هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
@f-nalist
من اصلا نفهمیدم یعنی چیپرستو بابایی
بیا پی وی یه چی رو برات توضیح بدم -
@NO-077
باشگاه قراره با یه شخصی برم که همش میگه یه هفته بهم مهلت بدم لاغر کنم بعد برم باشگاه
اخهههههه چرا باید لاغر کنی بعد بری باشگاه؟ -
@Danial-al فعلا سیستم اصلی هیچکاری ازش بر نمیاد
-
دوست خوب این شکلیه دوستان : پرستو بابایی
-
رنج ۹ تومن گوشی خوب چیزی سراغ دارید !؟
-
_ Reza _ ترب سرچ بزن گوشی خوب هست
-
@NO-077 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@Zahra-HD
شما هم ازین دوران داشتین دیگه
🤌
چند ماه دیگه مام مثل شما میشیمنه والا
من یا درس میخونم
یا از بیکاری غر میزنم -
JuDi در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@danial-hosseiny اگه اون شخص علی تو میوت کن من اخراج میکنم
در کلمات نمیگنجم از ذوق
officer k
تا ساعت دوازده امشب وفت داری. خداحافظی کن. -
بچها یه پیشنهاد
خمیر مجسمه سازی درست کنین
و کلیییییییی وسایل میتونین بسازین
برا خودتون و اطرافیان
یادگاری قشنگیه@Zahra-HD
با چه متریالی؟ -
قبلا یبار گلایه کردم که کاش یهنفر بود که آگاهی بالایی داشت و نسبت به نیتها و قصد ادمها دانا بود! دنیادیده بود و زیاد میدونست و میفهمید...
و اونوقت من میتونستم بهش اعتماد کنم و وقتایی که دارم اینطور زجر میکشم و تا این حد همهچیز برام رنجآوره درباره اون چیزی که مثل بختک بهم حس خفگی میده حرف بزنم!
اما امروز فهمیدم که حتی اگه چنین ادمی هم باشه بازم من نمیتونم خودمو نجات بدم!
یعنی راه نجات من اصلا اونطوری که فکر میکردم نبود...!
حتی اگر چنین شخصی هم وارد زندگیم بشه یا الان داشته باشم هم ... من نمیتونم "بیان کنم" که چی میخوام و چمه دقیقا...
من تکلیفم با احساسات و خودم مشخص نیست...
ذهنم بهم ریختهاست درست مثل گره خوردن چندتا کلاف کاموا از چند رنگ مختلف، که وقتی دست میبری و یه نخ کاموا را میگیری تا بکشیش بیرون همراهش کل اون گره و کلافهای پیچ در پیچ دیگههم بیرون میاد...
من هنوز نمیتونم واژه مناسب و درست را برای اینکه بگم چی شده را انتخاب کنم...
نمیتونم اون اَلک بزرگ ذهنیم را کنار بزنم...
من چیزی رو بیان نکردم چطور توقع دارم جوابی بگیرم؟!!!
من حتی امروز فهمیدم که دارم احساساتم و خودم را کتمان میکنم... انکار میکنم و نمیخوام قبول کنم که این حس هست... با این عنوان که "من درست این حس را تجربه نکردم!"
نمیدونم که نتونستم، نخواستم، یادنگرفتم، یا چی...
ولی میدونم که نمیتونم بیان کنم): -
قبلا یبار گلایه کردم که کاش یهنفر بود که آگاهی بالایی داشت و نسبت به نیتها و قصد ادمها دانا بود! دنیادیده بود و زیاد میدونست و میفهمید...
و اونوقت من میتونستم بهش اعتماد کنم و وقتایی که دارم اینطور زجر میکشم و تا این حد همهچیز برام رنجآوره درباره اون چیزی که مثل بختک بهم حس خفگی میده حرف بزنم!
اما امروز فهمیدم که حتی اگه چنین ادمی هم باشه بازم من نمیتونم خودمو نجات بدم!
یعنی راه نجات من اصلا اونطوری که فکر میکردم نبود...!
حتی اگر چنین شخصی هم وارد زندگیم بشه یا الان داشته باشم هم ... من نمیتونم "بیان کنم" که چی میخوام و چمه دقیقا...
من تکلیفم با احساسات و خودم مشخص نیست...
ذهنم بهم ریختهاست درست مثل گره خوردن چندتا کلاف کاموا از چند رنگ مختلف، که وقتی دست میبری و یه نخ کاموا را میگیری تا بکشیش بیرون همراهش کل اون گره و کلافهای پیچ در پیچ دیگههم بیرون میاد...
من هنوز نمیتونم واژه مناسب و درست را برای اینکه بگم چی شده را انتخاب کنم...
نمیتونم اون اَلک بزرگ ذهنیم را کنار بزنم...
من چیزی رو بیان نکردم چطور توقع دارم جوابی بگیرم؟!!!
من حتی امروز فهمیدم که دارم احساساتم و خودم را کتمان میکنم... انکار میکنم و نمیخوام قبول کنم که این حس هست... با این عنوان که "من درست این حس را تجربه نکردم!"
نمیدونم که نتونستم، نخواستم، یادنگرفتم، یا چی...
ولی میدونم که نمیتونم بیان کنم): -
-
@Danial-al فعلا سیستم اصلی هیچکاری ازش بر نمیاد
-
_ Reza _ ترب سرچ بزن گوشی خوب هست
@در-حال-بارگذاری مرسی