-
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم،
وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم؛
فردا که ازین دیْر فنا درگذریم؛
با هفتهزارسالگان سربهسریم !
(خیام)
-
یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد،
یک ذرّهٔ خاک و با زمین یکتا شد،
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد !
(خیام)
-
این پست پاک شده!
-
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیرآسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیرای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان!
ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح!
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویرمثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیرای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!این تویی در آن طرف، پشت میله ها رها
این منم در این طرف، پشت میله ها اسیردست خسته ی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر! -
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
(مولانا)
-
تلخ کنی دهان من؛قند به دیگران دَهی..؟!
|مولانا|
-
ز هوشیاران عالم هرکه را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد! -
تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم
نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسمخوش شدهام خوش شدهام پاره آتش شدهام
خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسمخاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسمچونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم
ایمن و بیلرز شوم چونک به پایان برسمچرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
باز رهم زین دو خطر چون بر سلطان برسمعالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمدهام تا که به ایمان برسمآن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسمرحمت حق آب بود جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسمهیچ طبیبی ندهد بیمرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم"مولانا "
(:
-
تو ای خدای من، شنو نوای من
زمین و آسمان تو، می لرزد به زیر پای من
مه و ستارگان تو، می سوزد به ناله های من
رسوای زمانه منم، دیوانه منم ! ...(بهادر یگانه)
-
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصهٔ بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته ، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل، بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟
چاره این است و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
-
بازیِ عشق کلَک داشت ، '' نمی دانستم ''
غم آن سر به فلک داشت ، '' نمی دانستم ''با نگاهی دل دیوانه ، '' گرفتارش شد ''
سفره عشق، نمک داشت ، '' نمی دانستم ''دل من صافتر از آینه ، '' اما دل او ''
شیشه ای بود که لک داشت ،'' نمی دانستم ''به وفاداری من آنکه زمن '' ساده گذشت ''
بیشتر از همه شک داشت ،'' نمی دانستم ''آرزوهام شده آوار ، فرو ریخت سرم
سقف این خانه ترک داشت، '' نمی دانستم ''باختم زندگی ام را به قماری که در آن
دلبری بود که تک داشت ، '' نمی دانستم٫٫