-
خانه ات سرد است ؟
خورشیدی در پاکت می گذارم
و برایت پست می کنم
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیارتاریکم
-
نوشتهشده در ۱۱ تیر ۱۴۰۳، ۲۰:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بگذار آبها ساکن شوند
تا عکس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببینی! :)))
-
نوشتهشده در ۱۳ تیر ۱۴۰۳، ۹:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپاییدوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجاییآن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خداییپرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننماییحلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گداییعشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جداییروز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر برباییگفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیاییشمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ماییسعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهاییخلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هواییپ.ن: میخواستم فقط دو بیت اول بزارم
ولی بقیشم قشنگ بود و بنظرم همش با هم خیلی قشنگ تر میشد... -
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینمجام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینمجز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینمسر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینمبس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینمسینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینممن اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینمبنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینمبر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم -
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بوددل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بودهم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بودعالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بودمن سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بودبگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بودبه وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود -
صُبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوهی تنگ غروب است گلو بفشردن...
شهریار
-
آسمان ها، ترانه هایی آبی
کوه ها
قصه هایی سبز
اما این را نمی دانم
که زنبق ها از کجا بر دشت باریده اند؟
دریا، آرزوی آبی من است
با آوای مغمومش
و باد، کلام شیرینم
که گونه ات را می بوسد و
لای گیسویت می پیچد.
شب، سکوت توست
روز، لبخندت.
شب هایی که بی تو می گذرند
از گیسوی تو درازترند.
-
نوشتهشده در ۴ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام...
#پروین_اعتصامی
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی، خوار گردی...#عطار
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شاخهای خشکید و از چنگ شکوفایی گریخت
خوشبهحال هرکه از غمهای دنیایی گریختهمنشینی با کسی دلتنگیام را کم نکرد
کاش میشد لحظهای از دست تنهایی گریختبیوفایی شد جواب مهربانی، حیف شد
خواستی از پای آهو بند بگشایی گریختهرکه حسنی داشت راهش را زلیخایی گرفت
ماهرویی کو که از تاوان زیبایی گریخترود روزی از خودش پرسید هجرت تا کجا؟
بعد شد مرداب و از بیهودهپیمایی گریختبا طناب مرگ بیرون آمد از گودال عمر
ماهی دلمرده از تنگ تماشایی گریخت#فاضل_نظری
-
زیر مجموعه ی خودم هستم
مثل مجموعه ای که سخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهی ست
عشق آهوی تیزپا شد و من
ببر بی حرکت پتوهایم
خشمگین نیستم که تا امروز
نرسیدم به آرزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
آبزی آب را نمی بیند
هرکه در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمی بیند
دوری و دوستی حکایت ماست
غیر از این هرچه هست در هوس است
پای احساس در میان باشد
انتخاب پرنده ها قفس است
وسعت کوچک رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گرچه باغ من از درخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم...
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۱۵:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
• زندگی کوتاه است.
نه غمش میارزد
و نه شادی ماندن دارد؛
بهترین راه برایت این است
که بخندی و بخندی و بخندی
به غمش،
به کمش،
و حتی به غمش. -
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۱۵:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من از جهان چہ خواستم؟
کمی نشستن و بہ ماہ و آسمان
نگاہ کردن و کمی دویدن
و بہ قلههایِ دورها رسیدن و...
کمی سکوت کردن و صدایِ کائنات را
شنیدن و کمی از عشق گفتن و شنفتن
و کمی رهایی و شُڪوهِ آشنایی و
کمی سفر...
من از جهان چہ خواستم؟
ڪمے خیالِ خوش، نہ بیشتر! -
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۱۹:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سرگشته چو پرگار همه عمر دویدیم . .
آخر به همان نقطه که بودیم، رسیدیم ! -
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۱۹:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به جایی میرسد آدم که بعد از گریه میگوید:
میان این همه بیگانه صد رحمت به تنهایی
#امیرعلیسلیمانی -
خسروا! دستِ توانایِ تو آسان کرد کار
ورنه در این کارِ سخت امیدِ آسانی نبودشه نمیشد گر در این گمگشتهکشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریایِ طوفانی نبودپروین اعتصامی
-
این پست پاک شده!
-
نه دامیست نه زنجیر؛ همه بسته چراییم؟
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا ! -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۲۰:۵۸ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
نیمشبان نشسته جان، بر در خلوت دلم
منتظر صدای پا مهد کش خیال را -
نوشتهشده در ۷ مرداد ۱۴۰۳، ۷:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چَشمِ من،گریه چرا؟!
تا کجا آه و فغان؟
ای گلو !
صحرای خشکیدهی بغض ..
شب به شب،خِس خس خشک
حمل کردی تو در آن کُنجِ کبود
با توام مغز ترک خوردهی من ..
خاطرات سرد را
از پسِ گوشهی دیوارهی خود دور بریز
و تو ای پای خیال !
یاد یاران وفادار به خود جای بده
هر کجا خاری بود،
شک نکن تا به ابد خاشاک بود ..
هیچ تپه،تل و خاک
قله و کوه نمی سازد آه!