتند درس بخونيد برنامه كه ندادن دستتون ونگفتن از 24 ساعت بايد 20ساعتش بخوني كه
اينطوري نه رو حرفشون حرف زديد نه اينكه ديگه آرامشتون رو قرباني كرديد -
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh
اگه باز گوش ندادند بگيد اگه بخوايد به من سخت بگيريد اصلا نميتونم درس بخونم بهشون بگيیه بار این کار رو کردم
از صبح تا شب بهم کار دادن نتونستم و کل اونور مشغول کارا بودم
تهدید شأن اینه که کسی که درس نمی خونه باید کار کنه تا تو این اوضاع اقتصادی حداقل بتونه گلیم خودشو از اب بکشه بیرون که پس فردا دستش جلو بقیه دراز نباشهr sh در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh
اگه باز گوش ندادند بگيد اگه بخوايد به من سخت بگيريد اصلا نميتونم درس بخونم بهشون بگيتهدید از سوی من
تهدید شأن اینه که کسی که درس نمی خونه باید کار کنه تا تو این اوضاع اقتصادی حداقل بتونه گلیم خودشو از اب بکشه بیرون که پس فردا دستش جلو بقیه دراز نباشه
تهدید از سوی انها
تهدید در برابر تهدید
-
r sh در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh
اگه باز گوش ندادند بگيد اگه بخوايد به من سخت بگيريد اصلا نميتونم درس بخونم بهشون بگيتهدید از سوی من
تهدید شأن اینه که کسی که درس نمی خونه باید کار کنه تا تو این اوضاع اقتصادی حداقل بتونه گلیم خودشو از اب بکشه بیرون که پس فردا دستش جلو بقیه دراز نباشه
تهدید از سوی انها
تهدید در برابر تهدید
r sh اگر آدمای منطقی ای هستند باهاشون صحبت کن
-
@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است :
نميتونيد دراتاقتون رو قفل كنيد؟اونموقع ديگه نميتونه بياد داخل
نمیشه ، کنجکاوی و اذیت هاش بیشتر میشه که داشتی چکار میکردی؟ درس میخوندم یا نه؟
يا بريد خونه يكي از اقوام كل كتاب هاتونم ببريد بگيد من ميخوام اونجا درس بخونم؟
ما به خاطر ماموریت پدرم خارج از کشور زندگی میکنیم . هیچ جایی نیست
يه كار ديگه ام ميتونيد انجام بديد اينكه بريد كتابخونه از صبح تا شب بريد كتابخونه اينطوري ديگه هيچكس نميتونه مزاحمتون بشه شما داريد درستون هم ميخونيد آرامشتون هم به دست مياريد اونجا هروقتم خواستيد ميتونيد استراحت كنيد(البته نميدونم كتابخونه ها بازن يانه؟)
اینجا کتابخانه های عمومی اینطوری ندارد ، حداقل من ندیدم
-
r sh منم يه چيزي بگم خيال شمارو راحت كنم
الان اونا اينكار ميكنن شماام احساس ميكنيد كه از لحاظ عاطفي تردد شديد خواهرتونم گير ميده و شما تو شرايط بدي هستيد درست؟
اما اين همه تموم ميشه و فقط يك چيز مهمه شما درآينده چي هستيد؟
شما ازلحاظ عاطفي تردد نشديد فقط اونا نميدونن چطور احساس نگرانيشون رو ابراز كنند
به قول استادموقاري چندماه ديگه شماييد ويه مداد وآيندتون
حالا ديگه هرجور خودتون دوست داريد اگه نميتونيد و از پسشون برنمياييد خب خودتون رو با شرايط وفق بديد
مثلا تو اتاق نشستيد داريد درس ميخونيد احساس خستگي ميكنيد گوشيتون برداريد بريد يخورده بچرخيد استراحت كنيد بعد دوباره برگرديد اونا گفتند درس بخونيد برنامه كه ندادن دستتون ونگفتن از 24 ساعت بايد 20ساعتش بخوني كه
اينطوري نه رو حرفشون حرف زديد نه اينكه ديگه آرامشتون رو قرباني كرديد@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh منم يه چيزي بگم خيال شمارو راحت كنم
الان اونا اينكار ميكنن شماام احساس ميكنيد كه از لحاظ عاطفي تردد شديد خواهرتونم گير ميده و شما تو شرايط بدي هستيد درست؟کاملا درست
اما اين همه تموم ميشه و فقط يك چيز مهمه شما درآينده چي هستيد؟
شما ازلحاظ عاطفي تردد نشديد فقط اونا نميدونن چطور احساس نگرانيشون رو ابراز كنندمن تا قبل اینا تو ناز و نعمت بودم و هیچی از نظر عاطفی کم نداشتم ، الان یهو تو این شرایط قرار گرفتم و نمی تونم با این حجم کم محبت کنار بیام
به قول استادموقاري چندماه ديگه شماييد ويه مداد وآيندتون
حالا ديگه هرجور خودتون دوست داريد اگه نميتونيد و از پسشون برنمياييد خب خودتون رو با شرايط وفق بديدمیشه تو این مورد کمکم کنید؟
مثلا تو اتاق نشستيد داريد درس ميخونيد احساس خستگي ميكنيد گوشيتون برداريد بريد يخورده بچرخيد استراحت كنيد بعد دوباره برگرديد اونا گفتند درس بخونيد برنامه كه ندادن دستتون ونگفتن از 24 ساعت بايد 20ساعتش بخوني كه
بدبختی اینه که گوشیم با خواهرم مشترکه ، جالب اینه که تا میگیرم دستم پیداش میشه
اينطوري نه رو حرفشون حرف زديد نه اينكه ديگه آرامشتون رو قرباني كرديد
-
r sh حقيقتا من باشم ميگم به توچه؟
يه مشاور داشتيم ميگفت هروقت هركي تو كارتون دخالت كرد بگيد به توچه
هروقت يكي با موفقيت و موقعيتش زدن توسرتون بگيد به من چه؟@roghayeh-eftekhari در مشکلات مهم و اساسی گفته است:
r sh حقيقتا من باشم ميگم به توچه؟
بی ادبی نمیشه؟
سلام به همه رفقای کنکوری
اومدم یه تاپیک بزنم برای روز آخر کنکور، اینجا بچههایی که میخوان روز آخر رو مفید درس بخونن، بیان برنامههاشونو پارتبندی شده بزارن ️
و هم اونایی که تصمیم گرفتن دیگه درس نخونن و فقط ریلکس کنن، اینجا کنار هم باشیم ، حرف بزنیم ، استرسارو بریزیم دور، انرژی مثبت بدیم و بگیریم
... اگه برنامهریزی برای روز آخر داری، بیا پارتهات رو بزار و تا لحظه آخر تلاش کن ( مثل خودم ایده همینه چون مجبورم )
... اگه تصمیم گرفتی دیگه فقط استراحت کنی که خیلیم عالی
... اگه دکترای پارسالی هستی و تجربه شب قبل کنکور رو داری، لطفا بیا راهنمایی کن، آرامش و انرژی بده :))
فقط یه خواهش کوچولو دارم لطفا فضای تاپیک آروم و مثبت نگه داریم چون قرار نیست با کارای دیگه اتفاق خاصی بیفته اما با اینکارا اتفاق خاصی میفته
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@دانش-آموزان-آلاء
@تجربیا
بِسْم رَبّ النور ️
سلام
امیدوارم حال دلتون بهترین باشه.....
برم سراغ حرف اصلی....
در فکر تاپیکی بودم که هر روز توش چند تا پست قشنگ بزارم و با چند تا عکس و متن نوشته و دل نوشته...... حالمون خوب بشه، انرژی بگیریم در طول روز.....️️
یه جورایی این تاپیک شبیه کانال یا چنل.....
البته پست هایی که قرار بزارم برای خودم نیست و صرفا گلچینی از مطالبی که ممکنه توی فضای مجازی یا کتاب ها ببینم و بارگذاری بکنم.....
اگر شما هم دوست داشتید خوشحال میشم همراه من بشید.... ️
[image: 1686940882701-img_-_.jpg]
پ.ن:اسم تاپیک برگرفته از اسم یک کانالِ
و در آخر دعا میکنم دلتون ذهنتون ابری باشه(:️️
سلام بچه ها
امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین
خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم
خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و..
و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده
در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست
اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم
هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین
مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه
منتظرتون هستم آلایی ها
موفق باشین🥹️
دعوت میکنم از :
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@دانش-آموزان-آلاء
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@دانشجویان-درس-خون
@دانشجویان-پزشکی
@دانشجویان-پیراپزشکی
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد
مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد
نفس هایم سخت به جانم می نشینند
اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند
دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم
بماند
در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود...
شاید شد....چه میدانی؟!
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده
گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته
پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود
اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم
پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟
میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده
تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد
نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟
قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند
هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم
انگار نمیشود قدم از قدم برداشت
میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند
میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته...
شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود
مبادا چنین روزی برسد...
مبادا....
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است.
هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را
گرم پاسخ گوید.
نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر ,
قدمی راه محبت پوید.
خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست.
همه گلچینِ گلِ امروزند...
در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست.
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد,
نقشهای شیطانیست.
در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد
حیلهای پنهانیست.
خنده ها می شکفد بر لبها,
تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی.
همه بر درد کسان می نگرند,
لیک دستی نبرند از پی درمان کسی.
زير لب زمزمه شادی مردم برخاست,
هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست .
پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق,
هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست.
به که بايد دل بست؟
به که شايد دل بست؟
از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟
ریشه ی عشق فسرد...
واژه ی دوست گریخت...
سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟
دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت
در همه شهر مجوی.
گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند
بنگرش , لیک مبوی !
لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت
به همه عمر مخواه !
سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ
به لبت نیز مگوی !
چاه هم با من و تو بيگانه است
نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند,
درد دل گر بسر چاه کنی
خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند
گر شبي از سر غم آه کني.
درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن !
درد خود را به دل چاه مگو!
استخوان تو اگر آب کند آتش غم,
آب شو...آه مگو !
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر !
سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است
سکه نيرنگ است
سکه ای بهر فريب من و تست
سکه صد رنگ است .
ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک ,
با چنين سکه زرد ,
و همين سکه سيمينِ سپيد ,
ميفريبد ما را .
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه
خويش , در راه نفاق...
دوست , در کار فريب...
آشنا , بيگانه ...
شاخه ی عشق شکست...
آهوی مهر گریخت...
تار پیوند گسست...
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟...
-مهدی سهیلی
اِی که با من، آشنایی داشتی
ای که در من، آفتابی کاشتی
ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش
عشق را، چون نردبام انگاشتی
ای که چون نوری به تصویرت رسید
پرده ها از پرده ات برداشتی
پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ
بوده ها را با دروغ انباشتی
اینک از جورِ تو و جولانِ درد
می گریزم از هوای آشتی
کاش حیوان، در دلت جایی نداشت
کاش از انسان سایه ای می داشتی
-فریدون فرخزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني که رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي
بنگر که زخون تو به هر گام نشان است
آبي که برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود که پيوسته روان است
باشد که يکي هم به نشاني بنشيند
بس تير که در چله اين کهنه کمان است
از روي تو دل کندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دريغا که در اين بازي خونين
بازيچه ايام دل آدميان است
دل برگذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت که پامال سواران خزان است
روزي که بجنبد نفس باد بهاري
بيني که گل و سبزه کران تا به کران است
اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
يارب چه قدر فاصله دست و زبان است
خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري
اين صبر که من مي کنم افشردن جان است
از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود
گنجي ست که اندر قدم راهروان است
-هوشنگ ابتهاج (سایه)
الا ای حضرت عشقم!
حواست هست؟
حواست بوده است آیا؟
که این عبد گنه کارت
که خود ، هیراد مینامد،
چه غم ها سینهاش دارد...
حواست بوده است آیا؟
که این مخلوق مهجورت
از آن عهد طفولیت
و تا امروزِ امروزش
ذلیل و خاضع و خاشع
گدایی میکند لطفت...
حواست بوده است آیا
نشسته کنج دیواری تک و تنها؛
که گشته زندگیاش پوچ و بی معنا!
دریغ از ذره ای تغییر
میان امروز و دیروز و فردا...
حواست هست، میدانم...
حواست بوده است حتما!
ولیکن یک نفر اینجا،
خلاف دیدهای بینا،
ندارد دیدهای بینا
-رضا محمدزاده
یک سالِ پیش، ستارهای مُرد.
هیچ کس نفهمید؛
همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود.
همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد.
اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند.
در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد....
خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر میشد... پر قدرت میسوخت.
برای زنده بودن، باید میسوخت...
من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم...
اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستارهام را میسوزاند.
ستاره مُرد!
این آخرین خاطرهایست که از او در ذهن دارم...
نتوانستم تقدیرش را عوض کنم...
سیاهچاله شد... اکنون حتی نمیتوانم شعلهی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم.
سیاهچاله ها نور را میگیرند...
چه کسی گمان میکرد آن همه نور ، اکنون این همه تاریک باشد؟
آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش...
نمیدانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه میبینند که میخندند...
آری؛
ستاره مُرد..
همه خندیدند.
امشب، به یاد آن ستاره،
خواهم گریست.