Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. داستان کوتاه و آموزنده....
روز آخر ❤️
_
سلام به همه رفقای کنکوری اومدم یه تاپیک بزنم برای روز آخر کنکور، اینجا بچه‌هایی که می‌خوان روز آخر رو مفید درس بخونن، بیان برنامه‌هاشونو پارت‌بندی شده بزارن ️ و هم اونایی که تصمیم گرفتن دیگه درس نخونن و فقط ریلکس کنن، اینجا کنار هم باشیم ، حرف بزنیم ، استرسارو بریزیم دور، انرژی مثبت بدیم و بگیریم ... اگه برنامه‌ریزی برای روز آخر داری، بیا پارت‌هات رو بزار و تا لحظه آخر تلاش کن ( مثل خودم ایده همینه چون مجبورم ) ... اگه تصمیم گرفتی دیگه فقط استراحت کنی که خیلیم عالی ... اگه دکترای پارسالی هستی و تجربه شب قبل کنکور رو داری، لطفا بیا راهنمایی کن، آرامش و انرژی بده :)) ‌ فقط یه خواهش کوچولو دارم لطفا فضای تاپیک آروم و مثبت نگه داریم چون قرار نیست با کارای دیگه اتفاق خاصی بیفته اما با اینکارا اتفاق خاصی میفته @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @تجربیا
بحث آزاد
برگ انجیر.... ☘️🍀🌿
______
بِسْم رَبّ النور ️ سلام امیدوارم حال دلتون بهترین باشه..... برم سراغ حرف اصلی.... در فکر تاپیکی بودم که هر روز توش چند تا پست قشنگ بزارم و با چند تا عکس و متن نوشته و دل نوشته...... حالمون خوب بشه، انرژی بگیریم در طول روز.....️️ یه جورایی این تاپیک شبیه کانال یا چنل..... البته پست هایی که قرار بزارم برای خودم نیست و صرفا گلچینی از مطالبی که ممکنه توی فضای مجازی یا کتاب ها ببینم و بارگذاری بکنم..... اگر شما هم دوست داشتید خوشحال میشم همراه من بشید.... ️ [image: 1686940882701-img_-_.jpg] پ.ن:اسم تاپیک برگرفته از اسم یک کانالِ و در آخر دعا میکنم دلتون ذهنتون ابری باشه(:️️
بحث آزاد
رقیب
م
کسی هس ساعت مطالعه بالایی داشته باشه بخونیم این 20 روزو؟ ترجیحا دختر باشه تنهایی نمیتونم اگ یکی بود خیلی بهتر پیش میرفتم
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
تروخدا بیاین
م
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
م
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
م
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
م
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
J
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد

داستان کوتاه و آموزنده....

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
168 دیدگاه‌ها 28 کاربران 18.6k بازدیدها 28 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • S آفلاین
    S آفلاین
    sheyda.fkh
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط sheyda.fkh انجام شده
    #161

    %(red)[مثل مگس زندگی نکنیم !!] %(green)[حوصله کنید و بخونید خیلی آموزنده هست !!]

    دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.

    یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.

    در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.

    با خودم... شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.

    غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!

    شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.

    من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته.

    شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم.

    شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند.

    شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.

    شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.

    مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…

    مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…

    بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم:

    کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.

    کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.

    کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی.

    کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.

    آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:

    عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم.

    نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ.

    بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…

    نگاه کردن به جلو راحت‌تر از تجزیه و تحلیل کردن گذشته است، برای اینکه شما بیشتر تمایل دارید چیزهای جدید را تجربه کنید. اما هم اکنون شما به خاطر اینکه از زمان حال فرارکنید روی آینده تمرکز کرده‌اید. زمان کافی برای کار و فعالیت‌های جدید خود اختصاص بدهید و قبل از اینکه دیر بشود کارهایی که لازم است را انجام دهید.

    1 پاسخ آخرین پاسخ
    3
    • B آفلاین
      B آفلاین
      Blank
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #162

      حكايت و تلنگر📗

      درروستایی٬قوچعلی با 11پسرش زندگی میکرد.
      پسران قوچعلی قوی ونیرومندبودند....

      اهالی روستاهروقت کاری،گرفتاری، مشکلی داشتند میگفتند "قوچعلی و پسراشو خبر کنید".
      اوناهم میومدن وکمک می کردن.

      ولی موقع جشن ومهمونی که
      میشد
      میگفتن "قوچعلی روخبر نکنیدهم تعدادشون زیاد هست
      و هم بچه هاش زياد ميخورن"

      حالا ما ایرانیا شديم همون خانواده قوچعلی .

      موقع انتخابات و...
      میشیم مردم فرهیخته

      ولی موقع تقسیم پول واختلاس وشغل و وام و افزایش حقوق و تورم و ....
      میشیم قوچعلی وپسراش

      سلام چطوری قوچعلی 😞✋

      1 پاسخ آخرین پاسخ
      4
      • B آفلاین
        B آفلاین
        Blank
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #163

        #کوتاه نیس..ولی قشنگه


        این متن به خودش می ارزد
        🌹🌹
        هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت:
        چرااسراف؟چرا هدر دادن انرژی؟
        آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
        اطاقم که بهم ریخته بود میگفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
        حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد

        تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛ چون می‌بایست درشرکت بزرگی برای کار مصاحبه می‌دادم
        با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو ترک می‌کنم.
        صبح زود حمام کردم، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت:
        فرزندم!
        ۱_مُرَتب و منظم باش؛
        ۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
        ۳_مثبت اندیش باش؛
        ۴-خودت رو باور داشته باش؛
        تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست‌بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهر مارم میکنه!
        باسرعت به شرکت رویایی‌ام رفتم،به در شرکت رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
        به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...
        اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
        از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌.
        پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
        به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند که نوبتشون برسه
        چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی‌شون تعریف میکردن!
        عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه می‌آمد بیرون!
        باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن، مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
        بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم رو نخواستن!
        باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
        توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن.
        وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم ۳نفر نشستن و به من نگاه میکنند
        یکیشون گفت:
        کِی میخواهی کارت رو شروع کنی؟
        لحظه‌ای فکر کردم داره مسخره‌ام میکنه
        یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
        پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام
        یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
        باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟!
        گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
        با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی...
        👌درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
        هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده‌نگری...

        عزیز دلم!
        در ماوراء نصایح و توبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید...
        اما شاید آن روز دیگر او کنارت نباشد...

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        8
        • pouya hosein pourP آفلاین
          pouya hosein pourP آفلاین
          pouya hosein pour
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #164

          مراسم عروسی بود
          پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که جوانی پیشش آمد و‌گفت سلام استاد آیا منو میشناسی استاد جواب داد خیر
          گفت چطور اخه مگه میشه منو فراموش کرده باشی
          یادت هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه ها گم شد وفرمودید که باید جیب همه دانش اموزان را بگردی و گفتی همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون می آورید و جلو معلمین و دانش اموزان ابرویم را میبرید ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب دانش اموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نگفت و خبردار نشد و شما آبروی من را
          نبردید
          استاد گفت باز هم شما را نشناختم
          ولی واقعه را دقیق یادم هست ( آخه موقع تفتیش جیب دانش اموزان چشم های من بسته بود )
          تربیت و حکمت معلمین دانش اموزان را بزرگ می نماید

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          2
          • pouya hosein pourP آفلاین
            pouya hosein pourP آفلاین
            pouya hosein pour
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #165

            در اوایل انقلاب فرانسه سه نفر محکوم به اعدام با گیوتین شدند:
            یک روحانی،
            یک وکیل دادگسترى
            و یک فیزیکدان.
            ابتدا سر روحانی را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد حرف آخرت چیست؟
            روحانی گفت: خدا خدا او مرا نجات خواهد داد.
            تیغ گیوتین پایین آمد و نزدیک گردن او متوقف شد. مردم با تعجب فریاد زدند آزادش کنید! خدا حرفش را زد!
            به این ترتیب نجات یافت.
            نوبت وکیل رسید؛
            پرسیدند آخرین حرفت چیست؟
            گفت: من مثل روحانى خدا را نمى شناسم، درباره عدالت بیشتر مى دانم.
            عدالت عدالت مرا نجات خواهد داد.
            گیوتین پایین رفت اما نزدیک گردن وکیل ایستاد.
            اینبار هم مردم متعجب فریاد زدند آزادش کنید!عدالت حرف خودش را زد! وکیل هم نجات پیدا کرد.
            در آخر نوبت به فیزیکدان رسید؛
            از او سؤال شد؛ آخرین حرفت چیست؟
            گفت: من نه خدا را مى شناسم و نه
            عدالت را اما من این را مى دانم که
            روى طناب گیوتین گره اى هست که
            مانع پایین آمدن تیغه مى شود !
            طناب را بررسى کردند و مشکل را یافتند، گره را باز کردند و تیغ برّان بر گردن فیزیکدان فرود آمد و آن را از تن جدا کرد ...
            معمولا کسانى که به «گره ها» اشاره مى کنند فرجام تلخى دارند

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            3
            • pouya hosein pourP آفلاین
              pouya hosein pourP آفلاین
              pouya hosein pour
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #166

              خاطره ای زیبااززندگی شخصی دکتر
              الهی قمشه ای:

              هفت یا هشت ساله بودم،
              به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم.

              اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن!
              پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمز رنگ که تقریباً هم قد خودم بود
              با یه تکه کاغذ از لیست سفارش...
              میوه و سبزی رو خریدم کل مبلغ شد 35 زار.

              دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک پنج زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه فروشی خریدم و روبروی میوه فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم.
              خونه که برگشتم مادر گفت مابقی پولو چکار کردی؟

              راستش ترسیدم بگم چکار کردم، گفتم بقیه پولی نبود... مادر

              چیزی نگفت و زیر لب غرولندی کرد منم متوجه اعتراض او نشدم.

              داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم
              اما اضطراب نهفته ای آزارم می‌ داد.

              پس فردا به اتفاق مادر به سبزی فروشی رفتم اضطرابم بیشتر شده بود.
              که یهو مادر پرسید آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟
              گفت: نه همشیره.
              گفت پس بقیه پول رو چرا به بچه پس ندادی؟

              آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلو چشمش مرور میشد با لبخندی زیبا روبه من کرد وگفت:
              آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه.

              دنیا رو سرم چرخ می‌خورد اگه حاجی لب باز میکرد و واقعیت رو می گفت

              به خاطر دو گناه مجازات می شدم،
              یکی دروغ به مادرم یکی هم تهمت به حاج آقاصبوری!

              مادر بیرون مغازه رفت
              اما من داخل بودم.
              حاجی روبه من کرد و گفت:
              این دفعه مهمان من!
              ولی نمی دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت میکنه یا نه؟!
              بخدا هنوزم بعد ۴۴ سال لبخندش و پندش یادم هست!

              بارها باخودم می گم این آدما کجان و چرا نیستن؟

              چرا تعدادشون کم شده آدمهایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن ونه ادعای خواندن كتاب های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؟
              ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه وآبرویی نریزه...!

              @امیرمسعود-جعفری

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              7
              • BioB آفلاین
                BioB آفلاین
                Bio
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #167

                و از او [ابوبکر واسطی] می‌آید که یک روز در بیمارستانی شد. دیوانه‌ای دید، های‌وهو می‌کرد و نعره می‌زد. گفت: «آخر چنین بندی گران بر پای تو نهاده‌اند چه جای نشاط است و های‌وهو؟» گفت: «ای غافل! بند بر پای من است نه بر دل من.»

                #تذکرة_الاولیاء
                #حکایت

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                3
                • Amaryllis HeshmatiA آفلاین
                  Amaryllis HeshmatiA آفلاین
                  Amaryllis Heshmati
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #168

                  IMG_۲۰۲۱۰۶۲۰_۱۵۲۰۲۵.jpg
                  🔹گاهی انسان بودن گناه بزرگیست

                  ⚜‌ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ.

                  ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ.

                  ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ:

                  ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ.
                  ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ.

                  ⭕️ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ به ناﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ.

                  ❤️🌱ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ!!!!

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  4
                  پاسخ
                  • پاسخ به عنوان موضوع
                  وارد شوید تا پست بفرستید
                  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                  • بیشترین رای ها


                  • 1
                  • 2
                  • 5
                  • 6
                  • 7
                  • 8
                  • 9
                  • درون آمدن

                  • حساب کاربری ندارید؟ نام‌نویسی

                  • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                  • اولین پست
                    آخرین پست
                  0
                  • دسته‌بندی‌ها
                  • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                  • جدیدترین پست ها
                  • برچسب‌ها
                  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                  • دوره‌های آلاء
                  • گروه‌ها
                  • راهنمای آلاخونه
                    • معرفی آلاخونه
                    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                    • استفاده از ابزارهای ادیتور
                    • معرفی گروه‌ها
                    • لینک‌های دسترسی سریع