-
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زندعالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زنددودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زندبشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زندگه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زندخورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زندمریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زندافتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زندنی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زندنی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زندنی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زنداسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زندبرجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بیبدل بر کسوه معلم زندحق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زندخورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند/مولانا/
-
جایِ پای نفست مانده به صحرای خیال
ای فراسوی تجسم همه جا،جا داری...|سعدی|
-
سالي که نکوست از زمستانش نه از بهارش پيداست
از لب غنچه ي آن کهنه نگارش پيداست
گرچه درد بود
گرچه غم بود
عاقبت بر درخت زندگي
بذر يک تازه بهاري پيداست -
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند
هر چه فریادش، جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خوانده ام هفتاد سال، هرشب نماز
پس چه شد اینک ثواب ِآن همه رازونیاز
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی.
ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا کن رحمتی
آن ندا گفتا همانکس که زدی تهمت براو
طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو -
گر با دگران به زِ منی؛
وای بر من
ور با همه کس همچو منی
وایِ همه..! -
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
محبوب تو زیباست،قشنگ است،ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است،صحیح است،صحیح است#ملک الشعرای بهار
-
خانه، دلتنگِ غروبی خفه بود؛
مثلِ امروز که تنگ است دلم!
پدرم گفت؛ چراغ!
و شب از شب پُر شد...من به خود گفتم ؛یک روز گذشت!
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد.
که گمان داشت که هست این همه درد،
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد؟!آری، آن روز چو می رفت کسی،
داشتم آمدنش را باور!
من نمی دانستم،
معنیِ «هرگز» را!
تو چرا بازنگشتی دیگر؟آه ای واژه ی شوم،
خو نکرده ست دلم با تو هنوز!
من پس از این همه سال،
چشم دارم در راه،
که بیایند عزیزانم، آه...هوشنگ ابتهاج
-
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد️ -
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصلهایی
تا فصلها بسوزد جمله بهار ماند
مولانا