کافــه میـــم♡
-
نوشتهشده در ۷ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هیچوقت ندیده بودم قهوه بخوره ،
میگفت قهوه که میخورم سرم درد میکنه ، دست و پام لمس میشه مخصوصا دست چپم ،
تو ۳۰ سالگی یه بار تو یکی از کافه های انقلاب دیدمش ، درست رو گوشه ای ترین صندلی سالن نشسته بود و قهوه میخورد ، برام سوال بود ، یعنی سرش درد نمیکنه؟
یا بدنش بی حس نمیشه ؟
این چند سال سراغی ازش نگرفته بودم و زشت بود یه بارکی برم بگم سلام جانِ من
حالت چطوره ؟
تو ؟
اینجا ؟
قهوه ؟
خودتی ؟
اما کنجکاو بودم ، دلمم کمی ، فقط کمی هوس کرده بود از نزدیک چشماش و ببینه .
نزدیکش شدم ، بی هوا بدون هیچ حرفی ، صندلی رو به روش و کشیدم و نشستم ،
سرش و که بالا آورد مات موند ،
هیچی نگفت ،
نگاهم کرد و نگاهش کردم ،
دروغِ اگه بگم حال چشماش اون همیشگی بود،
چه همیشگی وقتی همه ی همیشگی هایش عوض شده بود،
اون ادمی که لب به قهوه نمیزد قهوه میخورد،
این یعنی همیشگی نبود .
من هم کمی از همیشگی هایم تغییر کرده بود،
نمونه اش قهوه ای که همیشه عاشقش بودم معتادش بودم ، حالا سالها بود طعمش رو فراموش کرده بودم ، چون سرم درد میکرد و تنم لمس میشد.
من از سر دلتنگی شده بودم او
و او از سر دلتنگی اش شده بود من.•زینب حبیبی•
-
پاییز دارد تمام میشود و من مثل ماهیِ غمگینیام که تُنگش را کنار دریا گذاشتهاند و تمام این مدت، هیچ موج بلندی او را نبلعیده و هیچ سنگی تُنگ لعنتیاش را نشکسته و آفتاب تابیده و آبِ تُنگش ته کشیده و دارد کنار دریا از بی آبی تلف میشود و قسمتش از بیکرانِ دریا، فقط نگاه کردن بوده...
پاییز دارد ته میکشد و من جز تماشای خیابان و عابران از پشت شیشه، برای دلم هیچ کار دیگری نکردهام. برای دلی که جان میداد برای زرد و نارنجیها و بادها و بارانها و قدم زدن در خیابانها...بانو طوفان
پاییز گذشته
ولی رد پاش هنوز هست.... -
نوشتهشده در ۷ دی ۱۴۰۲، ۱۲:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیگه ترس از دست دادنو ،از دست دادم
-
نوشتهشده در ۷ دی ۱۴۰۲، ۱۶:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گیرم که خلق را به طریقی فریفتی، با دستِ انتقام طبیعت چه میکنی؟
-
نوشتهشده در ۸ دی ۱۴۰۲، ۹:۳۳ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
- گاهی دلت از سن و سالت میگیرد،و میخواهی کودک باشی
کودکی که به هر بهانهای به آغوش غمخواری پناه میبرد بزرگ که باشی،باید بغضهای زیادی را بیصدا آرام کنی:)...
- گاهی دلت از سن و سالت میگیرد،و میخواهی کودک باشی
-
برای من و تو همین بس است
که برای همیشه رازی میمانی که مرا میدَرَد
و گفته نمیشود...نزار قبانی
-
نبودن، تو را میکشد؟
مرا حضوری که شبیه نبودن است میکشد!محمود درویش
-
نوشتهشده در ۸ دی ۱۴۰۲، ۲۰:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
صادق هدایت حرف خیلی قشنگی داره:
میگه که اندوه که از حد بگذرد جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مزمن. دیگر مهم نیست بودن یا نبودن، دوست داشتن یا نداشتن. آنچه اهمیت دارد یک کشتار رخوتناک حسی است که دیگر تو را به واکنش نمیکشاند و در آن لحظه در سکوت فقط نگاه میکنی و نگاه میکنی. -
نوشتهشده در ۹ دی ۱۴۰۲، ۹:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غم فقط اونجا که محمود درویش به معشوقه اش گفته بود: «شاید برای تو چیز مهمی نبود ریتا، اما قلب من بود».
-
نوشتهشده در ۹ دی ۱۴۰۲، ۱۷:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
میگه که "اندوه که از حد بگذرد جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مزمن. دیگر مهم نیست بودن یا نبودن، دوست داشتن یا نداشتن. آنچه اهمیت دارد یک کشتار رخوتناک حسی است که دیگر تو را به واکنش نمیکشاند و در آن لحظه در سکوت فقط نگاه میکنی و نگاه میکنی."
-
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۴۰۲، ۱۴:۵۳ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
- سه تا چیزو یاد بگیریم وقتی یکی باهامون درد و دل میکنه؛
اول اينکه قضاوتش نکنی
دوم با شنيدن حرفاش نظرت راجبش عوض نشه!
سومم اینکه فردا علیهش استفاده نکنی...
- سه تا چیزو یاد بگیریم وقتی یکی باهامون درد و دل میکنه؛
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۴۰۲، ۶:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- قبل ازاینکه حرفی رو به کسی بزنید قبلش به این فک کنید که اون حرفو به خودتون بزنن چه احساسی پیدا میکنید...
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۴۰۲، ۶:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پشت زیباترین لبخند بیشترین رازها نهفته است ،
زیباترین چشم بیشترین اشکها را ریخته ،
و مهربانترین قلب بیشترین دردها را کشیده است .. -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۴۰۲، ۶:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من خستهام ، نمیتوانم دربارهی چیزی فکر کنم و تنها میخواهم سر بر دامنت بگذارم ، تماس دستهایت با پیشانیام را احساس کنم و تا ابد در این حالت بمانم .
- فرانتس کافکا
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۴۰۲، ۶:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عشق اونجاست که مولانا میگه:
ای در دل من، میل و تمنّا همه تو... =) -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۴۰۲، ۷:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قبول دارین شناخته شدن بالاترین نوع دوست داشته شدنه:
«میدونم چه پیتزایی دوست داری» ، «پشت گوش سمت راستت یه خال کوچک داری»، «هر وقت خستهای صورتت اینجوریه»، «وقتی استرس داری قهوه زیاد میخوری»، «میدونم از حرف فلانی دلخور شدی و چیزی نگفتی»،«میخوای یه چیزی بگی و نمیگی، از حالت چشمات معلومه»، «کیک مورد علاقهت رو سفارش دادم»،….شناخته شدن دوست داشته شدنه
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هرچی که تا بهحال رها کردهام، اثر چنگ زدنم رویش بوده.
- دیوید فاستر والاس
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بازگشتم و به پشت سر نگاه کردم، شانهای، آدمی، حتی درختی و دیواری نبود؛ چارهی دیگری نداشتم؛ به خودم تکیه کردم...
"نرگس صرافیان طوفان"
-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۴۰۲، ۱۷:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یه روزایی هست که خورشید دیر طلوع میکنه ولی بازم آسمون رو توی بهترین لحظه روشن میکنه
نگران نباش، نوبت تو هم میرسه