-
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
. -
دفتر وصف تو یک عمر روایت دارد
بردن نام تو هم حکم عبادت دارد
در مقام تو همین نکته کفایت دارد
که خدا نیز به نام تو ارادت داردحالمان خوب نبوده است ولی خوب شدیم
تا که خواندیم کمی نادعلی خوب شدیمکوهی از عشق نه، اما پر کاهی دارد
سینه ای کز غم دوری تو آهی دارد
نوکر شاه نجف منصب شاهی دارد
دل ما نیز به ایوان تو راهی داردما گرفتار تو هستیم ولی آبادیم
پای ایوان طلای نجفت افتادیمما که هستیم گدای تو و فرزندانت
پشت ما هست دعای تو و فرزندانت
مقصد ماست خدای تو و فرزندانت
جان عالم به فدای تو و فرزندانتای دو عالم نخی از تار عبایت حیدر
خلق عالم شده یک کار عبایت حیدرما که هستیم فقط بنده ی سلطان نجف
اعتکاف دل ما هست به ایوان نجف
زنده شد خاک زمین با نم باران نجف
حسرت ماست فقط آب نجف نان نجفما خدا را وسط صحن تو پیدا کردیم
چِقَدَر در حرمت گریه به زهرا کردیماز نفس های تو هر لحظه خدا می ریزد
از قنوت سحرت عطر دعا می ریزد
از قدم های تو هم گرد شفا می ریزد
از دو دست کرمت آب بقا می ریزدبس که اوصاف تو هم جلوه ی پیغمبر داشت
جبرئیل آب وضویت به تبرک برداشتشاه، هم سفره ی پیران و فقیران بشود؟
مرکب بازی اولاد شهیدان بشود؟
رازق نیمه شب خان یتیمان بشود؟
این فقط با هنر دست کریمان بشودعالمی مست از این شیوه ی سلطانی توست
ما همه مور و جهان ملک سلیمانی توستقنبرت باشم اگر ملک سلیمانم چیست؟
نوکرت باشم اگر بوذر و سلمانم چیست؟
غیر نام تو مگر ذکر فراوانم چیست؟
غیر این عشق مگر برکت ایمانم چیست؟تا ابد ذکر لب این دل آگاهم باش
اشهد ان علیا ولی الله ام باشغیر تو کیست کسی جان پیمبر بشود
یا که با حضرت صدیقه برابر بشود
یا که نامش همه جا زینت منبر بشود
ابداَ هیچ کسی حضرت حیدر بشودتو فقط آمده ای ساقی کوثر باشی
جانشین نبی از بعد پیمبر باشیقصد اگر وصل تو، هجران وطن می چسبد
گر چه شیرینی اسمت به دهن می چسبد
ذکر این جمله به دل ها عملاً می چسبد:
بعد نام تو فقط ذکر حسن می چسبدبعد از این قافیه حیران حسن خواهد شد
عین ایوان تو ایوان حسن خواهد شدحرم و گنبد و باران! چقدر رویایی
گوشه ی خلوت ایوان! چقدر رویایی
وسط صحن، چراغان! چقدر رویایی
گفتن ذکر حسن جان! چقدر رویاییمی رسد آنکه امید تو و من خواهد بود
او همان بانی ایوان حسن خواهد بود -
خدا حافظ گل مریم گل مظلوم و پر دردم
نشد با این تن زخمی به آغوش تو بر گردم
نشد تا بغض چشمات رو به خواب قصه بسپارم
از این فصل سکوت و شرم غم بارون رو بردارم -
موجود حقیقی به جز از ذات خدا نیست
مائیم صفات و صفت از ذات جدا نیستجز عین یکی در دو جهان نیست حقیقت
گر هست تو را در نظرت غیر مرا نیستعشق است مرا چاره و این چاره مرا هست
درد است دوای تو و این درد تو را نیستهرجا که تو انگشت نهی عین حقست آن
زین نیست معین که کجا هست و کجا نیستچون است بقای همه و باقی مطلق
چیزی که بود قابل تغییر و فنا نیستآن دم که دمیدند دم آدم خاکی
بود آن دم ما زان همه دم جز دم ما نیستسرمست شراب ازل و جام الستیم
در مجلس ما ساقی ما غیر خدا نیستما ماهی دریای محیطیم کماهی
ماهیت ما را تو نگر تا که که را نیستسید چو همه طالب و مطلوب نمایند
عاشق نتوان گفت که معشوق نما نیستشاه نعمت الله ولی
-
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل، توانی دانستقدر مجموعهٔ گل مرغِ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانستعرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده
بجز از عشقِ تو باقی همه فانی دانستآن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیشِ نهانی دانستدلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانبِ ما دل نگرانی دانستسنگ و گِل را کُنَد از یُمنِ نظر لعل و عقیق
هر که قدرِ نفسِ بادِ یمانی دانستای که از دفترِ عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانستمی بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانستحافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثرِ تربیتِ آصفِ ثانی دانستحافظ
-
دلم فریفتهٔ آن شمایل عربیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیستخیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیستبکشت فتنهٔ چشمش مرا و میبینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیستمرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیستمخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیستمرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیستکجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیستز جام لم یزلی جرعهای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیستمکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیستبرو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیستابن حسام خوسفی
-
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زندعالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زنددودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زندبشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زندگه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زندخورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زندمریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زندافتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زندنی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زندنی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زندنی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زنداسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زندبرجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بیبدل بر کسوه معلم زندحق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زندخورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند/مولانا/
-
جایِ پای نفست مانده به صحرای خیال
ای فراسوی تجسم همه جا،جا داری...|سعدی|
-
سالي که نکوست از زمستانش نه از بهارش پيداست
از لب غنچه ي آن کهنه نگارش پيداست
گرچه درد بود
گرچه غم بود
عاقبت بر درخت زندگي
بذر يک تازه بهاري پيداست -
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هر چه فریادش، جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خوانده ام هفتاد سال، هرشب نماز
پس چه شد اینک ثواب ِآن همه رازونیاز
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی.
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا کن رحمتی
آن ندا گفتا همانکس که زدی تهمت براو
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو -
گر با دگران به زِ منی؛
وای بر من
ور با همه کس همچو منی
وایِ همه..! -
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
محبوب تو زیباست،قشنگ است،ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است،صحیح است،صحیح است#ملک الشعرای بهار
-
خانه، دلتنگِ غروبی خفه بود؛
مثلِ امروز که تنگ است دلم!
پدرم گفت؛ چراغ!
و شب از شب پُر شد...من به خود گفتم ؛یک روز گذشت!
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد.
که گمان داشت که هست این همه درد،
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟!آری، آن روز چو می رفت کسی،
داشتم آمدنش را باور!
من نمی دانستم،
معنیِ «هرگز» را!
تو چرا بازنگشتی دیگر؟آه ای واژه ی شوم،
خو نکرده ست دلم با تو هنوز!
من پس از این همه سال،
چشم دارم در راه،
که بیایند عزیزانم، آه...هوشنگ ابتهاج