هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
یه خواستگار از فامیل بود
که من از خونوادش خوشم نمیومد(متنفر بودم!)
خودشم هیچ شناخت نداشتم
فقط خواهرش میگفت خیلی خوبه خیلی کار کن و زحمت کش و خوش اخلاق و مومنِ
مامانم و همه
خیلی اصرار کردن که بیان
گفتم نه
محرم و صفر اینا بود
بابامم گفته بود اگر قرار بر اومدنه بعد از این دوماه
منم کلا گفته بودم نه...
مامانش به مامانم زنگ زده بود و مامانم گفته بود دوباره با زهرا حرف میزنم اگه قبول کرد که زنگ میزنم بیاین اگر زنگ نزدم یعنی قبول نکرده
و قبول نکردم و دیگه زنگ نزده بودن
حدود یک ماه گذشت و خواهرش دوباره اصرار کرد که بیان
هرچی میگفتم نه میگفتن بذار بیان
یک روز از صبح تا غروب رو مخم رفتن(خداشاهده...)
حالا کل تایم نه
اما خب صبحش تا ظهر،شوهرِ خواهره(فامیلِ محرمم بود) باهام حرف زد
گفتم نمیخوام
عصرش خانمش(خواهر پسره)اومد و تا غروب حرف زد
دیگه نمیتونستم بگم نه
نمیتونستم حرف بزنم
مغزم داشت خاموش میشد
یادمه دم اذان مغرب گفتم باشه بیان...
از لحاظ ظواهر و کلیات،توی خیلی چیزا به هم نمیخوردیم! اما به دو دلیل گفتم باشه
یکی اینکه یکی دوماه معطل مونده بودن(هرچند گفته بودم نه اما پیش اومده بود)و حس کردم درست حالیشون نشده که نه و نمیخواستم ملت رو معطل کنم
دومم اینکه گفتم شاید یک درصد واقعا آدم خوبی باشه و ملاکای اعتقادی رفتاریمو داشته باشه
و چقد که من از این خونواده حرف چرت و پرت و رفتار بد دیدم...
جوری که از تو جمع بلند شدم رفتم...
یادم اومد رفت رو مخم پس مینویسم
#تودلی -
الااااان من نیاز دارم اونایی که کنکور دادن روزی یکی دوبار بیان یه تلنگری چیزی بزنن
به مایی که کنکور داریم
یعنیا
قدیما اینجوری بود که اینجا میومدم حواسم پرت میشد
الان اینجوریه که حواسم پرته میام اینجا چهارتا ادم کنکوری و دم کنکوری و بعد کنکوری میبینم حواسم جمع میشه میرم سر درسم -
اقا ادم خندش میگیره
مشکل اینجاست که همه مدعی ان که قانون گزار کنکورن
یعنی هم مجلس هم سنجش هم شورای عالی انقلاب هم وزارت علوم همه اینا میتونن تو تصمیمات کنکور نقش داشته باشن اما من به یه نتیجه ای رسیدم
کرم از شورای عالی انقلاب بود که زد همه چیو بهم ریخت
والا
حالا اون ارگانای دیگه اومدن گفتن شورای عالی تو غلط میکنی تهنا تهنا تصمیم میگیری -
۱۲ سااال گذشت
من هنوز نفهمیدم
گذار؟ گزار؟
گزاردن؟ گذاردن؟ بگذاردن؟ بگزاردن؟
فقط میدونم
نمازگزار شکرگزار سپاس گزار پس الان قانون گزار؟ یا قانون گذار؟ -
اون سال که نهایی داشتیم یکی از بچه ها میگفت اگر توی سالن جلسه امتحانتون یکی بمیره همه ۲۰ میشن
واقعیتش من رفتم چککنم ببینم درست گفته یا نه چون برام مهم نبود
ولی اون لحظه بچه ها به شوخی داشتن دنبال یه فداکار ایثارگر میگشتنکه در راه ۲۰ شدن بقیه خودشو وسط جلسه بکشه
-
اولش که خواهرش باهام صحبت میکرد
گفت تو از خودمونی(بابام فامیلشه و مامانم غریب حساب میشه و این حرف،حسِ اینکه آدم رو احمق فرض کردن بهم داد_که بخوان خرت کنن)
به مامانم گفته بود هیشکی دخترِ شوهر تو رو نمیگیره(فلانی و فلانی و فلانی(پسرای فامیلمون)چرا نگرفتن؟؟
_حالا اگه عاشقشون بودم اینقد بهم برنمیخورد تا اینکه همینجوری بچسبونن به آدم)
بعد که من نمیذاشتم بیان گفته بود نکنه کسی میخوادش که ما رو میپیچونید؟(نه فقط تو رو میخواستن ما کشکیم کسی نمیخوادمون جز برادرِ فرشتهی تو که از خوبیش از آسمونا اومدهبعدم به تو چه عزیزم
(چون بدیه میگم به تو چه))
اون اواخر که راضی شده بودم بیان
گفتم من الان بگم بیان بعد شاید نظرم منفی باشه بد میشه
همین الان بگم نه بهتره
خواهره گفت من که دیگه دارم همه چیو میگم چرا بگی نه؟(اعتقادی به حرف زدن با طرف و توافق و تفاهم نداشت
)
خلاصه گفتم بیاید
ولی بزرگترا نیان که هنوز معلوم نیست چی بشه(چون میشناختمون که اعتقادی به حرف زدن نداشتن و میومدن زشت بود با بابای اون سنیش بگم به نتیجه نمیرسیم و برید)
اما اومدن
با بیسکوییت(خب اینم گفتم اکی مشکلی نیست
این فامیلمون برا بقیه یه کم خسیسن اما برا خونواده خودشون خوبن که با سیاست های زنانه ام پول میکنم ازشون میدم به ملت
اما بعدش که فهمیدم اون شب اومده بودن که بله رو بگیرن و مهریه و همه چیرو تعیین کنن و در واقع با همون بیسکوییت میخواستن ازدواج کنن خیلی بهم برخورد!!! چون میگفتنم وای پول مملکت تو جیب داداش ماست!)
اومدیم بریم تو اتاق حرف بزنیم
خواهرش اومد تو اتاق و جلوی در وایساد
من:
خواهره: بیام داخل؟(من چیزی نگفتم و منتظر بودم که شعور برادرش بکشه که خودش باید بگه نه)
داداشش: آره بیا
واقعنی واقعنی اومد بیاد داخل
من:اگه میشه نیاید من راحت نیستم
خواهره: باشه باشه!(با رضایت...)
من: ممنون!
و همینو رفته بود تو فامیل جار زده بود که زهرا منو از خونشون انداخته بیرون
خلاصه اومدیم حرف بزنیم
خب طبیعتا میگن اول پسر شروع کنه...
من هرچی میگم بپرسید
نمیپرسید
میگم مگه سوالی حرفی چیزی ندارید؟!
میگه اگه پیش اومد وسطش میپرسم
من:(و خودم شروع کردم)
خودِ پسره وسط حرفاش دروغ سر هم کرده بود و من بعدا فهمیدم...(از یکی از اقوامِ مشترکمون دربارهاش پرسیده بودیم گفته بود یه بیماری ام داره(خاص نبود اما قرص میخواد)من اون شب پرسیدم بیماری خاصی ندارید؟گفت نه
گفتم اما میگفتن فلان بیماری رو دارید؟گفت چند سال پیش داشتم و قرصِ فلان مصرف میکردم اما الان ۸ساله که خوب شدم بعدم اینو که همه دارن!
قیافهی منی که علوم پزشکی میخونم:همه غدشو دارن نه بیماریشو
یه سری حرفا رو راست گفت و من فک میکردم کلا داره راست میگه...(همون راستشم فک میکرد زیاد برام مهم نیست یا میتونه قانعم کنه وگرنه بعید میدونم راست میگفت)
خلاصه همونجا گفتم نه(پرسید)
و بعدش که گفتم بحث اعتقادی(صرفِ بحث اعتقادی نبود؛هیچیش باب میل من نبود و گفتم شاید مومنِ واقعی باشه که اونم نبود و خب هیچ چیز مشترکی نبود که بابتش بگم بلههه!)
یک ساعت مباحثهی اعتقادی داشتیم و هرچی میگفتم بسه بریم ول نمیکرد...
از اتاق اومدیم بیرون
پرسیدن چی شد
نگفتم
باز پرسیدن
نگفتم
گفتم میگم فردا اینا
خودش گفت میگه نماز نمیخونی پس نه
و همه طلبکارم شدن
بعد گفت قول بدم بخونم قبول میکنه؟(منو مفرد خطاب نکنید ممنون... این جدیده با اسمم صدام کردا! اما لحنا متفاوته! (البته به همون بچه ام چشم غره دادم
️))
خلاصه رفتن رو مخم
هرکاری میکردم زورم نمیرسید
پاشدم رفتم تو آشپزخونه
آخر کار خواهرش گفت ما چون دختر خوبی هستی خیلی اصرار کردیم وگرنه جای دیگه بود یه بار گفته بودن نه میرفتیم پشت سرمونم نگاه نمیکردیم
من:(تو دلم: کاش الانم میرفتین
)
اون یکی خواهره که از اتاق انداختمش بیرون()اگه میتونست میزدم!یه جوری نگاه میکرد!با همه خدافظی کرد جز من و مامانم!
فرداشم پسرشو فرستاد رو سرم که چرا مامانمو از خونه انداختی بیرون؟؟(بچهی کلاس اولی ۱۰_۱۲بار پرسید!!!)و جوابشو ندادم!!
چون با شناختی که از مامانش داشتم
دنبال این بود که من کوچیک ترین حرفی بزنم بیاد بهانه کنه حرفایی که وقت نکرده بود بارمون کنه بگه
.
خدایا شکرت که ما رو از دست این خونواده ها و این آدما نجات دادی...
من که هیچی بلد نبودم...
من حتی سوالامم شب قبلش نوشتم و همونم دست من نبود...
اگه چیزی فهمیدم و اگه گفتم نه
همش لطف تو بود که اون ادمِ دروغگو رو از مسیرم بزنی کنار...چون راستشو میگفتم و میگم و این لطف توعه که نخواستی اون با دروغ فریبم بده
توکل به تو بود که کمکم کرد...هرچند توکل هم نکرده بودم تو مهربون تر از این حرفایی خدا جون...
اصلا همین که اینا اومدن باعث شد بتونم اون دورهی ازدواجمو کامل بشنوم... و یه چیزایی یاد بگیرم...
خدایا مرسی که هستی
بداخلاقیای منم به دل نگیر...( :
خیرمو برام رقم بزن...خیری که دلم باهاش راضی باشه...و تو رو بهم بده...و اگه میشه اونی که میخوام رو خیر کن...
اگرم نه خودت بهترین خیر های دنیا و آخرت رو بهمون بده...