-
•<بازبارانبیتَرانه>•
•<بیهَوایِعاشِقانه>•
•<بینَوایِعارِفانه>•
•<دَرسُکوتظالِمانه>•
•<خَستهاَزفِکرزَمانه>•
•<غافِلاَزحَتیرِفاقَت>•
•<حالهاَزعِشقوُنِفرَت️>•
•<اَشکهاییطِبقعادَت️>•
•<قَطرِهایِبیطَراوَت️>•
•<دیدَنِمَرگِصِداقَت>•
•<رویِدوشِآدَمیـَت>•
•<میخورَدبَربامهخانه -
زی تیر نظر کرد و پر خویش بر او دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست -
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیاردروزی اندر خاکت افتم ور به بادم میرود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپاردمن نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم
هوش من دانی که بردست آن که صورت مینگاردعمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان
وان که منظوری ندارد عمر ضایع میگذاردهر که میورزد درختی در سرابستان معنی
بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکاردعشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور
کز گریبان ملامت سر برآوردن نیاردگر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخاردسعدی (:
-
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانمتو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانمشادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانمبا پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانمدور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانمفریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانمای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانممحمدرضا شفیعی کدکنی
-
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن در دولت بگشایدصبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزایداین لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزدایدنیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخایدگر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نبایددل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپایدبا همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنمایدگر حلالست که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشایدچشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسرایدسعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید- سعدی
پ.ن : اونقدری غرق خودم بودم که حواسم نبود امروز چه روزی بود و گذشت ....
15 رمضان (: -
مگر که سر بدهم ور نه من ز سر ننهم
امید وصل در این ره چو پای بنهادم(خواجوی کرمانی)
-
جناب سعدی میفرمایند :
- سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی:)
و دکتر کدکنی با تضمین از جناب سعدی :
- سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
پ.ن : فقط 70 روز ، طلسم کار بشکن !
(: - سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
-
گاه گاهی که دلم میگیرد
به خودم می گویم:
در دیاری که پر از دیوار است،
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟حس تنهای درونم می گوید:
بشکن دیواری که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو خدا را داری!
و خدا
اول و آخر با توست#سهراب_سپهری
-
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد ... ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد ... درویش که بازارش با محتشمی باشد
زین سان که وجود توست ای صورت روحانی ... شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد
گر جمله صنمها را صورت به تو مانستی...شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد
با آن که اسیران را کُشتی و خطا کردی ... بر کُشته گذر کردن نوع کرمی باشد
رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد ... کاین مطرب ما یک دم خاموش نمیباشد
هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست ... داند که چرا بلبل دیوانه همیباشد
کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی ... الا به کسی گویی کاو را المی باشد
-
آن عارف سجاد، که خاک درش از قدر
برکنگره یِ عرش بیفزود ، "علــی" بود
هم اول و هم آخر و هم ظاهر و باطن
هم عابد و هم معبد و معبود ، "علی" بود
|مولانا| -
❖
علی عاشق ترین
"مرد خدا" بود
که عشقش را
میان سجده می دید..جهان را حسرت
خواب بهشت است
بهشت هر شب
علی را خواب می دید... -
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد(: