هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
ولی سخته که باور کنم کسی دیگه میتونه مثل اون دوسم داشته باشه...
که دوست داشتنش برای خودم باشه...نه صرف یه ویژگیم...
که برای به دست آوردنم هر کاری کنه...
که با اینکه ترجیحش کار نکردنِ خانم بود ولی به خاطر من گفت مشکلی نیست... به مامانم گفته بود میام تعهد میدم که تا هرچه قد که بخواد درس بخونه همراهیش کنم...(دروغ نمیگه...میدونم...)
که با اینکه میشد فهمید چقد دلش میخواد و هرکاری کرد که بشه
وقتی گفتم نه
گفت جواب آخرتون همینه؟
گفتم آره...
و احترام گذاشت...(بودن آدمایی که صرف اینکه "فک میکنن" دختر خوبی هستی میخوان به زور به دستت بیارن...بدون ذره ای احترام به خودت و علایقت و انتخابت و شعورت!!!...)
که با اینکه دلش میخواست هیچ حرفِ بی ربطی نزد... حواسش بود و حواسم بود که هیچ وابستگیِ عاطفی بیخودی به وجود نیاد...و اینا خیلی برام باارزش بود...
که به مامانم گفته بود دخترتون خیلی باهوشه...(اما هندونه زیر بغل خودم نداد...اینم برام باارزش بود...و فک میکنم که فک میکرد مامانم حرفاشونو به من نمیگه...هرچند درواقع درستم نگفت و بعدا از خاله ام شنیدم...)
اوم...
اینکه گفتم بریم خونهی خالم صحبت کنیم گفت من مشکلی ندارم ولی اگه همه خبردار شن فرهنگ اشتباهی که وجود داره اینه که اگه مردم بفهمن ممکنه برای دختر دیگه خواستگار نیاد..(از نظر خونواده ها بحث ما خیلی جدی بود...دختر خاله ام رفته بود لباس خریده بود.../من زیاد برام این چیزا مهم نبود ولی اینکه حواسش به این مسئله هم بود و یادآوری کرد برام باارزش بود...)
ادب و غیرت و مهربونیش...(هیچ کدوم به جز ادب ،رو خرج من نکرد که اگه میکرد میرفت رو مخم...!ولی میدونم اینا هم جزو ویژگیاش بود...)
اونقدری خوب بود که داداشمم بیاد بگه تنها پسرخوبی که اینجا دیدم همینه...
و خونوادم که هنوزم باهام کنار نیومدن...
در حالی که منم که خوبیای بیشتریشو فهمیدم و باید میگفتم نه...
اگه چیزایی که ازش فهمیدم رو به خونواده بگم ازم متنفر میشن که گفتم نه...( :
نمیدونم چرا باید این یه مسئله میبود و به خاطر همین یه مسئله کنسل میشد...
نمیدونم حکمت ماجرا چی بود...
ولی قطعا چیزی هست که من نمیدونم...
سپرده بودم حضرت زهرا...و یقینا کله خیر( :
#تودلیزهرا بنده خدا 2 تورو حضرت عباس به من بگو چرا جواب رد دادین، بخدا که به کسی نمیگم
-
ولی احتمالش هست...
چون به خودمم گفت آدمایی بودن که به درد من نمیخوردن...
میدونم که چقد دوسم داشت...هرچند نگفت...ولی اونقدری بود که میشد از حرفاش فهمید...
همهی اینا رو میدونم...
اما من نمیتونم با اون مسئله کنار بیام...( :
خودشم با این شرایط نمیتونه...
و نمیتونه اون آدمی که میخواد رو پیدا نمیکنه( :
مگر دروغ بگه...
که اهلش نیست...
که همه چی رو راستشو میگه...
پس واقعا ممکنه که دیگه ازدواج نکنه...
به هرحال...
فقط میتونم براش نگران باشم...
و دعا کنم که حضرت زهرا کمکش کنه از اون مسیر برگرده...
متاسفانه یا خوشبختانه فقط همین...
#تودلی -
زهرا بنده خدا 2 تورو حضرت عباس به من بگو چرا جواب رد دادین، بخدا که به کسی نمیگم
Maaaah
🥲
یه مسئلهی اعتقادی بود...
حالا جواب رد هم فقط از طرف من نبود
در واقع دوطرفه بود...
با هم کنار نمیومدیم...
اون داشت تلاش میکرد که شبیهش شم
و خب من نمیشدم
(هرچند گفت اعتقادتون محترمه و اگر هم اعتقاد منو قبول نکردین،به اعتقاد خودتون پایبند بمونید ولی خب به نظرم فایده نداشت و اعتقاد محترم اینا نداریم)
و چون کسی قرار نبود عوض شه
گفتم بیشتر از این حرف زدنمون الکیه و درست نیست...
و تمومش کردیم...
(بعدا برا بحث تربیت بچه به مشکل اساسی میخوردیم...) -
-
Maaaah
چرااا؟؟
جواب و مسئله همین بود و لا غیر -
زهرا بنده خدا 2 تورو حضرت عباس به من بگو چرا جواب رد دادین، بخدا که به کسی نمیگم