-
تلخ کنی دهان من؛قند به دیگران دَهی..؟!
|مولانا|
-
ز هوشیاران عالم هرکه را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد! -
تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم
نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسمخوش شدهام خوش شدهام پاره آتش شدهام
خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسمخاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسمچونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم
ایمن و بیلرز شوم چونک به پایان برسمچرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
باز رهم زین دو خطر چون بر سلطان برسمعالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمدهام تا که به ایمان برسمآن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسمرحمت حق آب بود جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسمهیچ طبیبی ندهد بیمرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم"مولانا "
(:
-
تو ای خدای من، شنو نوای من
زمین و آسمان تو، می لرزد به زیر پای من
مه و ستارگان تو، می سوزد به ناله های من
رسوای زمانه منم، دیوانه منم ! ...(بهادر یگانه)
-
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصهٔ بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته ، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل، بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟
چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
-
بازیِ عشق کلَک داشت ، '' نمی دانستم ''
غم آن سر به فلک داشت ، '' نمی دانستم ''با نگاهی دل دیوانه ، '' گرفتارش شد ''
سفره عشق، نمک داشت ، '' نمی دانستم ''دل من صافتر از آینه ، '' اما دل او ''
شیشه ای بود که لک داشت ،'' نمی دانستم ''به وفاداری من آنکه زمن '' ساده گذشت ''
بیشتر از همه شک داشت ،'' نمی دانستم ''آرزوهام شده آوار ، فرو ریخت سرم
سقف این خانه ترک داشت، '' نمی دانستم ''باختم زندگی ام را به قماری که در آن
دلبری بود که تک داشت ، '' نمی دانستم٫٫ -
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان استگر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان استآبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است ..(سایه)
-
دلتنگ که می شوی دیگر انتظار معنا ندارد
یک نگاه کمی نامهربان
یک واژه ی کمی دور از انتظار
یک لحظه فاصله
میشکند دیوار فولادی بغضت را
-
چو غنچه مشت گریبان جمع کرده من
توجهی ز نسیم بهار می خواهد
-
یه عاشقانه دیگه از سیدتقی سیدی =))
اگر داغم، اگر سوزم، اگر آهم، اگر دردم،
بر این آتش که می سوزانَدَم خود هیزم آوردم
خودم تقدیر را تغییر دادم با دعاهایم
زمین خوردم به سختی با تمام ادعا هایماگرچه عاشقان در عشق از من ایده میگیرند
ولی چشمان تو راحت مرا نادیده میگیرند
نمیدانم که باز این دو چه چیزی زیر سر دارند
به چشمانت بگو دست از سر دنیام بردارندمن از این آسمان تیره بارانی نمیخواهم
برای زندگی عشق فراوانی نمیخواهم
سرم با زندگی گرم است، اگر این زندگی باشد
اگر این روزهای سرد غمگین زندگی باشدچرا شرحی به معنای فراموشی نمیبینم؟
تنم محتاج آغوش هست و آغوشی نمیبینم
چرا انقدر دلتنگم؟ چرا انقدر دلگیرم؟
چرا من زندهام بی تو؟ چرا آخر نمیمیرم؟ چرا؟ شاید دلیل کوچک بیمنطقی دارم
اگرچه عاقلم، همواره عقل عاشقی دارم
پس از شبهای تلخ بی کسی صبح سپیدی هست
مرا در اوج ناامید بودنها امیدی هستامیدی هست و می گویم اگر شاید فقط شاید
اگر دنیا شود زیر و زِبَر شاید فقط شاید
تو هم شاید مرا در یاد میاری به دشواری
و از من خاطرات مبهمی داری به دشواریتو شاید عاشقم هستی و مغروری، نمیگویی
تو مغروری که از دلتنگی و دوری نمی گویی
تو هم دلتنگی و هم بی قراری در خیالاتم
تو من را دوست داری، عاشق این احتمالاتمنمی گویم که چشمانت فقط دنبال من باشد
ولی ای کاش میشد دست هایت مال من باشد
پس از دست تو، دست دیگری هرگز نمی گیرم
که مردم زنده از عشقند و من با عشق میمیرماگرچه من به یادت هستم و همواره می مانم
ولیکن تو مرا از یاد خواهی برد، میدانم...
#.سیدتقیسیدی