خــــــــــودنویس
-
تمام راز رهایی، دل نبستن است.
دل نبستن معنایش آن نیست که از چیزی بدت بیاید و اقدام به طردش کنی،
بلکه بدان معناست که نسبت به بود و نبودش هیچ تعلّق خاطری نداشته باشی.
این یعنی؛ چیزها میخواهند باشند،
میخواهند نباشند.
وقتی هر چیزی را رواناً رها کنی، خود نیز رها شده ای.
امتحان کن!
راز رها شدن در رها کردن نهفته است.
مگذار ذهنت به چیزی چنگ بزند.رازهای نهفته ای که متحولتان میکند ...
-
قالب مشخصی نداره:)
️گفتم مثال عشقی....
گفتی مزاح کافیست!
گفتم دوای دردی......
گفتی دروغ جاریست!
گفتم اگر نباشی ساقط شوم ز هستی!
گفتی اگر نباشم فارغ شوی ز پستی!
گفتم که عطر زلفت پیچیده در هوایم
گفتی که رخنه کرده سودا، در روانت!
گفتم که چشم مستت مجنون کند دلم را
گفتی لطیفه باشد آنچه مدام گویی!
گفتم که پیش من باش حتی به وقت مرگم!
گفتی اگر نخواهم؟ حیف است چنین زمانی!
گفتم که کردی دل را بی دل تر از همیشه
گفتی دلت نیرزد به کمترین اندیشه!
گفتم که عشقت اما سرشار از جفا بود!
گفتی نگو بیهوده! عشق دگر چه بوده؟ -
ارغوانم........
در وصف ناید گستره دوست داشتنم
ارغوانم ....
در مقال نگنجد چشم بستن و در سکوت تو غرقه شدن ........
ارغوانم ....
نتوانم شرح کنم ساعت ها در تو نشستن و ساز زدن و آواز خواندن و کشتن شمع فروزان غم که جگرم می سوزاند......
ارغوانم .......
به گفتار ناید دلتنگی من از برای آن که تو دوری و وصال سخت باشد زان سبب که سعادت من در گرو فراموشی توست ......
ارغوانم ...
طنین آواز استاد
و
صدای بلبل
مگر می شود غم جان کاه مرا که رود دلم را خشکانیده ، پر آب نکند...؟مدامم به دست ، مدام مستم.......
بوی خاک باران خورده رطل گرانی ست که سر میکشم ........ارغوان ......
دل فرهاد به تنگ آید اگر تو نباشی.....
برافراشته باش........... -
خبرت هست که در عمقِ دلم جا داری؟
خبرت هست که بر دردِ دلم درمانی؟
خبرت هست که نرگسِ چَشمت جادو کرده؟
خبرت هست گیسویِ تو خرابم کرده؟
خبرت هست شیدایِ تو این دل گشته؟
خبرت هست که دل مست نگاهت گشته؟
خبرت هست که لیلیِ دنیایِ منی؟
خبرت هست که مجنون تر از مجنونم؟
خبرت هست که شیرین تر از شیرینی؟
خبرت هست که عاشق تر از فرهادم؟
خبرت هست که یوسف شده ای؟
خبرت هست برایت زلیخای گنهکار شدم؟
خبرت هست دل شهره ی شهر شده؟
خبرت هست ز فراقت دل ، خون گشته؟
خبرت هست که دل بی تو آرام نشد
خبرت هست که هیچ ، دلارام نشد
خبرت هست؟! خبرت نیست...
خبرت نیست.... -
می رســد روزے که من...!
خویـش را در جســتجوی خویـش پیدا می کنم!
می رســد روزے که من...!
نقــش خود را عـالـے و بــے نقـص ایفا می کنم! -
R ramses kabir این تاپیک را در ارجاع داد
-
خبرت هست دلم مستِ صدایِ تو شده؟!
یا که دیوانه ی این چشمِ سیاهِ تو شده؟!
خبرت هست که دیوانه و عاشق شده ام؟
قایقِ روز و شبم غرقِ گناه تو شده!
خبرت هست شدی روز و شبِ این دلِ من؟
که شب و روز دلم محو نگاه تو شده!
خبرت هست دِلَم، طاقتِ دوریِ تو نیست!!
این دل عاشق دیوانه تباه تو شده...
میم لام -
تمام زندگی از آنِ من بود...
نفهمیدم!ولی بس مختصر بود!مدام این عمر در حال گذر بود...
که روزی خوب و روزی بس بَتَر بود!که ایامی به کام و بختِ ما بود...
دو روزی هم حزین و دل گسل بود!خوشی و ناخوشی در جنگ هم بود
ولی مختار احوالات؛ "من" بود[مجموعه اشعار من محورِ من
]
دیوان ماتریکس -
بی همگان به سر شود ، بی تو بسر نمی شود
این شب های من چرا زود سحر نمی شود؟!سعدی ،او که سر زده دوش بخوابم آمده گفت :
با این ساعت مطالعه ، درس بسر نمی شود !(عرفان از هم دوره های سعدی در نظامیه:] )
-
دلتنگی...
واضح اما ناآشنا
کسی را میبینی از نزدیک و با او صحبت می کنی، صدایش می شود موزون ترین سمفونی روحت؛ برق چشمانش ستاره های آسمان شبت می شود...
تو او را دیده ای اما هیج گاه نه از نزدیک! تو فقط صدایش را شنیده ای فقط میدانی هنگامی که لب هایش منحنی خنده به خود میگیرند قلبت می لرزد
می دانی وقتی دوگوی سیاهرنگ صورتش خیس اشک می شوند ستاره های شبت بیشتر از قبل بوسیدنی اند
می دانی که دلت برایش تنگ است اما تو او را ندیده ای!
و می دانی این دیدار... -
متنبه شده ای از هستی غم؟
رود جانم از تن و آنگه آیی به برم؟
ترک ما گفته ای و نمی آیی دگرم به یاد
چون کنم به سر آیدم شرب مدام؟
بود طرب در دل من لیکن کوتاه چرا و
دیر زمانی چنین، غمگین چرا ؟
تاختم با توسنی نبود کاین را همسری
گشت هویدا بی امان ره بندانی ....
زایل شد ره سپردنی
کان را نبود هیچ مدوامتی......
-
تلالو شادی در چشمان اندوهبارش پیداست ....
چنان مست صدای او شده که عنان از کف داده ....
بانگ برمی آورد همراه با او و تلی از غم که بر دلش سنگینی می کند، در قالب قطره های اشک از گونه هایش روان می شود.....
چشم های گریانش خوشایند ترین رخداد روزگاران طاقت فرسای اوست...
یک صدا این چنین طغیان امواج غم را که صدف های زیبای شادی را با خود همراه میسازند، به آرامش می رساند.......مدام این مصرع را زمزمه میکند :
یاد باد آن روزگاران یاد باد ....... -
میم نوشت،داستان یه کنکوری:
من آن کنکوری خسته پر از تشویش میباشم
پر از تشویش آینده ز بد لبریز میباشم
من آن کنکوری خسته ز جانبازی زسهمیه ام
که از تیر تقلب هم، پی خاک ریز می باشم
من آن کنکوری خسته ز نصب وانتصاباتم
که بهرِ رای مجلس من هدف یکریز میباشم
من آن کنکوری خسته ز هر منشی ز هر مرکز
به جای فکر در درسم پی واریز میباشم
من آن کنکوری خسته زِ فرمول نباتاتم
که خود نشناسم و اما پیِ گشنیز میباشم
من آن کنکوری خسته پر از افسردگی هستم
که با کوچکترین حرفی شده سرریز میباشم
من آن کنکوری خسته ز حرف مردمم هستم
که پی سر پناه رفته به پشت میز میباشم
من آن کنکوری خسته ز چشمان پر از شرمم
که در فکر عیزیزانم شده هرچیز میباشم
من آن کنکوری خسته ام که صد ها دردِ دل دارد
ولی صد حیف کینک من ز بد لبریز میباشم
من آن فرزند ایرانم که تنها جرم او این است
برای عده ای رستم شده چنگیز میباشم
نهایت حرف من این است بکویم سالم است "لُعبَت"
که فردا گر نبودم من نه که هرچیز میباشم
پ،ن:خیلی حرف برای گفتن هس،ولی فرصت نی...اما خب امیدوارم همینا رو هم یه نفر بشنوه،شما هم ازش لذت ببرید
لُعبَت -
R ramses kabir این تاپیک را در ارجاع داد
-
آیا میشود چشم بست
به هر چه قلبت را در دست میگرد و با آن بازی می کند گویی اولین بازیچه ی خود را پیدا کرده؟!
می شود خط کشید بر آنچه تو می پذیری و دیگری راهی جز نپذیرفتن به تو نمی دهد؟
درست است بیا بگوییم راهی نیست جز پذیرفتن جز ماندن جز بودن!
اما وقتی می پذیری شکسته می شوی برشی از روحت خود را گم کرده،پس نقطه ای تیز و برنده پیدا می کند تا بخش نا آرام تو را آرام کند راهی نیست جز برگشتن به خود تو
و آری دوباره می شکنی اما تفاوتی وجود دارد
زخمی عمیق ایجاد شده است! -
نامت را می نویسم
می شود شکوه زرین نوشته هایم
بودنت
شنیدنت
دیدنت
حس کردنت
دلیلی است بر بودنم...
باش تا پر نکشد فرشته ای که تازه حس کرده می تواند از سیاهی دور شود... بمان تا بدانم این من نیستم که با آمدنش باید رفت،باید ترد شد!
در نهایت باید یاد گرفت که اگر تو نباشی همه چیز زیبا تر است!
چون با موجودیت تو دیگران و حتی خودت نیز به نبودن محکوم می شوید!
راز این گفته ها چه می تواند باشد
تا مرحمی شود بر نبودن های مکرر؟! -
مدت هاست!
معتقدم...
معتقد به ناپایداری دوستی ها...
معتقد به ماندن در گرو منفعت ها...
مدت هاست!
در توجیه روح و قلب خود دوستی بر باد رفته را انکار می کنم....
آنان که آگه به دوستی ما بودند این انکار را به سخره میگیرند!!!
بر نخواهی گشت!
می دانم....
یادت مکدر می کند این حقیرِ بی ارزش را!
از یاد برو...
از یاد بر باد سفر کن...
هرگز از تو سخن نخواهم گفت...
هرگز فراموش نخواهی شد...
خاطرات هک شده بر روانم
شاید با مرگ پاک شوند...
اما...
مادامی که جان در بدن دارم
فراموش نخواهم کرد
تو را!
خاطراتت را!
یادت را!
حامی گری ات را!
فراموش نخواهم کرد...
هرگز قادر به به خاک سپردن یادت در ذهنم نبوده ام....
باشد عبرت...
باشد عبرت برای احساس
که سرکوب کرد منطق را
باشد عبرت برای قلبی که پیوسته در تلاش برای قتل عقل بود
من هرگز نمی توانم منکر شوم
کتمان کنم...
پنهان کنم....
و وانمود کنم تمام شده ای!
از تو میگویم!
من شکیبایی را پیشه کرده ام....
در مقابل جور تو!
تا کجا خواهی رفت؟پ.ن: متن نوشته ی خودم نیست و برای کس دیگه است من فقط مسئول گذاشتنش بودم:)
-
تنها تحرک داشت...
و کمی برای توان داشتن به غذا لب میزد...
خواستار مرگ نبود!
اما طمع جاودانگی هم در او مرده بود...
شاید بشود گفت مرگ و زندگی برایش اهمیتی نداشت...
منطق را نقاب کرده بود بر ظاهرش !
اما احساس بر روحش غلبه داشت...
گاهی در وانمود کردن متبحر و گاهی مردود بود...
دلش می خواست بی عاطفه باشد بی مهر جلوه کند
اما نمی توانست!
روحش برخلاف ظاهرش که همیشه سعی میکرد شاداب نشانش دهد، خسته بود،پیر و فرتوت و فرسوده بود...
بی حوصلگی در نگاهش موج میزد!
دائما در تکاپو بود و پیکار با خودش...
شاید برای اصلاح خودش...
شاید هم برای قبولاندن آنچه برخلاف میلش بود...
هر کس که او را می دید به غرق شدنش در دریای دوگانگی و بلاتکلیفی اقرار می کرد...
اون دوگانگی و بیگانگی با خود را سخت تحمل می کرد...
به وضوح میشد حس کرد، نیرویی که او را متحمل میساخت...
با اینکه در پندارش نهادینه شده بود خدا از او روی گردانده اما همچنان
معتقد بود که آن نیرو خداست.... -
DESTROY -
سلام....
این روز ها نبودنت بیشتر از هر چیزی حس میشود
هر کجا چشم میچرخانم
جای خالی ات هست...
مگر چگونه بودی...
که با نبودنت دنیایم اینگونه خالیست
انگار بعد از رفتنت سیاهچاله ای در دنیایم بوجود آمد...
و همه چیز در ان سقوط کرده...
عزیزِ جان کجایی..؟!
از کجا بجویم رد و نشانی از تو
کجا بیابم تُ را
دل را به کدام نشانی خوش کنم برای یافتنت
کجا سفر کردی ای نور چشمانم
آیا راه بازگشتی هست؟!
دل، تنگُ بی قرارِ نگاهت است
میشود بازگردی ب این حوالی؟!
تو رو چگونه بیایم؟!
سهم من کمی بیشتر از این تنهایی بود
دلت می آید جانم؟!
بار دگر میشود صدایت را بشنوم؟!
میشود در نگاهت گم شوم ؟!
میشود رُخ زیبای چون ماهت را ببینم؟!
غم نشسته بر دل را نمیبینی؟!
برای پاک کردن این غم قدمی بر نمیداری؟!
اشک روان شده از چشمانم چه؟!
آنها نیز دلِ سَنگ شده ات را نرم نمیکند؟!
چگونه بیابم تو را...
بقول آقای ابتهاج :
عزیزِ هم زبان؛ تودر کدام کهکشان نشستهای؟!
از کجا جست و جو را آغاز کنم...
به کدام سمت و سو بیایم..؟!
میشود نشانی بفرستی؟!
این روزا زیادی نبودنت حس میشود
میشود جای خالی ات را خودت پر کنی؟!#بی مخاطب
-
رفتن و ترک کردن همواره کار سختی هست
اما الزاما اشتباه نیست......
گاهی بهترین کار ممکن رفتن و دل کندن است
زمانی که به جز آزار و اذیت برای دوست داران خود کاری انجام نمیدهیم اگر ترکشان کنیم قطعا بهترین کار ممکن را چه برای خود و چه آنها انجام دادهایم....
دیر به این نتیجه رسیدم اما چه کنم که همواره از دنیا و پندهایش عقب بوده ام
عقب بودن از جهانی عقب مانده هم خودش دنیاییست
اما بالاخره دل کندم....
سخت و جان کاه بود اما شدنی
و حالا دارای آرامشی به وسعت شب هستم
شبی سیاه و بی انتها.....
در چهار راه تنهایی خود ایستادهام و به نوای دلم گوش جان سپردهام
حالا بیش از پیش خودم هستم
آن خودمی که کمتر کسی از من دیده است یا بهتر است بگویم هیچ کس ندیده است
گویی پروانه ای هستم که بسیار دیر و دور از پیله خود بیرون آمده است
ناسپاسی نمی کنم همین که در نهایت پروانه شدم کافیست
اما ای کاش زودتر از اینها راه و رسم پروانگی را میآموختم
ره دلدادگی تا پای جان....
ره دیوانگی و سر به بیابان گذاشتن تا مجنون شدن....
لیک همین که در طول زندگی ام توانستم پروازی هر چند کوتاه اما بدون ترس به سوی آرزوهایم داشته باشم سپاسگزار خالقم هستم....
اکنون آنچنان با حال پروانه خود انس گرفتهام که زین پس هر گاه بخواهم برای کسی آرزویی نیک کنم از خالق بی کرانی برای او خواستار پروانه شدن خواهم بود.