هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۵:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۵:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو پایان هر جستجوی منی...
-
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۶:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چرا به من شک میکنی، من که منم برای تو
لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو -
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۶:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گریه نمیکنم نرو
آه نمیکشم بشین
حرف نمیزنم بمون
بغض نمیکنم ببین -
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۶:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ینی این بشر تو کلاس زبون نداره تو مجازی آدم میخوره ://
خدا یه چیزی دونسته درونگراش کرده ... خرو دیده شاخ بهش نداده -
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۶:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@AmirBarsam آره امتحان بندگی بوده که مشخص شده کلا بشر این امتحان رو میفته
-
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۶:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
باران میبارد امشب
دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته
ره میسپارد امشب -
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۶:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در نگاهت مانده چشمم
شاید از فکر سفر برگردی امشب
از تو دارم یادگاری
سردی این بوسه را پیوسته بر لب -
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۶:۰۹ آخرین ویرایش توسط لیلی_ انجام شده
امروز انقد ابر ها و در کل آسمون قشنگ بود
که دلم میخواست برم و بینشون زندگی کنم
حیف نمیتونستم عکس بگیرم -
دانش آموزان آلاءنوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۶:۰۹ آخرین ویرایش توسط vivienne انجام شده
وقتی کنکورم تموم شد انقد سریال میبینم که بمیرم
لطفا وسوسه نشو •□• -
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۶:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من چیزی که میخوام درده
-
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۶:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دهکدهی جذامی ها...
مشهد...
تسنیم چقد تلخ روایتش کرده... -
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۷:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آقا احد دو هفته پیش وقتی از خواب بیدار شده، دیده مهمان دارد؛ مهمانهایش بچههای انجمن مردمنهاد «حافظان مهربانی» بودند. افراد نیکوکاری که چندماهی است به شهرک جذامیها سرمیزنند و به ساکنان شهرک کمک میکنند. مهمانهای آقا احد ، دو هفته پیش برایش جشن تولد گرفتهاند، آقا احد هنوز هم یاد جشن میافتد گریه میکند از خوشحالی:« من تا حالا تولد ندیده بودم... خدا پدرومادرشان را بیامرزد...خدا اجرشان بدهد...»
خدایا...
-
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۳، ۱۷:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
۸ سالش که بود پوست دست هایش قرمزشد، متورم شد، ۹ سالش که شد فهمید جذام دارد! ۱۰ ساله بود که آمد مشهد، حالا ۶۰ سال است که اینجاست ؛ کنج یک اتاق کوچک... اینجا شهرک جذامی هاست؛ تنهایی نام دیگر ساکنان اینجاست.
پن: مال سال ۹۶عه..
-
چرا اینجوری شد...
الان نمیدونم باید خوشم بیاد یا بدم بیاد...
هم دلم میخواد ببینمت هم نه...
ولی اینا به صورت خیلی شدید به ضررمه همه جوره...
خدایا...