Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Brite
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. داستان کوتاه و آموزنده....
یلدا
M.anM
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه یلداتون مبارک ما که امسال تا همین یه خورده پیش شرکت بودیم و درگیر کارای سایت که درست بشه میشه چک کنید ببینید سرعتش چطور شده؟ منظورم alaatv.com هست @دانش-آموزان-آلاء @فارغ‌التحصیل
بحث آزاد
کپی جزوه ها
Z
سلام دوستان من میخوام جزوه های آلا رو کپی کنم خیلی زیاده کسی جایی رو سراغ داره ؟
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
دسته گل💐
زهرا بنده خدا 2ز
Topic thumbnail image
بحث آزاد
کارزار
A
«۳۰ نفر تا الان " ۲۵ مهر ۱۴۰۴"از درخواست اصلاح آیین‌نامه حمایت کردن، شما نفر ۳۱ باشید» https://www.karzar.net/258938
بحث آزاد
کارزار
A
بچه‌ها یه کارزار راه انداختیم برای اصلاح بند تک‌ماده و آیین‌نامه‌های ارزشیابی مدارس کشور. موضوعش خیلی مهمه چون مستقیم به نمره و آینده تحصیلی خودمون مربوط میشه اگه موافقین، لطفاً برین امضا کنین تا صدامون بیشتر شنیده بشه ️https://www.karzar.net/258938
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
A
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
روز آخر ❤️
_
سلام به همه رفقای کنکوری اومدم یه تاپیک بزنم برای روز آخر کنکور، اینجا بچه‌هایی که می‌خوان روز آخر رو مفید درس بخونن، بیان برنامه‌هاشونو پارت‌بندی شده بزارن ️ و هم اونایی که تصمیم گرفتن دیگه درس نخونن و فقط ریلکس کنن، اینجا کنار هم باشیم ، حرف بزنیم ، استرسارو بریزیم دور، انرژی مثبت بدیم و بگیریم ... اگه برنامه‌ریزی برای روز آخر داری، بیا پارت‌هات رو بزار و تا لحظه آخر تلاش کن ( مثل خودم ایده همینه چون مجبورم ) ... اگه تصمیم گرفتی دیگه فقط استراحت کنی که خیلیم عالی ... اگه دکترای پارسالی هستی و تجربه شب قبل کنکور رو داری، لطفا بیا راهنمایی کن، آرامش و انرژی بده :)) ‌ فقط یه خواهش کوچولو دارم لطفا فضای تاپیک آروم و مثبت نگه داریم چون قرار نیست با کارای دیگه اتفاق خاصی بیفته اما با اینکارا اتفاق خاصی میفته @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @تجربیا
بحث آزاد
برگ انجیر.... ☘️🍀🌿
______
بِسْم رَبّ النور ️ سلام امیدوارم حال دلتون بهترین باشه..... برم سراغ حرف اصلی.... در فکر تاپیکی بودم که هر روز توش چند تا پست قشنگ بزارم و با چند تا عکس و متن نوشته و دل نوشته...... حالمون خوب بشه، انرژی بگیریم در طول روز.....️️ یه جورایی این تاپیک شبیه کانال یا چنل..... البته پست هایی که قرار بزارم برای خودم نیست و صرفا گلچینی از مطالبی که ممکنه توی فضای مجازی یا کتاب ها ببینم و بارگذاری بکنم..... اگر شما هم دوست داشتید خوشحال میشم همراه من بشید.... ️ [image: 1686940882701-img_-_.jpg] پ.ن:اسم تاپیک برگرفته از اسم یک کانالِ و در آخر دعا میکنم دلتون ذهنتون ابری باشه(:️️
بحث آزاد
رقیب
م
کسی هس ساعت مطالعه بالایی داشته باشه بخونیم این 20 روزو؟ ترجیحا دختر باشه تنهایی نمیتونم اگ یکی بود خیلی بهتر پیش میرفتم
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
تروخدا بیاین
م
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
م
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
م
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
م
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
J
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد

داستان کوتاه و آموزنده....

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
168 دیدگاه‌ها 28 کاربران 19.9k بازدیدها 28 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • M آفلاین
    M آفلاین
    mahraz
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
    #145

    تقسیم 17 شتر

    شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم
    شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند

    وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟

    و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند
    بنابراین انها به نزد امام علی (علیه السلام ) رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند
    حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم؟
    گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و
    به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد.
    به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد .
    به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد .
    در اخر یک شتر باقی ماند ، که همان شتر حضرت بود.

    یه  آلاییی 1 پاسخ آخرین پاسخ
    6
    • M mahraz

      تقسیم 17 شتر

      شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم
      شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند

      وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟

      و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند
      بنابراین انها به نزد امام علی (علیه السلام ) رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند
      حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم؟
      گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و
      به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد.
      به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد .
      به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد .
      در اخر یک شتر باقی ماند ، که همان شتر حضرت بود.

      یه  آلاییی آفلاین
      یه  آلاییی آفلاین
      یه آلایی
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #146
      این پست پاک شده!
      1 پاسخ آخرین پاسخ
      0
      • یه  آلاییی آفلاین
        یه  آلاییی آفلاین
        یه آلایی
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #147

        اینم از حکمت هر چیزی!

        فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :

        خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر و مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)

        زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.

        دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش حاضرمی شد.

        مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام حاضر و ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !

        روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافرِ است که غذا برایش می آورد.

        از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت :

        خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.

        من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        10
        • DrrrrD آفلاین
          DrrrrD آفلاین
          Drrrr
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Drrrr انجام شده
          #148

          @Phenomenon
          اینجا رو هم که خوابوندی 😑
          رفع اسپم :
          روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
          در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
          مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
          ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ!

          بدهکارم به دستایی که زد تو صورتم تا من بفهمم معنی دستای زحمتکش چیه
          پدر :)

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          7
          • DrrrrD آفلاین
            DrrrrD آفلاین
            Drrrr
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #149

            مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
            خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
            مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم
            خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
            یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
            یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!
            یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!
            و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!
            فقر واقعی فقر روحی است...

            بدهکارم به دستایی که زد تو صورتم تا من بفهمم معنی دستای زحمتکش چیه
            پدر :)

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            7
            • DrrrrD آفلاین
              DrrrrD آفلاین
              Drrrr
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #150

              روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

              آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

              عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

              ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

              حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

              بدهکارم به دستایی که زد تو صورتم تا من بفهمم معنی دستای زحمتکش چیه
              پدر :)

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              6
              • DrrrrD آفلاین
                DrrrrD آفلاین
                Drrrr
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Drrrr انجام شده
                #151

                ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای .
                او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده !ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.

                بدهکارم به دستایی که زد تو صورتم تا من بفهمم معنی دستای زحمتکش چیه
                پدر :)

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                4
                • T آفلاین
                  T آفلاین
                  tamom
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط tamom انجام شده
                  #152

                  دماغش را عمل كرد، حالا به جای اون دماغ گنده یه دماغ كوچولوی سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگی مرد، مادرش صد دفعه به او گفته بود كه عمل جراحی بینی مخصوص آدماست نه فیل ها!

                  • برگرداندن تاپیک های خوب
                  F 1 پاسخ آخرین پاسخ
                  8
                  • T tamom

                    دماغش را عمل كرد، حالا به جای اون دماغ گنده یه دماغ كوچولوی سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگی مرد، مادرش صد دفعه به او گفته بود كه عمل جراحی بینی مخصوص آدماست نه فیل ها!

                    • برگرداندن تاپیک های خوب
                    F آفلاین
                    F آفلاین
                    FLY
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #153

                    tamom متوجه اصل داستان نشدم.نامفهوم بود '-'

                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                    3
                    • _Mohammad_reza__ آفلاین
                      _Mohammad_reza__ آفلاین
                      _Mohammad_reza_
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #154

                      دخترکی دو سیب در دست داشت
                      مادرش گفت :
                      یکی از سیب هاتو به من میدی ؟

                      دخترک یک گاز بر این سیب زد
                      و گازی به آن سیب !
                      لبخند روی لبان مادر خشکید !
                      سیمایش داد می زد که چقدر از دخترکش نا امید شده
                      اما دخترک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت :
                      بیا مامان!
                      این یکی شیرین تره!!😊

                      مادر خشکش زد ...
                      چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود ...!

                      ✔️هر قدر هم که با تجربه باشید
                      ، قضاوت خود را به تاخیر بیاندازید.

                      #جملات_هشت_ریشتری 🙂

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      13
                      • _Mohammad_reza__ آفلاین
                        _Mohammad_reza__ آفلاین
                        _Mohammad_reza_
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #155

                        👈زمان زیادی گذشت ....
                        #_فهميدم هميشه اونى كه ميخواى نميشه...!
                        #_فهميدم هركسى كه باهاته الزاماً "دوستت" نيست!
                        #_فهميدم كسى كه تو نگاه اول ازش بدت مياد يه روزى ميشه صميمى ترين دوستت و بلعكس... !
                        #_فهميدم كه بى تفاوتى بزرگ ترين انتقامه...
                        #_تنفر يه نوع عشقه ...
                        #_دلخورى و ناراحتى از ميزان اهميته...!
                        #_غرور بزرگ ترين دشمنه...
                        #_خدا بهترين دوسته ...
                        #_خانواده بزرگ ترين شانسه ...
                        #_سلامتى بالاترين ثروته...
                        #_اسايش بهترين نعمته ...
                        #_فهميدم" رفتن" هميشه از روى نفرت نيست ...
                        #_هركى زبونش نرمه دلش گرم نيست...
                        #_هركى اخلاقش تنده،جنسش سخت نيست!
                        #_هركى ميخنده، بدون درد و غم نيست!
                        #_ظاهر دليلى بر باطن نيست...
                        #_فهميدم كسى موظف به اروم كردنت نيست...
                        #_فهميدم بحث كردن با خيليا اشتباهه محضه...
                        #_فهميدم خيلى موقع ها خواسته هات ، حتى باگريه و التماس، انجام شدنى نيست ...
                        #_فهميدم گاهى اوقات توو اوج شلوغى تنهاترينى!
                        #_گاهى اوقات دلت تنگه اون آدماى دوست داشتنى سابق ميشه...
                        #_گاهی اوقات صمیمی ترین کست میشه غریبه ترین ادم...

                        #جملات_هشت_ریشتری 🙂

                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        16
                        • N آفلاین
                          N آفلاین
                          No_one
                          اخراج شده
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #156

                          روزی بهلول به شتاب تمام راه می‌رفت، پرسیدند : با این شتاب کجا می روی؟ گفت؛ می روم تا از دعوای دو نفر جلوگیری کنم.
                          گفتند: کدام دو نفر؟
                          گفت: خودم و آن کسی که دارد دنبال من می دود!

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          9
                          • _Mohammad_reza__ آفلاین
                            _Mohammad_reza__ آفلاین
                            _Mohammad_reza_
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #157

                            عاخی |:
                            انگار همین دیروز بود

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            5
                            • پایانپ آفلاین
                              پایانپ آفلاین
                              پایان
                              اخراج شده
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط پایان انجام شده
                              #158

                              +استاد راز ارامشتون چیه؟!

                              • با احمق ها بحث نمیکنم،خیلی راحت میگم:«شما درست میگید»

                              +اخه استاد،فقط همین؟مگ میشه اصلا اجرای همینم سخته،چطوری ممکنه؟نمیشه اصلا

                              • بعله شما درست میگید...
                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              7
                              • پایانپ آفلاین
                                پایانپ آفلاین
                                پایان
                                اخراج شده
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #159

                                ملا نصرالدین هر روز از علف خرش کم می‌کرد تا به نخوردن عادت کند.
                                پرسیدند، نتیجه چه شد؟
                                گفت، نزدیک بود عادت کند که مرد!
                                .
                                .
                                .
                                ماهم
                                داریم ب بعضی مسائل عادت میکنیم، انشالا که نمیریم!

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                2
                                • I آفلاین
                                  I آفلاین
                                  iCy HeARt
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #160

                                  دانش-آموزان-آلاء دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
                                  یه تاپیک خوب پیدا کردم استفاده کنیم...

                                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  0
                                  • S آفلاین
                                    S آفلاین
                                    sheyda.fkh
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط sheyda.fkh انجام شده
                                    #161

                                    %(red)[مثل مگس زندگی نکنیم !!] %(green)[حوصله کنید و بخونید خیلی آموزنده هست !!]

                                    دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.

                                    یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.

                                    در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.

                                    با خودم... شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.

                                    غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!

                                    شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.

                                    من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.

                                    شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.

                                    شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.

                                    شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.

                                    شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.

                                    مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…

                                    مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…

                                    بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:

                                    کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.

                                    کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.

                                    کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.

                                    کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.

                                    آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:

                                    عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.

                                    نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.

                                    بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…

                                    نگاه کردن به جلو راحت‌تر از تجزیه و تحلیل کردن گذشته است، برای اینکه شما بیشتر تمایل دارید چیزهای جدید را تجربه کنید. اما هم اکنون شما به خاطر اینکه از زمان حال فرارکنید روی آینده تمرکز کرده‌اید. زمان کافی برای کار و فعالیت‌های جدید خود اختصاص بدهید و قبل از اینکه دیر بشود کارهایی که لازم است را انجام دهید.

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    3
                                    • B آفلاین
                                      B آفلاین
                                      Blank
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #162

                                      حكايت و تلنگر📗

                                      درروستایی٬قوچعلی با 11پسرش زندگی میکرد.
                                      پسران قوچعلی قوی ونیرومندبودند....

                                      اهالی روستاهروقت کاری،گرفتاری، مشکلی داشتند میگفتند "قوچعلی و پسراشو خبر کنید".
                                      اوناهم میومدن وکمک می کردن.

                                      ولی موقع جشن ومهمونی که
                                      میشد
                                      میگفتن "قوچعلی روخبر نکنیدهم تعدادشون زیاد هست
                                      و هم بچه هاش زياد ميخورن"

                                      حالا ما ایرانیا شديم همون خانواده قوچعلی .

                                      موقع انتخابات و...
                                      میشیم مردم فرهیخته

                                      ولی موقع تقسیم پول واختلاس وشغل و وام و افزایش حقوق و تورم و ....
                                      میشیم قوچعلی وپسراش

                                      سلام چطوری قوچعلی 😞✋

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      4
                                      • B آفلاین
                                        B آفلاین
                                        Blank
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #163

                                        #کوتاه نیس..ولی قشنگه


                                        این متن به خودش می ارزد
                                        🌹🌹
                                        هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت:
                                        چرااسراف؟چرا هدر دادن انرژی؟
                                        آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
                                        اطاقم که بهم ریخته بود میگفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
                                        حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد

                                        تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛ چون می‌بایست درشرکت بزرگی برای کار مصاحبه می‌دادم
                                        با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو ترک می‌کنم.
                                        صبح زود حمام کردم، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت:
                                        فرزندم!
                                        ۱_مُرَتب و منظم باش؛
                                        ۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
                                        ۳_مثبت اندیش باش؛
                                        ۴-خودت رو باور داشته باش؛
                                        تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست‌بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهر مارم میکنه!
                                        باسرعت به شرکت رویایی‌ام رفتم،به در شرکت رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
                                        به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...
                                        اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
                                        از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌.
                                        پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
                                        به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند که نوبتشون برسه
                                        چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی‌شون تعریف میکردن!
                                        عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه می‌آمد بیرون!
                                        باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن، مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
                                        بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم رو نخواستن!
                                        باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
                                        توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن.
                                        وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم ۳نفر نشستن و به من نگاه میکنند
                                        یکیشون گفت:
                                        کِی میخواهی کارت رو شروع کنی؟
                                        لحظه‌ای فکر کردم داره مسخره‌ام میکنه
                                        یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
                                        پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام
                                        یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
                                        باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟!
                                        گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
                                        با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی...
                                        👌درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
                                        هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده‌نگری...

                                        عزیز دلم!
                                        در ماوراء نصایح و توبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید...
                                        اما شاید آن روز دیگر او کنارت نباشد...

                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        8
                                        • pouya hosein pourP آفلاین
                                          pouya hosein pourP آفلاین
                                          pouya hosein pour
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #164

                                          مراسم عروسی بود
                                          پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که جوانی پیشش آمد و‌گفت سلام استاد آیا منو میشناسی استاد جواب داد خیر
                                          گفت چطور اخه مگه میشه منو فراموش کرده باشی
                                          یادت هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه ها گم شد وفرمودید که باید جیب همه دانش اموزان را بگردی و گفتی همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون می آورید و جلو معلمین و دانش اموزان ابرویم را میبرید ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب دانش اموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نگفت و خبردار نشد و شما آبروی من را
                                          نبردید
                                          استاد گفت باز هم شما را نشناختم
                                          ولی واقعه را دقیق یادم هست ( آخه موقع تفتیش جیب دانش اموزان چشم های من بسته بود )
                                          تربیت و حکمت معلمین دانش اموزان را بزرگ می نماید

                                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                                          2
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 5
                                          • 6
                                          • 7
                                          • 8
                                          • 9
                                          • درون آمدن

                                          • حساب کاربری ندارید؟ نام‌نویسی

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع