-
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل، توانی دانستقدر مجموعهٔ گل مرغِ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانستعرضه کردم دو جهان بر دلِ کارافتاده
بجز از عشقِ تو باقی همه فانی دانستآن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیشِ نهانی دانستدلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانبِ ما دل نگرانی دانستسنگ و گِل را کُنَد از یُمنِ نظر لعل و عقیق
هر که قدرِ نفسِ بادِ یمانی دانستای که از دفترِ عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانستمی بیاور که ننازد به گلِ باغِ جهان
هر که غارتگریِ بادِ خزانی دانستحافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثرِ تربیتِ آصفِ ثانی دانستحافظ
-
دلم فریفتهٔ آن شمایل عربیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیستخیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیستبکشت فتنهٔ چشمش مرا و میبینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیستمرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیستمخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیستمرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیستکجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیستز جام لم یزلی جرعهای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیستمکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیستبرو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیستابن حسام خوسفی
-
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زندعالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زنددودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زندبشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زندگه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زندخورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زندمریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زندافتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زندنی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زندنی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زندنی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زنداسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زندبرجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بیبدل بر کسوه معلم زندحق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زندخورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند/مولانا/
-
جایِ پای نفست مانده به صحرای خیال
ای فراسوی تجسم همه جا،جا داری...|سعدی|
-
سالي که نکوست از زمستانش نه از بهارش پيداست
از لب غنچه ي آن کهنه نگارش پيداست
گرچه درد بود
گرچه غم بود
عاقبت بر درخت زندگي
بذر يک تازه بهاري پيداست -
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هر چه فریادش، جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خوانده ام هفتاد سال، هرشب نماز
پس چه شد اینک ثواب ِآن همه رازونیاز
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی.
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا کن رحمتی
آن ندا گفتا همانکس که زدی تهمت براو
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو -
گر با دگران به زِ منی؛
وای بر من
ور با همه کس همچو منی
وایِ همه..! -
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
محبوب تو زیباست،قشنگ است،ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است،صحیح است،صحیح است#ملک الشعرای بهار
-
خانه، دلتنگِ غروبی خفه بود؛
مثلِ امروز که تنگ است دلم!
پدرم گفت؛ چراغ!
و شب از شب پُر شد...من به خود گفتم ؛یک روز گذشت!
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد.
که گمان داشت که هست این همه درد،
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟!آری، آن روز چو می رفت کسی،
داشتم آمدنش را باور!
من نمی دانستم،
معنیِ «هرگز» را!
تو چرا بازنگشتی دیگر؟آه ای واژه ی شوم،
خو نکرده ست دلم با تو هنوز!
من پس از این همه سال،
چشم دارم در راه،
که بیایند عزیزانم، آه...هوشنگ ابتهاج
-
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد️