هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
تختم بالاست
دوستم از اتاق رفت بیرون رفتم رو تختش دراز کشیدم
اومد داخل
من:مگه تو کار نداشتی؟
اون:
من:
اون: اشکال نداره تو حالت خوب نیست من میرم رو تخت تو
من: نه نمیخواددد تو از کارآموزی اومدی من خسته ام؟
اون: نه تو حال روحیت خوب نیست
من: نه اتفاقا الان خیلیم خوبم
و الان فهمیدم نه مثل اینکه تازه شروع شده...
خدایا خودت به دادمون برس...
خیلی حس و حال مضخرفیه...
( : -
وای خدایا
همه دوستام امسال رفتن و همه شون از دم مینالن از خوابگاه
لااقلل انرژی نمیدین ساکتتت شینن -
خانوادم رفتن مهمونی من نرفتم موندم ک مثلن درس بخونم فقط دارم چت میکنم با این خلوچلا
-
و بیشتر از اینکه دلم برا خودم بسوزه برا اون میسوزه...
خدا منو ببخشه ولی کار دیگه ای ازم برنمیومد...
خدا خودش باید یه فکری کنه... -
بابامم زنگ زد جواب ندادم...
-
براش دعا میکنم...
خدا کمکش کنه... -
حالم گرفته شد با حرفای آخرش...
خدایا کمکش کن... -
این لامپ لعنتیام فعلا خاموش نمیشه...
-
برم حدیث کساءمو بخونم...
( : -
ولی کاری از دست من برنمیومد...
وقتی خودش با این شدت میگه که قبول دارم
چیکار باید کرد؟...
هیچی...
واقعا هیچی... -
ولی مطمئنم اون دوستشم برنامه ریزی شده بردتش اونجا...
کاملا برنامه ریزی شده... -
به خودشم گفت...
ان شاءالله که حضرت زهرا کمکش کنه... -
-
سلام
چطورین بچهها؟
میگم که موافق تاپیک «ترینها» هستین؟!
اگه بزنم استقبال میکنین؟
هرچند شرکت کردنتون اجباریه